هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی: جدا شدن از همه دغدغههای هر روزه و زنگ موبایل و واریز بانکی و مسیج واتساپ و لایک اینستاگرام و صد فکر دیگر، دل کندن و برگشتن به دامن طبیعت آرزوی خیلی از ماست. با دوستان پایه بودن و فراموش کردن همه این دلشورهها. اما کمتر کسی میتواند این شرایط را داشته باشد. همسرم مسلم از آن آدمهاست که گاهی به چادری سر میزند که نوروز هر سال برپا میشود و در آن قرار است آدمها برای یک سال شارژ شوند.
حوالی ظهر میرسم به چادر یا به قول خودشان خیمه عربی. چادر بزرگ سفیدرنگی که روی بلوکهای سیمانی، کنار هم برپا شده است. کف چادر، پتو و گلیمهایی با طرح و رنگهای متفاوت پهن شده و دور تا دور، پشتیهایی برای تکیه دیده میشود. دیوار داخلی چادر، پارچه سبزرنگ با طرح یک دستی است. یخچال کوچکی با یک اجاق گاز بزرگ در چادر گذاشتهاند.
زندگی دُنگی در چادر رنگی
برای یکی دو ساعت، مهمان بچههای چادر میشوم. مردی با موهایی کم پشت داخل چادر پشت پیک نیکی نشسته و روی آن ماهی سرخ میکند. ذبیح شبان متولد شصت و دو است و بزرگ چادر: «از همان بچگی وقتی که هشت سالم بود پدرم برای عید چادر میزد و همه اقوام تعطیلات عید توی چادر بودیم. ایام پشمچینی هم رسم بر این بود همه را مهمان کنند که توی همین چادر مهمانی میگرفتند. این چادر برای من یک عمر خاطره است که هر سال به یاد آن روزهای کودکیام با آن زندگی میکنم.»
آقای آشپز باشی همانطور که ماهیها را سرخ میکند میگوید: «از سال هشتاد و چهار تصمیم گرفتم به رسم پدرم، من هم با رفقای خودم چادر بزنم. تا به امروز که شانزده سال از اولین روز چادر زنی میگذرد با رفقا دور همیم. البته خیلی از قدیمیترها به خاطر گرفتاریهایشان دیگر نیستند و جایشان را دادهاند به جوانترها. از دو روز قبل از عید نوروز این چادر را برپا میکنیم. کسانی که عضو ثابت این چادر هستند اسم مینویسند و دنگی پول روی هم میگذارند. تا هر وقت که پولمان برسد میمانیم. مثلا چند سال قبل تا بیست عید هم ماندیم. اما سال قبل چون دو نفر از بچههای چادر را توی یک تصادف از دست دادیم، همان شب تصادف، خیمه را پایین آوردیم و بار و بندیلمان را جمع کردیم.»
آقا ذبیح با زدن این حرف انگار که برگشته باشد به یک سال قبل، ناراحت میشود. چند نفری که توی چادر نشستهاند هم شبیه ذبیح ساکت میشوند.
هبجان دارتیپا در عصر روزهای نوروز
برای عوض شدن فضای غمناک چادر و بچههایش سوالی میپرسم. یک روز معمولی این چادر به چه صورت است؟ آقا ذبیح میگوید: «صبح بعد از این که صبحانه خوردیم هر کسی هر کاری که از دستش بر بیاید انجام میدهد. یکی نظافت میکند، یکی ظرف میشوید. و برای نهار که از شب قبل از بچهها نظر خواهی کردیم غذا میپزیم. امسال بر خلاف سالهای قبل عضو ثابت کمتری داریم. شش نفریم. اما سالهای قبل تا بیست نفر هم بودیم. بعد از غذا و شستن ظروف استراحت میکنیم تا چهار عصر.»
برنامه روزانه این چادر بازی محلی و قدیمی دارتیپا است. بازی که علاقه مندان زیادی را روزانه از شهر گراش و شهرهای اطراف به اینجا میکشاند. اگر هر روز عصر از اینجا رد بشوی جایی برای ایستادن پیدا نمیکنی.
