هفتبرکه: پنج نفر هستند که با خودشان قرار گذاشتهاند نباید جسد مادری بیغسل به خاک سپرده شود. بیشترشان طلبههایی هستند که این را وظیفه خودشان میدانند. زنگ تلفن که میخورد، فراخوانده میشوند که دختران مادری باشند که روی سنگ غسالخانه خوابیده است.
نمیخواستند حرف بزنند چون معتقدند این کار اجرشان را از بین میبرد ولی سرانجام در یکی از روزهای شهریور از انتخابشان گفتند. فقیهی و نادرپور از مدیران حوزه علمیه خواهران به همراه سه نفر دیگر تیم تغسیل متوفیان کرونا را تشکیل میدهند.آشناییشان از طریق حوزه علمیه خواهران و کانون خادمیاران رضوی بوده است. بعد از این پنج نفر که کار غسل دادن میتهای کرونا را قبول کردند نوبت به نمک حجازی و محمد طاهری میرسد که زیرنظر بهداشت کار دفن را انجام دهند.
کاری که خیلیها حتی از شنیدن آن هم گریزان هستند را این چند نفر بر دوش گرفتهاند که میتی بر زمین نماند. خادمان گمنام امام رضا(ع) در شهر به نام گراش
گمشدهای داشتم
فاطمه ابراهیمی: درباره اولین بار میگوید: آنقدر حال عجیبی داشتم که مدام ذکر میگفتم. انگار خودم نبودم. نمیتوانستم مثل یک فرد معمولی رفتار کنم. خودم را گم کرده بودم. مدام با همسرم صحبت میکردم و او مرا آرام میکرد. دو رکعت نماز توسل به حضرت زینب خواندم. به امام حسین متوسل شدم و از او کمک خواستم. کمی که آرام شدم شروع کردم به خواندن قرآن و مطالعه و یادداشتبرداری، تا نکند چیزی از قلم بیافتد. با اینکه برای من یک روز استثنایی بود اما نگران خودم نبودم. انگار باید یک چیز گمشدهای را درونم پیدا میکردم تا بتوانم از پس این کار بزرگ بربیایم.
در گروه واتساپی که تشکیل داده بودیم، دنبال نیروی کمکی میگشتم. از آن همه اعضای گروه، فقط پنج نفر اعلام آمادگی کردند. همه میترسیدند و کسی جلو نمیآمد.
لحظه موعود، با اعضای تیم، به سمت گلزار حرکت کردیم. در دلم غوغایی بود. بچهها متوجه حال عجیبم شده بودند. من تا به حال مردهای را نشسته بودم، اما حالا برای این کار آمده بودم و باید این کار را میکردم.
خودم را جمع و جور کردم. رعایت موارد بهداشتی را مدام به بچهها تاکید میکردم. رعایت تمام نکات مهم را برای خودم در ذهنم یادآوری میکردم.
اولین غسل میت با توسل به حضرت زینب(س)
شروع کار ما با پوشیدن لباسهای مختلف است که حدود یک ربع طول میکشد. روی لباس خودمان، یک گان میپوشیم که همه جای آن را چسب میزنیم تا خیالمان راحت باشد. روی گان، لباس سفید پرستاری و باز روی آن یک بارانی تنمان میکنیم. یک دستکش جراحی و یک دستکش ظرفشویی سفت و سخت دستمان میکنیم. حسابی همه جای آن را چسب کاری میکنیم تا آب به داخلش نفوذ نکند. با زدن دو ماسک روی هم و زدن شیلد روی صورت، پوشیدن چکمههای بلند، کارمان عملا شروع میشود.
