هفت‌برکه: #کرونانوشته نام پویش جدیدی است که هفت‌برکه در این ایام کرونازدگی راه انداخته است. در این پویش، کسانی که به علت ابتلای به بیماری کرونا و یا به صورت خودخواسته برای رعایت بیشتر، خود را در خانه قرنطینه کرده‌اند، دعوت کرده‌ایم که از تجربیات خودشان بنویسند یا عکس و فیلم بفرستند. هدف پویش این است که تجربه‌های این افراد به اشتراک گذاشته شود، و از خلال بازگویی این تجربه‌ها، به خوانندگان نیز آموزش و هشدار داده شود. شما هم اگر تجربه‌ی اینچنینی دارید، به این پویش دعوتید. دیگر کرونانوشته‌ها را در این صفحه هفت‌برکه (اینجا) بخوانید.

در چهارمین شماره‌ی کرونانوشته، فاطمه ابراهیمی، گزارشگر هفت‌برکه، از تجربه‌ی سخت درگیری‌اش با ویروس نوشته است. 

CornaNeveshteh

 

فاطمه ابراهیمی: اذان صبح است. همین که نیت می‌کنم برای خواندن نماز، احساس داغی شدیدی دارم که از پاهایم می‌زند بیرون و به شدت احساس سرما می‌کنم. توان ایستادن ندارم. به هر زحمت و سرعتی است دو رکعت را می‌خوانم و پتو را سرکش می‌کنم.

شروع درگیری با بیماری

نزدیک‌های ظهر است که با بدن‌درد شدید و سرما از خواب بیدار می‌شوم. یک ساعتی در آفتاب سوزان تیرماه می‌نشینم، بدون ذره‌ای احساس گرما. آنقدر دردم زیاد است که دوباره راه چاره‌ام خوابیدن است.

بعدازظهر با صدای همسرم، مسلم، بیدار می‌شوم. می‌گویم اصلا حالم خوب نیست. سردرد و بدن‌درد شدیدی دارم و خوابم می‌برد. مسلم از داروخانه قرص و شربت خریده است که به محض خوردن می‌خوابم. شب باز برای خوردن همین قرص و شربت‌ها بیدار می‌شوم و باز می‌خوابم. آنقدر حالم بد است که حتی سراغ بچه‌ها را هم نمی‌گیرم. می‌دانم که مادرشوهرم از آنها مراقبت می‌کند. مزیت یک‌جانشینی به همین است.

صبح روز دوم یعنی دوم تیر است. بدن‌دردم آنقدر شدید است که اصلا نمی‌توانم برای نماز هم از جایم بلند شوم. کاملا بی‌اشتها هستم و سردم می‌شود. دمای بدنم هنوز روی ۳۹ است و تب دارم. ظهر با صدای مسلم بیدار می‌شوم که برایم سوپ درست کرده است. فقط دو قاشق می‌خورم. و باز می‌خواهم که بخوابم. تا عصر می‌خوابم و برای رفتن به دکتر از جایم بلند می‌شوم.

پزشک خانواده‌ام از روزی که کرونا در گراش اعلام شد، ما را به هیچ بهانه‌ای راه نداد و فقط آدرس بیمارستان می‌داد. مطب دکتر سرخی پیشنهاد من است. شلوغ است. تا نوبتم بشود، می‌خوابم. با صدای منشی که می‌پرسد شما خانم ابراهیمی هستید؟ از خواب بیدار می‌شوم. دکتر معاینه‌ام می‌کند و برایم تست کرونا می‌نویسد. می‌گویم نیازی به تست نیست خوب می‌شوم. اما اصرار دکتر بر تست است.

بعد از بستری و زدن سرم برمی‌گردم خانه و دوباره می‌خوابم. صبح روز سوم، بدن‌دردم خیلی بهتر شده است و تبم پایین آمده است. فکر می‌کنم خوب شده‌ام. اما باید خیالم راحت بشود. مادرشوهرم می‌گوید من و اطهر هم تست می‌دهیم. شنیدن اسم اطهر برایم تعجب دارد. سه روز است تب دارد و عطسه می‌کند و همه جای بدنش درد می‌کند. سه روز آنقدر حالم بد بود که اصلا نفهمیدم بچه‌هایم حالشان خوب است یا نه.

هر سه تست دادیم.