ذبیح میگوید یکی از اهداف برپایی این چادر این است که بازیهای قدیمی را پر رنگ کنیم و جوانان چند روزی از تکنولوژی دور باشند و جای بدی سرشان گرم نباشد. قبل از شروع این بازی اگر کسی همت کند و پولی بدهد ماشین آب رسانی این محوطه را آب پاشی میکند تا حین بازی گرد و خاک کمتری بلند شود.
پنج سال قبل چادرمان جای دیگری برپا بود. کفه یازده تایی. چون جای بزرگی برای بازی دارتیپا نداشت از چهار سال قبل تا به امسال، این چادر را اینجا، نرسیده به باشگاه فاضل برپا میکنیم. اینجا محوطه بزرگ و خوبی برای این بازی دارد.
بازی دارتیپا شباهت زیادی به بازی بیسبال دارد و خیلی از گراشیها آن را بازی کردهاند. اگر دارتیپا را نمیشناسید شما را به کتاب بازیهای محلی گراش ارجاع میدهم.
خیمهای که ما را دور هم جمع میکند
هنوز تا عصر و بازی دارتیپا کمی وقت مانده، حسین منوچهری با کلاهی کابویی که روی سرش گذاشته با دو نفر دیگر مار و پله بازی میکند. حسین هم حرف ذبیح را تایید میکند و میگوید: «یکی از خوبیهای این چادر این است که اینجا خبری از موبایل نیست. چند بازی قدیمی مثل غوغوکه که خود ذبیح با چوب ساخته است، پیلیته بازی (پشت دستی) که الحق بچهها سخت میزنند، مار و پله و دارتیپا که یکی از پر و پا قرص ترین بازیهای محلی این چادر است، به صورت روزانه بازی میکنیم. ما جایی دیگر سرمان گرم نیست و این یکی از مزیتهای این چادر است.»
کمیل و ابوالفضل، برادران اشکنانی، مهمان نوجوان این چادر هستند. ابوالفضل میگوید: «فضای این چادر آن قدر برایمان جذاب است که دو نفری از شهر و خانوادهمان زدیم تا دو سه روزی پیش بچهها بمانیم و حتما دارتیپا بازی کنیم.» امیر حسین آرمان مهر که با حسین مار وپله بازی میکند میگوید: «من خودم سالهاست عضو ثابت این چادرم. ما از اصفهان و کشورهای خارجی مثل دبی و عمان هم مهمان داشتیم. امسال به خاطر کرونا و محدودیت تردد، متاسفانه نشد که بچهها بیایند.» غلامرضا آذرمینا یکی از عضوهای پر و پا قرص این چادر است که امسال عمان است اما دلش اینجا.
اسم کرونا که میآید میپرسم چرا هیچ کدامتان ماسک ندارید؟ انگار که همه نظرشان با هم یکی باشد میگویند: اینجا فضای باز است و خیالمان راحت. ما جایی نمیرویم. اگر هم چیزی از شهر لازم داشته باشیم بچهها برایمان میآورند. شوخیشان ادامهدار میشود و میگویند: «تازه ما عنبر نسا و اسپند هم هر روز دود میکنیم. یک داروی قوی ضد کرونا.» خنده بچهها تا سقف چادر میرود بالا.
از آشپزی تا شستن ظرف
مهمان نوجوان دیگری از راه میرسد. حسین استوار. صحرای پدر حسین چون به این چادر نزدیک است حسین روزانه سری به بچهها میزند. حسین از فضای خوب چادر حرف میزند و میگوید همین که از تکنولوژی دوری، خیلی خوب است.
ذبیح همچنان مشغول سرخ کردن ماهیها برای نهار است. به شوخی میگوید اگر آشپزی بلد نیستی یاد بگیر. بوی ماهی سرخ کرده تمام چادر را پر کرده است. میپرسم شما َآشپز باشی این چادری؟ یا من یا محمد فیروزی و البته شاید هم حسین منوچهری. محمد فیروزی میخندد و میگوید: «دستپخت من را بیشتر قبول دارند. چون هم زودتر درست میکنم و هم خوشمزه تر. اما امان از روزی که حسین بخواهد برنج خیس کند و درست کند. نهار را باید برنج خرد شده بخوریم.»