میت کرونایی را حدود یک ربع تا بیست دقیقه ضدعفونی میکنیم تا برای شستن و غسل آماده شود. همه اعضای تیم پنج نفره تغسیل کرونایی، در کلاسهایی که خانم رباب وقارفرد برگزار کرد شرکت کردهاند و آموزش دیدهاند. خانم وقارفرد، گراشی الاصل ساکن شیراز است. این بچهها از بریدن کفن تا آموزش تغسیل با نکات مختلف را دوره دیدهاند. تغسیل هر میت با میت دیگر ممکن است متفاوت باشد. بعضی از اموات در حین غسل به یکباره قسمتی از بدنش خونریزی میکند که باید با ظرافت بیشتری غسل را انجام بدهیم. بعضی دیگر هم به خاطر بستری طولانی مدتشان در بیمارستان، پوست بدنشان به راحتی جدا میشود که این کار ما را سختتر میکند. چون نباید هیچ چیزی از بدن میت جدا شود حتی یک نخ مو و باید با دقت بیشتری انجام بگیرد.
آنقدر حال عجیبی داشتم که مدام آیتالکرسی میخواندم تا نکند برای بچههای گروه مشکلی پیش بیاید. چون مسئولیت جان آنها با من بود. اصلا نگران حال خودم نبودم. به حضرت زینب(س) توسل کردیم. مدام ذکر میگفتم و صلوات میفرستادم. به حرفهای دخترم فکر میکردم که مانع رفتن من میشد اما دلگرمی همسرم و تشویقهایش برای انجام این کار، عزمم را جزم میکرد. در این جنگی که بر جهان حاکم شده است همه به نوعی خدمت میکنند. ما هم توفیق شستوشوی اموات کرونایی نصیبمان شده است که باید تا آخرین نفسی که میکشیم، خدمت کنیم. ما به عنوان یک حوزوی و یک جهادگر، با این کارمان میخواهیم به خانوادههای اموات که عزیزانشان را از دست میدهند آرامش بدهیم که نگران تغسیلشان نباشند.
زینب فقیهی مدیریت محترم حوزه علمیه الزهرا خواهران گراش، کسی است که کار تغسیل اموات کرونایی را شروع کرده است. خانم فقیهی میگوید: جرقه این کار با فوت خانم برزگران، اولین میت کرونایی گراشی در ذهنم زده شد. مدام پیگیر بودم که بدانم خواهر شهید با غسل دفن شده است یا نه. که متاسفانه شنیدم کار تغسیل انجام نگرفته است.
احساس بدی داشتم. چرا که یک فرد مسلمان که از دنیا میرود باید تطهیر شود و سپس تدفین بشود. به خودم گفتم ما حوزویها یک وظیفه داریم. چون علم و احکام تغسیل اموات را خواندهایم بر خودم واجب دانستم با تمام مخاطراتش استارت کار را بزنم.
به دانشکده علوم پزشکی و بیمارستان اطلاع دادم و آمادگی این کار را اعلام کردم اما به شرط در اختیار گذاشتن تجهیزات. با برگزاری کلاسهای آموزشی خانم وقارفرد سی نفر شرکت کننده داشتیم که همه آنها برای یادگیری تغسیل اموات عادی آمده بودند. هیچ کدامشان برای غسل میت کرونایی اعلام آمادگی نکردند. میترسیدند. من بارها از اجر و پاداش این کار بزرگ برایشان گفتم اما خوب حق دارند که جلو نیایند چون کار سخت و پرخطریست.
خانم فقیهی از نقش اعضای گروهش در این کار برایم میگوید: چهار نفر کار شست و شو و یک نفر رابط داریم که واسطه بین ما و خانواده مرحومه است.
همیشه از مرگ میترسیدم ولی حالا رفیق شدهایم
رابط گروه، کمبود تجهیزاتی که برای شست و شوی یک میت کرونایی مورد نیاز است را به اطلاع خانوادهاش میرساند و در صورت آماده شدن وسایل آنها را به دست ما میرساند. فاطمه رابط گروه است. کنارم نشسته است. نگاهش میکنم و میگویم خیلی با دل و جراتی. نگاهی به من میاندازد و میگوید: من همیشه از مرگ میترسیدم. اما از وقتی که پدرم را برای همیشه از دست دادم، با مرگ رفیق شدهام. البته یک بار هم برای تغسیل مادربزرگم که فوت شده بود دست کمک بقیه بودم. در حال حاضر من کار خاصی انجام نمیدهم. فقط کمبودها را اعلام میکنم و با فاصله از بقیه بچههای گروه میایستم.