روز اول: مثبت شدن تست کرونا

چهارشنبه چهارم تیر است که گوشی‌ام زنگ می‌خورد. خانمی از آن طرف خط می‌پرسد که من مادر اطهر پورشمسی هستم؟ می‌گویم بله. «متاسفانه دخترتان تست کرونایش مثبت شده است.» یک سری توصیه‌های پزشکی و بهداشتی را هم می‌کند و می‌گوید روزانه تا دو هفته تماس می‌گیرم اما اگر حالش بد شد، او را سریع ببرید بیمارستان.

شمارش روزهای کرونایی ما از چهارشنبه چهارم تیر شروع می‌شود.

برای روز اول آنقدر که نگران حال اطهر هستم، خودم را فراموش می‌کنم. مدام برایش دمنوش دم می‌کنم و میوه و غذاهای مقوی به او می‌دهم. البته اطهر فقط سه روزی که من مریض بودم، علایم داشت و بعد از تست تا روز آخر من هیچ علامتی در او ندیدم.

از همین روز اول تماس‌های آبی‌بی شروع می‌شود. وقتی می‌فهمد تست مثبت شده است، خیلی ناراحت می‌شود و می‌گوید: «دگه مچه خبرنگاری. ارزش اُشنی مئز خبر کرونا اوت‌بگره. حالا دگه اشگرتسش. اما با دعا تمرئم. از ارز تا رز آخر، هر چه دلت هوس اشکه بگه تا تزبر نک بکنم با تاکسی تزبر بفرستم.» از جمله اولش که بی‌مقدمه بود خنده‌ام می‌گیرد. اما همین به فکر من بودن کلی برایم ارزش دارد.

شب اول اصلا نمی‌توانم تا صبح پلک روی هم بگذارم. جای خوابم را عوض می‌کنم. مدام سرد و گرمم می‌شود. اما اصلا نمی‌توانم بخوابم.

روز دوم: تپش قلب و ضعف شدید

صبح روز دوم، یعنی پنج‌شنبه پنجم تیر، با تپش قلب و بی‌حالی و ضعف شدیدی شروع می‌شود. ضعف دارم اما کاملا هم بی‌اشتها هستم. اصلا حال خوبی ندارم و باید هنوز استراحت کنم. اما من مادر دو بچه‌ام و باید به هر زحمتی است از خودم و بچه‌ها مراقبت کنم.

با دمنوش و صبحانه‌ای ساده بچه‌ها را سیر می‌کنم. حالا باید برای غذای ظهر بچه‌ها و همسرم پخت‌وپز کنم. غذایی که همیشه نیم ساعته آماده می‌شد، دو ساعت طول می‌کشد. هر چند دقیقه یک‌ بار نفس کم می‌آورم و خودم را ولو می‌کنم جلوی کولر. باز که نفسم چاق می‌شود می‌روم برای ادامه پخت غذا. روز اول آنقدر به سختی می‌گذرد که گریه‌ام می‌گیرد. می‌گویم خدایا یکی باید از من مواظبت کند، نه من از چند نفر با این حالم.

به هر زحمتی است روزم را با کل‌کل بچه‌ها به شب می‌رسانم. باز هم نمی‌توانم بخوابم و نفسم بالا نمی‌آید. تصمیم می‌گیرم بنویسم. توی همان یادداشت گوشی‌ام. هر کاری می‌کنم حتی نمی‌توانم یک جمله بنویسم. انگار مغزم کار نمی‌کند و فراموشی واژه گرفته‌ام.

روز سوم: نفسم بالا نمی‌آید

صبح می‌شود. روز سوم جمعه ششم تیر. و باز همان آش و همان کاسه. هر چه روزهای کرونایی جلوتر می‌رود، نفسم بیشتر به شماره می‌افتد و سرفه‌هایم بیشتر می‌شود. نزدیک‌های ظهر است که به یکباره احساس می‌کنم دیگر نفسم نمی‌آید. دستانم سوزن‌سوزن می‌شود و تمام بدنم یخ کرده است.