دیروز برای بچهها ته چین درست کردم کم مانده بود بچهها انگشتشان را هم بخورند. ذبیح با زبان گراشی به محمد میگوید «بره غوغوکه بیا تا بازی بکنن بچیا» .
امیر حسین انصاری کوچکترین عضو گروه، سمت چپ من نشسته است. ذبیح میگوید امیر حسین ظرف شور است. میخندم و میگویم دیواری کوتاه تر از امیر حسین پیدا نکردید؟ امیر میگوید: «من دوست دارم که ظرف بشورم. البته هر روز یک نفر این کار را میکند و من دست تنها نیستم.»
از شادی تا غم مثل زندگی
از شغل بچهها که میپرسم میدانم بچههای این چادر همه شاغل هستند اما به عشق چادر بیست روز کارشان را تعطیل میکنند تا دور هم باشند. امیر حسین آرمانمهر میگوید: «امسال بهار نداشتیم و همه جا خشک است اما همین دور هم بودن میارزد به هزار تا سرسبزی.»
امیر ادامه میدهد: «یادم است چند سال قبل پولمان ته کشید و باید چادر را جمع میکردیم. یکی از رفقا مهمان چادر بود. موقع خداحافظی وقتی فهمید که قرار است چادر جمع شود پول زیادی از جیبش در آورد و گفت دو سه روز دیگر بمانید و خوش باشید. رفتن او همانا و رقصیدن و شادی کردن ما هم همانا.» اسم رقص و شادی که میآید اکبر آذربار میگوید: «امیر حسین فیروزی برایمان تار و تنبک میزند. البته بعضی از شبها بچهها ارگ هم میزنند. اینجا یعنی شادی و خوشحالی و تفریح سالم. این چادر برای ما شبیه خانه و بچهها خانواده ما هستند. ما صرفا برای به دور هم بودن اینجا نیستیم. توی این چادر خیلی اتفاقات قشنگی میافتد. خیلی چیزها یاد میگیریم. خدا را شکر بچههای این چادر احترام کوچکتر به بزرگتر را خیلی رعایت میکنند.»
حسین با کلاه کابوییاش که مرا یاد فیلمهای خارجی میاندازد شربت طارونه تعارفم میکند و میگوید: «این را یکی از بچهها آورده برای چادر. هر کسی هر چیزی داشته باشد میآورد برای خوردن.» ذبیح هم از توی پاکت پلاستیکی چند چیپس و پفک بیرون میآورد و میگوید: «مثل پیرزنها که از توی بقچهشان چیری در میآوردند و میدادند به ما که بچه بودیم.» تنقلات را به دخترانم اطهر و عطرا که با مهرههای مار و پله بازی میکنند، میدهد.
سوالهای من که تمام میشود یکی از بچهها که از شهر برگشته کیک و آب میوه را برای بچههای چادر آورده است و میگوید خانواده محمد عظیمی دادهاند برای خیرات پنج شنبه. یکی از بچهها میگوید سالگرد فوت محمد یعنی دوازدهم فروردین، قرار است مسابقه تیراندازی کله قند برگزار کنیم. یک مراسم بومی_محلی. خیلی از بزرگان گراش و شهرهای اطراف که دستی به تفنگ دارند لقب میرشکار را به محمد عظیمی دادهاند. خدا رحمت کند محمد و علی را. هنوز باورمان نمیشود سال قبل هم چادر بودیم و امسال برای نبودنشان یادبود میگیریم. و این تلخترین قصه این چادر در این پانزده سال است.
قصهها تمام نمیشود
محمد عظیمی که بچهها به او میگفتند مشکال یا همان میر شکار و علی مالدار دو نفری بودند که شب سیزدهم فروردین سال قبل که برای خرید کباب از چادر زده بودند بیرون در راه برگشت، در کمربندی گراش از جاده منحرف و به درخت برخورد کردند. یک سال گذشته و جلی خالی آنها برای بچهها به شدت احساس میشود.
و امروز پنج شنبه، دوازدهم فروردین است. ساعت دو بعد از ظهر تیراندازان برای یادواره مرحوم محمد عظیمی از اوز، فیشور، بیغرد، صحرای باغ، عمادده و گراش در کُناردو، پشت تفنگهایشان دراز کشیدهاند تا به یاد میرشکار تیراندازی کنند و برنده قوچ بشوند.