خانم فقیهی میگوید: من زرنگی فاطمه را که دیدم از او خواستم یکی از عضوهای ثابت گروهم باشد. چون به خاطر سنگینی و حجم کار، در صدد تشکیل یک گروه پنج نفره دیگر هستم و دلم نمیخواهد بچهها از پا در بیایند.
فاطمه سی و پنج سال دارد و عضو کانون خادم یاران رضوی در گراش است. میگوید: خیلی دلم میخواست من هم توفیق شستن میت را داشته باشم اما مادرم راضی نمیشود. به همین خاطر به همین رابط بودن دلم را خوش کردهام. این کار حس خوبی به من میدهد. من عاشق کارهای جهادیام. در کارگاه تولید ماسک هم بودهام. میپرسم اگر کرونا گرفتی، نمیگذارد ادامه بدهم و میگوید: میگذرد. عمر دست خداست. مردن هم حق. من دوست دارم مفید باشم، پس تا زندهام دربست در خدمت مردمم. اما خدا کند دیگر میت کرونایی نداشته باشیم.
با چهره غمبارش ادامه میدهد. میتی داشتیم که دخترش خیلی بیتابی میکرد. اصرار داشت که مادرش را برای آخرین بار ببیند. به خاطر حساسیت موضوع اجازه این کار را نداشتیم. گوشی همراهش را گرفتم و عکس چهره مادرش را قاب کردم. آخرین عکسی که شاید مرهم خیلی از لحظات تلخ و شیرین دخترش باشد.
دختر مادری بودم،خوابیده روی سنگ غسالخانه
خانم فقیهی هم از خاطره تلخی برایم حرف میزند که دوست دارم گوشهایم را بزنم به نشنیدن اما چه کنم که باید تمام حواسم پا به پای حرفهایش باشد.
میتی را میشستیم که دخترش اصرار داشت خودش این کار را بکند. دلیلش را که پرسیدم گفت: مادرم وصیت کرده بود که من او را غسل بدهم. او را آرام کردم و گفتم به خاطر شرایط حساس کرونایی این تکلیف از دوش تو برداشته شده و من به نیابتی از تو قول میدهم این کار را به بهترین شکل ممکن انجام بدهم. دخترش خیلی بیتاب بود. اما حالا من بیتابتر. چون حالا من دختر آن مادری بودم که روی سنگ غسالخانه آرام خوابیده بود.
همانطور که او را غسل میدادم با او حرف میزدم. از سختی روزهایی میگفتم که انگار مرا بزرگ کرده بود. بلند بلند برایش حرف میزدم و میگفتم من دختر توام مادر. چشمهای خانم فقیهی تا ته ماجرا را برایم میخواند. بغضش را قورت میدهد و شمردهتر و آرامتر حرف میزند.
کارمان سخت است و تلخ. اما مزه شیرینش به این است که یک فرد مسلمان تطهیر شده در آرامش ابدی است. وقتی خانوادههایشان آرام میگیرند با این کار ما، حس سبک بالی پیدا میکنیم و تمام خستگی از تنمان بیرون میکند.
آرامش بعد مرگ، آرامش بعد از غسل
فاطمه، یکی دیگر از اعضای گروه میگوید: قصه آمدن من به تیم تغسیل را حتما بنویس. چون فکر میکنم شبیه یک معجزه است که در زندگی من اتفاق افتاده است.