زنگ می‌زنم به مسلم. خودش را می‌رساند خانه. می‌خواهم که یک دمنوش برایم درست کند. هر چه اصرار بر رفتن به بیمارستان می‌کند قبول نمی‌کنم. چون مادر شوهرم مبتلا است و خودش حال خوبی ندارد که از بچه‌ها مراقبت کند. به خاطر بچه‌ها خانه می‌مانم. آنقدر حالم بد است که حتی نمی‌توانم گریه کنم. چون تا احساساتی می‌شوم نفسم می‌گیرد و سرفه‌هایم آنقدر زیاد می‌شود که نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. مدام توی دلم به خودم دلداری می‌دهم. توی دلم تکرار می‌کنم من خوبم، من خوبم…. من به خاطر بچه‌ها باید خوب باشم. روز سوم را هم به شب می‌رسانم. و باز هم نمی‌شود که بخوابم.

روز چهارم: بحران مایع لباسشویی

صبح روز چهارم، شنبه هفتم تیر، احساس می‌کنم خیلی بهترم. بعدازظهر به محض اینکه خوابم می‌برد، با صدای جیغ بچه‌ها از خواب می‌پرم. عطرا دختر کوچکم، مایع لباسشویی را روی سر و بدنش ریخته است و مایع داخل چشمش رفته است. خیلی می‌ترسم. یک ساعت چشم‌هایش را می‌شویم اما هیچ فایده‌ای ندارد و نمی‌تواند چشم‌هایش را باز کند و مدام گریه می‌کند. مسلم او را می‌برد دکتر. وقتی که برمی‌گردد هنوز هم نمی‌تواند چشم‌هایش را باز کند. دکتر گفته تا پنج روز دیگر باید خوب بشود. از عصر روز چهارم تا عصر روز پنجم، عطرا روی دستم است و به هیچ عنوان نمی‌تواند چشم‌هایش را باز کند و فقط گریه می‌کند. امروز آنقدر گریه می‌کنم که حالم بدتر می‌شود. اما هیچ راه چاره‌ای ندارم و باید خودم از خودم و بچه‌ها مراقبت کنم.

بیدار ماندن پای عطرا به شدت بی‌حالم کرده است. اما من باید خانه‌داری کنم و بچه‌داری و همسرداری. گیجم. بیشتر دلم برای خودم می‌سوزد. کرونا چیزی نیست که بشود از کسی توقع داشته باشی. توقع هیچ کاری. باید خودت بسوزی و بسازی. احساس می‌کنم انگار طرد شده‌ام. از همه‌کس و همه چیز. برای چشم‌های عطرا و حال اطهر نذر حضرت رقیه می‌کنم که اگر همه چیز به سلامتی پیش برود برای بچه‌های محله و فامیل بسته‌های خوراکی بچگانه آماده کنم و برایشان ببرم.

روز پنجم: سرفه‌هایم بیشتر شده

صبح روز پنجم، هشتم تیر، سرفه‌هایم بیشتر شده است. تا حدی که اگر با بچه‌ها یکی به دو کنم، دیگر نفسم بالا نمی‌آمد. بچه‌ها تمام خانه را به هم ریخته‌اند. تمام ظروف را از کابینت کشیده‌اند بیرون و من باید روزی چندین بار تمام خانه را جمع کنم. اما باز روز از نو، روزی از نو.

روز ششم: روحیه دادن یک دوست

صبح روز ششم، نهم تیر. این روزها خیلی بهترم. فقط سرفه دارم. اشتهایم خوب شده، اما هنوز مزه دهانم تلخ است و احساس می‌کنم هیچ چیزی به ذائقه‌ام خوش نمی‌آید. غروب است که همکارم فاطمه یوسفی به تلفن همراهم زنگ می‌زند. به محض جواب دادن، جای سلام کردن می‌گوید: وای خدای من، خوبی؟ بهتری؟ زنده‌ای؟ خنده‌ام می‌گیرد و می‌گویم فعلا که از دست کرونا قسر در رفته‌ام تا ببینم خدا چه می‌خواهد. کلی با هم گپ می‌زنیم که برای روحیه‌ام خیلی خوب است. لابه‌لای حرف زدنم، تولدش را تبریک می‌گویم. آنقدر خوشحال می‌شود که می‌گوید یک آدم کرونایی چطور می‌شود همه چیز را یادش باشد. اما من تمام روزهای خاصی را که دوستشان دارم، تا همیشه یادم می‌ماند.

