صادق رحمانی: از چند هفته پیش که شنیدم دکتر شیخ‌رضا زاهدی به کووید-۱۹ مبتلا شده و در بیمارستان بستری است، چهره‌اش از جلوی چشمانم کنار نمی‌رود. شیخ‌رضا متولد گراش و ساکن قم است و سه فرزند دارد. حس کردم باید از او بنویسم، از این که چقدر حق استادی به گردن بسیاری از ما دارد، و چقدر بی‌چشمداشت گراش و گراشی‌ها را دوست دارد. برای سلامتی‌اش دعا کنیم.

 

سلام شیخ رضای عزیز،

در این خلوتیِ شب، تصورش را می‌کنم که چگونه ممکن است همۀ زندگی یک آدم، مثل پاکنویس باشد. حداقل من در تمام آن روزهایی که با هم معاشرت داشتیم، به یاد ندارم روزی را که صفحه زندگی‌ات خط‌خوردگی داشته باشد.

به یاد می‌آورم که همیشه سخت‌ترین وضعیت را برای خودت انتخاب می‌کردی تا دیگران در کنار تو با آسایش و راحتی زندگی کنند. همیشه من و دوستان طالب علم که در قم بودیم، در پناه حمایت شما بودیم. اکنون چهل سال از آغاز دوستی ما می‌گذرد. ویژگی‌های اخلاقی‌ات هیچگاه و تحت دگرگونی‌های جامعه تغییری نکرد. دوستی و مهربانی‌ات همان بود که باید باشد. چه در روزهایی که در مدرسۀ خان بودی و چه روزهایی که با جمع دوستان در خانه‌ای در محله لب‌چال در منطقه‌ی آذر ساکن بودیم. چه از اوایل دهۀ شصت که در محله یخچالِ قاضی با آقاجواد معصومی و محسن بهمنی و حسین‌آقا  معصومی هم‌خانه بودیم.

درست است که ما در میان آن جماعت دانشجوی علوم دینی گم بودیم، مثل قطره‌ای در میان دریا، اما تو در جمع کوچکتر خودمان، همیشه اثرگذار بودی و برای پیشرفت کار دیگران پیشقدم. حتی در خرید مایحتاج و برای نظافت منزل و جمع‌وجور کردن سفره هم از همه پیشی می‌گرفتی. زندگی را برای ما در آن روزهای جوانی معنا می‌کردی. روزهای مجردی را که در خانۀ شما بودیم و بمباران شهرها شروع شده بود، با شیخ محمد رمضانی و شیخ رضا یحیایی در آن روزگار سخت که شهر خالی شده بود، در قم مانده بودیم و اکنون که به یادش می‌آورم احساس می‌کنم چه روزهای خوشی را در کنار هم سپری کردیم در جنگ شهرها. یادت می‌آید وقتی که بمب‌ها در سه‌راه بازار فرود آمدند و ما در همان حوالی ساکن بودیم و پس از بمباران به سه‌راه بازار رفتیم تا وضعیت را ببینیم.

کم‌خوابی‌ها و عبادت‌های شبانه، تلاش بی‌وقفه و هوش سرشار از تو انسانی نخبه و الگو ساخته بود. هرگز کسی را اینسان ندیده بودم که نامش درست نمونه کردارش باشد، در رضایت و زاهدی. و من چقدر چیزها از شما آموختم.

خرقۀ زهد و جام می گرچه نه در خور همند

این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

 

متصل صدای ماشین‌هایی که از اتوبان ستاری با سرعت می‌گذرند از پنجره به گوشم می‌رسد. صداهایی که مثل رود در جریان است و قطع نمی‌شود در این سکوت شبانه. حوالی سال ۱۳۶۱ نمی‌دانم  چه کسی به دلت انداخته بود که به من پیشنهاد دادی که صادق بیا برویم قم برای درس طلبگی. گفتی پدر و پدر بزرگت روحانی بوده‌اند، باید جانشینی برای آن‌ها باشی. من هم قبول کردم. با هم رفتیم قم. و رفتن به قم در آن روزگار جنگ چه سختی‌هایی که نداشت. اتوبوس به سختی گیر می‌آمد و ما گاهی در پشت ماشین خاور مسیر را طی می‌کردیم.

از پنجره به آسمان تهران نگاه می‌کنم، هوای کمی بارانی بیست‌وهفتم تیرماه. صدای کولر آبی جیرجیر صدا می‌دهد. اولین باری که به قم رسیدیم، هوا هنوز تاریک بود. کنار پل آهنچی از اتوبوس پیاده شدیم. نرمه بادی گرم می‌وزید. و حرم در زیر نور طلایی روشن بود. تک و توک آدم‌هایی به سمت حرم می‌رفتند، ما به سمت محلۀ یخچال قاضی. و من تجربه دوری از مادرم را نداشتم، دلم نمی‌خواست از خانه و مادرم دور باشم. سالی را در قم در مسجد امام صادق(ع) در محله چهارمردان قم در نزد شیخ محمدعلی مدرس افغانی مقدمات را خواندیم و من در هفده سالگی، دلتنگ مادرم بودم. سرانجام به گراش برگشتم و سه سال پایانی دبیرستان را در گراش ماندم و خواندم. دوباره پس از دریافت دیپلم به قم بازگشتم و هنوز همچنان در ذهنم بلاتکلیف امروز و فردا بوده‌ام. چه روزهای برفی و یخبندانی که از یخچال قاضی، منزل آقا سیدعباس معصومی،  تا چهارمردان از کوچه پس کوچه‌ها می‌رفتیم تا به موقع سر درس حاضر باشیم. و روزهای گرم تابستان نیز درس را ادامه می‌دادیم. برای شما در یک سال، درس دو سال خواندن آسان بود. چون باهوش و ذکاوت بودی و در درس‌ها همیشه ممتاز. نه دربند زمستان بودی نه تابستان.