معصومه نادرپور یکی از اعضای پنج نفره گروه، خاله من است. وقتی با من تماس گرفت برای ملحق شدنم به گروه، سر از پا نمیشناختم. با اینکه میدانستم مادرم مخالفت میکند اما قول رفتنم را جلو جلو به خاله داده بودم. مادر من خیلی عاطفی و احساسی است. و این احساس مادرانه مادرم، کار را سخت تر میکرد. و البته بیماری زمینهای پدر. از هر دری وارد شدم تا او راضی به این کار کنم. وقتی دیدم راضی نمیشود پای مادران شهدای مدافع حرم را کشیدم وسط و گفتم مگر آنها مادر نبودند؟ مگر بچههای آنها چه فرقی با بچههای دیگران داشتند؟ آنها بچههایشان را با رضایت خدا معامله کردند. آنها تمام احساس مادرانهشان را گذاشتند وسط و بچههایشان را راهی دل دشمن کردند تا بجنگند برای آسایش و آرامش من و تو مامان. در این شهر، در این شرایط رعب آور، افرادی از دنیا میروند که کسی نیست آنها را غسل بدهد و تطهیرشان کند. من خودم را مدیون میدانم اگر نروم.
مادرم دیگر نگذاشت ادامه بدهم. اشک میریخت. با لبخندی که روی لبهای تر از اشکش نقش بست فهمیدم دلش را به دست اوردم. گفت برو. و این شد که این توفیق نصیب من و حال من شد. من اسم این توفیق را گذاشتهام معجزه. شاید باورت نشود، اما از روزی که وارد این کار شدم، زندگیام پر از حس خوب شده است. کار سخت و پر خطریست. اما من با جون و دل قبول کردم و تا آخرین لحظه نفس کشیدنم سنگر را خالی نمیکنم.
نگاهم میکند و میگوید: فاطمه جان، این کار تمام انرژی تو را میگیرد و برای تغسیل هر میت باید دو ساعت وقت بگذاری اما بعدش آنقدر آرامی که حد ندارد. من وقتی میتی را شست و شو میدهم با او حرف میزنم. انگار که به آن میت تعلق خاطر دارم. میدانم بار سنگینی است روی دوشم، اما تمام سعیام را میکنم تا هیچ کار و نکتهای از قلم نیافتد. من میدانم درستترین اتفاق توی آن اتاق است که حالت معنوی اعضای گروه همزمان با تغسیل میت فضا را احاطه کرده است.
حضور معنوی خانم فقیهی در کنار ما، احساس خوبی هم به ما و هم به میت منتقل میکند. من مطمئنم که این حضور معنوی یکی از الزامات کار تغسیل در این شرایط روحی حساس است.
این حضور از نعمت طلبگی است
فاطمه از یک روز خاصش برایم میگوید. میتی داشتیم که یک روز قبل از تاسوعا او را غسل میدادیم. مدام به او میگفتیم خوشا به حالت چه روز خوبی از دنیا رفتهای. از اشکهایی که محرم و صفر برای غربت آقا امام حسین ریخته است. انگار که من دخترش باشم، از هر دری برایش حرف میزدم. خانم فقیهی هم بلند سلام بر حسین میگفت: السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولادالحسین و علی اصحاب الحسین.
من این توفیق را مدیون نعمت طلبگیام هستم. خدا را شکر برکت زیادی از آن روز به زندگیام داده است. ثواب این کار باشد برای مادرم. چون میدانم چقدر استرس دارد برای شستن هر میتی، و به پای من میسوزد. اما من هم به مادرم قول رعایت موارد بهداشتی را دادهام. چون خانوادگی کرونای سختی را تحمل و تجربه کردهایم و دوست ندارم یکبار دیگر تمام اعضای خانوادهام به پای من بسوزند. من همیشه از مرگ میترسیدم. اما میدانستم هر انسانی یک روزی تجربهاش میکند. خوشحالم که با انجام این کار دیگر هراسی ندارم.