روزهای بعد: تماس‌های روزانه‌ی عزیزان

تماس‌های ابی‌بی، خاله معصومه، خواهرم، مامان و مهشید، سوژه آخرین گزارشم که به واسطه تهیه آن گزارش کرونایی شدم، روزانه است. به شوخی می‌گویم خانمی که گفت هر روز تماس می‌گیرم تا حالتان را بپرسم دیگر زنگ نزد، اما شما چهارده روز مدام پیگیر حال من هستید. مامان به اطهر خیلی وابسته است. حساب شمارش روزها را خوب دارد. می‌گوید امروز دیگر قرنطینه خانگی‌تان تمام می‌شود. اطهر را بفرست خانه. قبول نمی‌کنم و می‌گویم تو تازه قرنطینه‌ی خانگی‌ات تمام شده است. تا مجدد تست بدهیم، اگر منفی بود خودم هم می‌آیم.

بعد از هفده روز، دیدار مادر

هفدهم تیر است که آیفون خانه زنگ می‌خورد. مامان است. او را بعد هفده روز که می‌بینم آنقدر سرحال می‌شوم که انگار دیدن مادر، مسکن روزهای سختی بود که از سر گذراندم. اطهر با چنان شوقی روزها را برای دیدن مامان می‌شمرد که فقط یک جمله توی ذهنم را مدام تکرار می‌کردم: خدا کند کسی از ما کم نشده باشد. مامان و بچه‌ها را مهمان قاب دوربین گوشی‌ام می‌کنم تا وقتی که روزهای سختی دوباره سر راهم سبز شد، با دیدن این عکس بدانم سایه خوشبختی هنوز روی سرم هست.

مامان و بچه‌ها می‌روند. من می‌مانم و خانه‌ای به‌هم‌ریخته و یادداشت‌هایی که توی گوشی‌ام نوشته‌ام. یکی‌یکی می‌خوانمشان. خط آخر نوشته‌ام: خدا کند کسی از ما کم نشده باشد. این جمله را پاک می‌کنم و می‌نویسم: «خدایا شکرت که یک بار دیگر فرصت دوباره زندگی کردن به من و خانواده‌ام دادی.»

و نوزدهم تیر، سرانجام دوران قرنطینه ما تمام شد. با اجازه‌ی دکتر مطلبی، از امروز اجازه‌ی حضور دوباره در متن جامعه و رفتن به سراغ سوژه‌هایم را یک بار دیگر گرفتم.

درس‌های کرونا

من کرونا را شکست دادم اما در کنارش خیلی از چاله‌های زندگی‌ام را هم پر کردم. من فکر می‌کنم یک انسان کرونایی بهتر به همه چیز نگاه می‌کند. شاید با خودش فکر می‌کند روزهای آخر زندگی‌اش است. من یادم رفته بود از آن کسی که به من خیلی نزدیک است چقدر دور شده بودم. این روزها که پابه‌پای من بود و به احساس بدم جان داد، فهمیدم زندگی خیلی قشنگ‌تر از چیزی است که من همیشه فکر می‌کردم. ایده‌آل زندگی من همه چیز مرتب و اتوکشیده و در سایز ایکس‌لارج بود، اما این ویروس به من فهماند که به راحتی می‌شود زندگی‌ات را بگیرد و تو را خلع نفس کند.

این ویروس زندگی مرا تکاند. روزهایی که فاصله برایم سخت بود فهمیدم دنیای منهای عشق می‌تواند خود قرنطینه باشد. کرونا با کسی شوخی ندارد. سن و سال هم نمی‌شناسد. اما عشق این حرف‌ها را نمی‌فهمد و همسر من، جانش را گرفت روی دستش و پا به پای احوال من بود. ما با هم غذا می‌خوردیم، صحبت می‌کردیم و با بچه‌ها همبازی بودیم.

نفس کشیدن برای من شده بود یک آرزو و دیدن دوباره مادرم، حسرت. به این فکر می‌کنم خدا می‌توانست جان مرا هم مثل بقیه آدم‌های کرونایی دیگر بگیرد اما فرصت دوباره نفس کشیدن به من داد. حالا که نفس می‌کشم از خدا می‌خواهم مرا واسطه برآورده شدن نیاز یکی از بنده‌هایش بداند تا بدانم که ماندنم مفید است.

و حالا خط آخر باشد برای خودم. کسی که کرونایی شد و امروز با لطف خدا کرونا را شکست داد. «روزهای سختی بود. حتی اگر دنیا فراموشی بگیرد من مطمئن هستم خدا یادش نمی‌رود.»