سال‌های با شما بودن درس‌هایی از زندگی به ما آموخت. سادگی در زندگی و دوری از تجلیات و تظاهرات و جلوه‌گری‌های اهل علم از شما انسانی ساخته بود با زیّ طلبگی، سخت‌کوش، کم‌توقع، بی‌حاشیه، بی‌ریا و ساده‌زیست.

در مسیر دانش‌طلبی راحتی نمی‌شناختی و سخت‌ترین راه‌ها را انتخاب می‌کردی و حاضر نمی‌شدی از طریق امتیازاتی که لیاقتش را داشتی به مراتب عالی‌تر برسی. برای شخصی مثل شما این امکان وجود داشت که در تهران یا قم هیئت علمی دانشگاه باشی، اما حاضر شدی که در سرما و گرما مسیر قم به بروجرد را طی کنی تا در آن جا سال‌های تعلیم را سپری کنی.

ما قدر شما را نمی‌دانستیم. در کنار دریا بودیم اما تشنه. روزگار تجرد گذشت. بعدها هم که همه ما ازدواج کردیم، این ارتباط‌ها و حمایت‌ها همچنان بود. ما که روزانه شما را می‌دیدیم و زیر سایه‌ی شما حضور داشتیم. هر هفته طلبه‌های گراشی و لاری دور هم جمع می‌شدیم تا از حال هم باخبر باشیم و در کنار هم. از همان جا از فعالیت‌های اجتماعی و تلاش برای توسعه فرهنگی و مذهبی گراش کارها را پیگیری می‌کردی. کارهایی را انجام می‌دادی که هیچکس به جز خدا از آن خبر ندارد. مثل امروز نیست که هرکس بساط خودتبلیغی را در فضای مجازی پهن کرده است. آدم‌های روزگار جوانی ما از لون دیگری بودند. اگر داغ دل بود، دیدی. اگر زخم تن بود، تو خود زخم خوردی،. اگر جنگ بود، تو خود به جنگ رفتی و چندین بار مجروح شدی. به یاد می‌آورم وقتی در استخوان پاهایت پلاتین گذاشته بودند و با عصا را می‌رفتی، لبخند از چهره‌ات دور نمی‌شد. حتی وقتی استخوانت شکسته بود و دوباره جراحی کردی، خم به ابرو نیاوردی. به معنای واقعی رضا بودی و هستی.

از طبقۀ چهارم ساختمان کوچۀ یاس به پایین نگاهی می‌اندازم. ماشین‌ها ردیف به ردیف هم ایستاده‌اند، مثل خانه‌های بلند که به هم تکیه داده‌اند. به ظاهر شب آرامی است. «شب آرامی بود | می‌روم در ایوان تا بپرسم از خود | زندگی یعنی چه؟» معنای زندگی همین‌هایی بود که با تو تجربه کردیم. از مدارا و سکوت. و چقدر با اهل خانه و پدر و مادر مهربان بوده‌ای. همیشه بال‌هایت به زیر پای آنان گسترده بوده، وقتی که شنیدی مادر در بستر بیماری است بی‌مهابا آمدی تا بتوانی به مادر خدمت کنی.

هم آن روز را به یاد می‌آورم؛ روزهای سخت درگذشت مادرم را در بهمن ۱۳۷۸ که برای حرمت‌گذاری به مقام مادر، با لطف شما و پیگیری‌های حاج حمزه مهرابی و حاج اکبر محمدی, مجلس ترحیمی را در مسجد محمدیه قم تدارک دیدید. هم این روزها را که چه تلخ نوشتی وقتی تکلم برایت سخت بود. نوشتی که راضی نیستی کسی برای خاکسپاری مادرت برود که خدای ناکرده دچار ویروس و بیماری بشود و مدیون آنان باشی. حتی در سخت‌ترین وضعیت، حقوق دیگران را در نظر داری و حق خود را نادیده می‌گیری. حتی فرصت نکردیم برای درگذشت مادر گرامی‌ات با تو پرسه کنیم.

شیخ رضای عزیز، روزهای سختی بر ما می‌گذرد، روزهایی که نمی‌توانیم به دیدارت بیاییم، اما دلمان روشن است که به زودی همه چیز روبه‌راه می‌شود و به خانه برمی‌گردی. به خانه برمی‌گردی تا آرامش خانه باشی و سایه‌ات همچنان بر سر خانواده و دوستان باشد. حالا چند هفته‌ای است که از تخت بیمارستان پایین نیامده‌ای. همه در بیم وامید به سر می‌برند و ما چشم امید به روزهای آینده داریم و دست دعا به آسمان. به امید خدا خوب می‌شوی. بعد مثل همیشه لبخند می‌زنی. به گل‌های خانگی آب می‌دهی تا شاداب و سرزنده بمانند و با گل‌های زندگی از روزهای بهتر حرف خواهی زد.

Sheikh Reza Zahedi 02