میپرسم برای شستن هر میت کرونایی چه کسی با شما تماس میگیرد؟ معصومه نادرپور، معاونت فرهنگی حوزه علمیه الزهرا خواهران جواب این سوالم را میدهد. حاج آقا برفر، نماینده تغسیل اموات کرونایی از دانشکده علوم پزشکی با خانم فقیهی تماس میگیرند. بعد از هر تماس، من مسئول هماهنگی با اعضای گروه هستم. تایم هماهنگی ممکن است حتی یک ساعت هم طول بکشد تا موافقت همه اعضا را برای تایم خاصی بگیرم. خانم نادرپور میگوید من متاسفانه به خاطر بیماری زمینهای پسرم، توفیق این را نداشتم که سه میت کرونایی که از دنیا رفتهاند را شست و شو بدهم. فقط یک میت را غسل دادهام. البته من در کنار کار تغسیل، کار تهیه خبر و ویرایش عکسهای مرتبط با خبر را انجام میدهم. حوزه علمیه هر فعالیتی که انجام میدهد باید به مرکز مدیریت حوزه علمیه خواهران فارس اطلاع رسانی کند.
خانم نادرپور هم مثل بقیه اعضای گروه از حالت معنوی و آرامش این کار برایم میگوید. با این که خطرات جدی و حتی شاید جبران ناپذیر تهدیدمان کند اما وظیفه خودمان دانستیم که این کار را با جان و دل قبول کنیم. خطر ورود عفونت بدن میت کرونایی به بدن ما و خطر مواد ضد عفونی برای تغسیل هر میت، وجود دارد اما چون علم و احکام کفن و دفن میت کرونایی و عادی را آموزش دیدهایم مدیونیم به مردم و خانوادهها. یکی از وظایف ما حوزویها در این شرایط ویژه و خاص همین است.
خانم فقیهی حرفهای خانم نادرپور را تایید میکند و میگوید: من مدام نگرانم با خواندن این گزارش، کارمان رنگ اخلاص نگیرد و همه فکر کنند میخواهیم ریا کنیم و ارزش کار جهادی ما از بین برود. هر چند من میدانم اجر این بچهها پیش خدا محفوظ است. وقتی کار تغسیل یک میت کرونایی تمام میشود همین که خانوادههایشان میگویند تا آخر عمر دعاگوی شما هستیم، شما روح مادر و یا عزیزان ما را شاد کردید، شنیدن این حرف برای یک عمر زندگی ما کافیست.
من وقتی گریه و بیتابیهای اقوام میت را میبینم حالم بد میشود. آنها مردهشان را به ما سپردهاند و این مسئولیت سنگینی است بر دوش تک تک اعضای گروه که خدایی ناکرده موردی از قلم نیافتد که تغسیل به اشتباه انجام بگیرد. من برای انجام این کار چند ویژگی برای اعضای گروه در نظر گرفتهام. بچهها باید از نظر جسمی سالم باشند، قدرت بدنی و شجاعت داشته باشند و مهمتر از همه خانوادهاش راضی باشند.
حتی یک ریال هم نگرفتهایم
از هزینه دریافتی در قبال هر تغسیل که میپرسم همه با هم جواب میدهند تا به حال حتی یک ریال هم نگرفتیم. چون کار ما جهادی است و انجام این کار دینی است بر گردن ما حوزویها که هم علم و هم احکامش را خواندهایم. پیشنهادهای متفاوتی داشتهایم، اما به آنها گفتهایم میتوانند برای غسالخانه تجهیزات لازم مثل قیچی، کاتر، گان و مواد ضد عفونی بخرند. ما حتی به این فکر هم نیستیم که از این کار سخت، میشود پولی در آورد.
خانم فقیهی میگوید: دلم نمیخواهد ریا جای اخلاص را بگیرد. خانم نادرپور با این حرف همکارش میگوید: اگر خانم فقیهی استارت این کار را نمیزد شاید این کار به زمین میماند. حضور معنوی ایشان برای ما لازم است. ما علاوه بر انجام این کار در شرایط حساس کرونایی کارهای دیگری هم انجام دادهایم. فعالیت در فضای مجازی مثل عکس نوشته با محتوای کرونایی، پخت غذای گرم در چند مرحله و پخش آن بین مردم، غربالگری خانوادههای کرونایی به صورت روزانه در واحدهای بهداشت، تهیه و تولید ماسک توسط چند نفر از خواهران حوزوی که به صورت خودجوش برای بیمارستان فرستاده شد و یک سری کارهای دیگر.