رفقای محمد به گلزار میروند. مزار محمد با تخم مرغهای رنگی هنوز تازگی عید را دارد. اما عیدی تلخ برای تنها پسر یک سالهاش سلمان. سلمان روی مزار پدر کنار عمویش آرام گرفته است. مادر محمد با زبان گراشی با پسرش حرف میزند: «ارو بچم، رفیقیات از راه دیر مز ته انتسن»
بدون سرسبزی بهار، بدون علی و محمد و با وجود کرونا هم امسال چادر دوستان گراشی برپا بود. فرصتی برای جدا شدن از هیاهوی شهر، فرصتی برای نفس گرفتن برای آغاز سالی که معلوم نیست چه قصهای برای ما دارد.
مصطفی کارگر
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
جناب گراشی! سلام و وقت بخیر. شادی و غم بخشی از زندگی هستند که گریزی هم از آنها نیست. پیشنهاد میکنم فرم های دیگر نوشته را هم مطالعه بفرمایید که قطعا اکتفا به فضای مجازی نمیکنید. کتاب، گزینه خیلی خوبیست.
فاطمه ابراهیمی
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
مچکرم آقای فعلی
و ممنونم آقای داوود. تا جایی که یادمه بازخوردهای بعد از انتشار نوشته هام آنچنان مثبت بوده که تا عمر دارم شرمنده محبت های خوانندگان نوشته هام هستم. اونایی که آرزوی سوژه های قصه ام و برطرف کردن، اونایی که مهربونی کردن از هر دری، واقعا ازشون ممنونم
من فکر میکنم آقا یا خانم گراشی مطالب های شاد و موفق من و نخوندن.
Davood
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
اتفاقا خانم ابراهیمی هم نویسنده ای عالی هستند و هم خبرنگاری موفق ! ولی چه می شود کرد که در علم خبر و خبرنگاری آنچه مورد توجه و مطلوب عامه هست همان خبر بد است !!! صفحه حوادث جراید و مطبوعات بیشترین خواننده ها را دارند و مجلات زرد خوانندگان بیشتری نسبت به مجلات علمی و فرهنگی و هنری ! ولی بی انصافیست که در مورد خانم ابراهیمی بگوئیم ایشان بیشتر توجه به خبرهای غصه دار داشته اند بلکه در هر زمینه ای ایشان خبرها و نوشتارها و توصیفات بسیار خوب و مطلوبی داشته اند که مورد قبول خوانندگانشان و تحسین کسانی چون من بوده است به امید موفقیت بیش از پیش ایشان !
عبدالرضا فعلی
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
درود و سپاس از خانم ابراهیمی…
فاطمه ابراهیمی
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
آقا یا خانم گراشی، من تو هر زمینه ای که دوست داشته باشم مطلب مینویسم. اما این شمایی که میتونی انتخاب کنی بخونی یا نخونی. فکر نکنید با این کامنت بی ادبیتون من ناراحت میشم. نه، اتفاقا سری های بعدی مطالب بیشتری مینویسم. و خدا رو شکر دنبال کننده های زیادی داره نوشته هام که چه حضوری، چه مجازی ازم میخوان که بنویسم و بعد از انتشارش ازم تشکر هم میکنن. حالا این بین یکی مثل شما پیدا بشه برای من هیچ اهمیتی نداره.
گراشی
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
خوب که چی؟!
یه بار ندیدم یه چیزی بنویسی که بوی غم و مرگ و افسردگی نده.
مردم همه کم و بیش غصهدارن و خیلیا هم که زیاد از حد غصه و غم دارن و خیلی فقدان عزیز دیدن.😔
بسّه دیگه. با این مطلبا و نوشتههات هیچ غم و غصهای از دل هیچ کی برطرف نمیشه فقط آدم از نوشتههات زده میشه.
غصه اُشمَواخَرِن.اَی اَمبُل تکِ تَش میا تَشِ دلِ کسی اُشمَواخرن.
مَوِ یک چی واخنم که غمِ دلُم کمابِ نِه مَ لِه دل اینی.
ووووووووشششششش😖😮