خانم فقیهی از رضایت و دلگرمی خانواده اعضای گروهش تشکر میکند و میگوید: اگر پشت گرمی این افراد نبود مشخص نبود سرانجام میت کرونایی چه میشود. همسرم رضا بیرقدار در این حرکت جهادی همیشه کنارم بوده است.
کار ما دل میخواهد، دل
مسیر بعدیام از حوزه علمیه خواهران، گلزار شهداست. آقای حجازی را نمیشناسم اما تلفنی با او قرارم را ساعت چهار بعد از ظهر اینجا گذاشتهام.
به محض ورودم حاج ابوالحسن خوشبخت را میبینم. همسفری موکب شباب المحسن بشاگرد، تاسوعا و عاشورای امسال. سراغ نمک حجازی را که میگیرم با دستش مردی را نشانم میدهد که روی موتور قرمزش نشسته است. آقای حجازی مرا که میشناسد سمت چپ گلزار را برای مصاحبه نشانم میدهد و میگوید آنجا مزار کرونایی هاست. با استرس زیادی مخالفت میکنم و میگویم ترجیح میدهم روی این بلوکهای سیمانی ساختمان نیمه تمام ورودی گلزار بنشینم.
از خودش برایم میگوید. من و خانمم هر دو کارمان تغسیل اموات است. میزند زیر خنده و میگوید: «اما از نوع غیر کرونایی. بیماری زمینهای دارم. من پنجاه و سه سالهام و بیست سال است که مرده شورم. هشت سال قبل، فقط تا لار، همین شهر بغل، رفتهام. اصلا نمیتوانم بروم مسافرت. اگر من نباشم کار اینجا لنگ میشود. میگویم مالک گلزار هستید؟ با لبخندی میگوید اگر خدا قبول کند مالک معنوی اینجا.»
حاج ابوالحسن میگوید: حتی یکبار پیشنهاد سفر مشهد با هزینه شخصی خودم به نمک دادم، اما قبول نکرد. نمک دوست من است اما چه کند که کارش، سرش را شلوغ کرده است و باید همیشه، وقت و بیوقت در دسترس باشد. نمک میگوید من برای خودم یک پا دکترم. غسالخانه خیلی وقتها شبیه اتاق عمل است. مثلا تصادفیهایی داشتیم که سر و یا یکی از اعضای بدنش قطع شده است که ما باید به خوبی و درستی آن را غسل بدهیم. و خیلی وقتها هم شبیه جبهه، که باید بدنهای پاره پاره غسل بدهیم. کار ما زور بازو نمیخواهد. دل میخواهد. دل.
میگویم حقوقتان هم مثل دکترها نجومی است؟ میخندد و میگوید از بیست سال کار، فقط چهار سال است که برای شستن هر میتی، آن هم اگر خودشان پیشنهاد بدهند صد هزار تومان میگیرم. البته آخرین بار خودشان دویست تومان دادند. این همه سال مجانی کار کردم. میگویم برای رضای خدا؟ بله. هم خدا هم شهدا.
مرگ بیدردسر و بیهزینه
من هر روز، وقت و بیوقت به اینجا سر میزنم. اگر روزی سه بار نیایم انگار یک چیزی گم کردهام. حتی خیلی وقت ها، نیمههای شب اینجا هستم. میگویم عجب دل و جراتی.
نمک خیلی راحت میگوید: آخرش همهمان سر و کارمان با اینجاست. میگویم ایشالله به کمال پیری برسیم بعد. میخندد و میگوید و به شوخی میگوید: «ولی من دوست دارم در این ایام کرونا بمیرم. بیدردسر و بیهزینه. نه مجلسی میگیرند که هزینه داشته باشد و نه رفت و آمدی میشود. مفتی مفتی خاکت میکنند.»
گوشیاش زنگ میخورد. همانطور که صحبت میکند از جیب شلوارش دو کاغذ بلند مستطیل شکلی بیرون میآورد. نگاهی به آنها میاندازد و به آن طرف خط میگوید بله مجوزش را گرفتهام. گوشی را قطع میکند. برگهها را نشانم میدهد. یکی از آنها مجوز دفن و دیگری مجوز انداختن سنگ قبر است به تاریخ فردا. برایم جالب است که یک تدفین چه مراحلی را باید طی کند.
«برای هر تدفین کرونایی، هم از شبکه بهداشت و هم شهرداری با من تماس میگیرند و بعد از اخذ مجوز تدفین، کار قبر کنی شروع میشود و بعد از آن هم غسل و کفن و دفن.»
از تدفین میت کرونایی که میپرسم میگوید: اموات را درون دو کاور میگذارند. بعد از خواندن نماز به میت، با بندی که دور کاور میآوریم آن را میفرستیم درون قبری که با بیل مکانیکی به عمق ۳ تا ۵ متر کنده شده است. و دوباره بیل مکانیکی قبر را پر میکند. راننده بیل مکانیکی من نیستم. محمد دوستم است.
تا امروز (شهریور ۹۹) پنج کرونایی اینجا دفن شدهاند که یکی از آنها اوزی است اما اهل تشیع است. و سه قبر خالی مانده است. میگویم امیدوارم دیگر هیچ میت کرونایی نداشته باشیم.
نباید این کار روی زمین بماند
محمد طاهری راننده بیل مکانیکی آخرین فردی است که با او گفتوگو میکنم. اصالتا مرودشتی است و سی سال است که ساکن گراش است. میگوید: دیگر گراشی شدهام. مردی با روحیه لطیف که اشکش دم مشکش است. از سختی و تلخی کارش میگوید. چه کنم که وظیفه انسانیام مرا وادار به انجام این کار میکند. کاری که وجدانم را اذیت میکند اما نباید این کار بر زمین بماند. من راننده ماشینی هستم که همیشه جهادی کار میکند. از خانههای پاقلعه که باران خرابشان کرده بگیر تا جادهای که به بالای کلات میرسد. من برای رضای خدا کار میکنم و از حق خودم گذشتهام و میگذرم. من به محبت مردم این شهر مدیونم.
آقا محمد از تلخترین خاطره این روزهای کرونایی که میگوید صدایش میلرزد. قبر را که پر میکردم بیتابی خانواده میت بیشتر شد. تا جایی که یکی از آنها از حال رفت. پشت فرمان ماشین، من هم همپای آنها اشک میریختم. اما چه کنم که وظیفهای است روی دوشم.
آقا محمد میگوید حال این روزهای کشور و شهر خوب نیست. رعایت کنید تا من و امثال من که کارشان به اینجا ختم میشود شاهد آخرین لحظات تلخ وداع نباشیم.
به خدا سخت است. وجدانم درد میکند از اینکه من و ماشینم، روی عزیز یک خانواده خاک بریزیم اما…. آقا محمد دیگر نمیتواند ادامه بدهد. خداحافظی که میکنم میگوید: خداحافظی تلخترین قصهایست که این روزها زیاد میبینم. کاش کسی سر و کارش به اینجا نخورد و هر خداحافظی به امید سلام دوباره و دیداری مجدد باشد.
کرونا، تغسیل و تدفین و چند نقطه. تو میتوانی نقطه بگذاری و بروی خط بعد و از نو شروع کنی و یا با بیتفاوتی به این شرایط حساس، تن بدهی به این سه کلمه اول خط. من به احترام تو ماسک میزنم تو هم برای مواظبت از عزیزانت بعد از خواندن این گزارش ماسک بزن تا حق الناسی گردنت نباشد. به امید حال خوب کشور و شهرم.
نام شما...
۱۷ آذر ۱۳۹۹
کاش می شد این نیروهای محترم در لار هم انجام وظیفه نمایند