بستن

صحیفه سلامت در نزد ماست

هفت‌برکه فاطمه ابراهیمی: صحیفه سجادیه‌اش را که ورق می‌زنم می‌گوید: این کلمه جنگ را دایی ارسلان روی برگه اولش نوشته است. می‌گویم چه خط قشنگی. دایی ارسلان همیشه خوش خط بود و وقتی کارش گراش بود روی پارچه‌های زیارتی و تسلیت، برای مردم می‌نوشت. برای روزنامه‌دیواری‌های مدرسه من هم که همیشه خط دایی، پای ثابت این کار من بود.

برگه ها را که یکی یکی ورق می‌زنم می‌گویم معلوم است سن و سالی از این کتاب گذشته است. می‌خندد و می‌گوید: هدیه زمان جنگ است. وقتی برای جبهه و رزمندگان، وسایلی را که نیاز داشتند جمع آوری می‌کردیم هنگام بسته‌بندی یک نامه می‌نوشتم و توی بار جاساز می‌کردم برای قوت دل رزمندگان. و خط آخر آن می‌نوشتم اگر نامه به دستتان رسید برای نشانه، هر چیزی مثل خاک جبهه یا حتی یک چفیه برای این آدرس بفرستید. این نامه به دست خسرو حسن زاده که بسیجی گراش بود و در سنگر ایستگاه هفت آبادان می‌جنگید، رسیده بود. او هم برای من این صحیفه را هدیه فرستاد. روی یکی از برگه‌های رنگ و رو رفته‌ی کتاب را نشانم می‌دهد که اسم و مهر چاپی خسرو حسن‌زاده به تاریخ بیست و یک مرداد ماه سال ۱۳۶۰ نوشته شده است.

دعای هفتم صحیفه سجادیه را پیدا می‌کنم. مامان می‌گوید من چشمانم درست نمی‌بیند. تو بلند بخوان تا من تکرار کنم. من بلند می‌خوانم و مامان تکرار. مامان می‌گوید: ما وظیفه خودمان می‌دانستیم برای قوت قلب رزمنده‌های جنگ، مخصوصا رزمندگان خط مقدم، هر کاری بکنیم. من برایشان نامه می‌نوشتم و دعا می‌کردم. بقیه هم از دوخت و دوز و بافت لباس و کلاه و شال بگیر تا پخت نان و محصولات خانگی.

حرف‌های مامان چقدر شبیه حال و احوال این روزهای کشور است. هر کسی در حد توانش برای پرستاران خط مقدم بیمارستان که این روزها جبهه‌ی بهداشت است، کاری می‌کند. یکی لباس گان (سرهمی) ضد ویروس و آن دیگری ماسک و دیگری هم مایع و ژل ضد عفونی کننده تولید می‌کند.

من سی‌ساله‌ام، اما این روزها شبیه حرف‌های سی و هشت سال قبل مادرم است که از آن روزها برایم می‌گوید. از جنگ و جنگ و جنگ. می‌گوید تنها تفاوتی که دارد این است که آن روزها همه کمک می‌کردند تا رزمندگان قوی‌تر بشوند و با انرژی مضاعف بیشتری بجنگند. اما این روزها هموطن، ماسک و یا هر چیز دیگری را بر هموطن و همشهری خودش احتکار می‌کند. برای سود بیشتر همه چیز را انبار می‌کنند و یا گران‌تر می‌فروشند. اما آن روزها همه انبارشان را خالی می‌کردند تا کسی مشکلی نداشته باشد.

این همه تفاوت حالم را بد می‌کند. وجود این همه محتکر حالم را بدتر. به زیبایی‌های آن روزهای مامان که همسن الان من بود فکر که می‌کنم ناخودآگاه لبخند می‌زنم. و به روزهای سودجویی و احتکار الان کشورم که فکر می‌کنم بغضم می‌گیرد.

آمدن این میهمان ناخوانده آن روی سکه زندگی را به ما نشان داد که می‌شود در لحظات سخت و نفسگیر همدل و همیار شد. مثل این زیبایی‌هایی که در کشور می‌بینم. مثل آن صاحب املاکی که اجاره دو ماه از مغازه‌های مجتمعش را (چیزی حدود یک میلیارد تومان) به مستاجرهایش بخشید. و یا مثل آن بقالی که روی در مغازه‌اش نوشته «ماسک رایگان برای افراد نیازمند». یا مثل آن مسئول جایگاه سوختی که بنزین مجانی برای آمبولانس‌ها می‌زند. اینجا هر کسی در حد توان خودش همدلی می‌کند. اما یک آدم‌هایی هم لابه‌لای این همه خوبی سر و کله شان پیدا می‌شود که یادشان می‌آید برای سود بیشتر احتکار کنند.

دو هفته است که به همه چیز فکر می‌کنم. به اینکه یک ویروس چقدر می‌تواند قوی باشد که جهان را مامن خوش کرده است و پشت سر هم قربانی می‌گیرد. به اینکه تا به کی این حال بد در کشورم می‌خواهد جولان بدهد؟ زندگی سخت و نفسگیر شده است. بعضی از تعطیلی‌ها و خلوتی‌ها عجیب حالت را می‌گیرد. دوست داری برگردی به قبل و یا زندگی بزند روی دور تند.

دو هفته است که خودم و بچه‌هایم را در خانه قرنطینه کرده‌ام. از خیابان‌های شهر بی‌خبرم. نمی‌دانم شهر بوی عید می‌دهد یا خلوت است؟ بوی ماهی گلی و سبزه می‌دهد یا دیگر کسی حتی به چیدن سفره هفت سین فکر نمی‌کند؟!

من دلم برای کاسب‌های کشور و شهرم می‌سوزد که تمام امید یک‌ساله‌شان به روز و شب‌های عید بود و حالا باید مغازه‌شان را تعطیل کنند. من دلم برای حال خوب مردم کشورم، برای عید و عید دیدنی‌شان می‌گیرد. این روزها دلم برای تمام دلواپسی‌ها نگران است.

صدای اذان مغرب بلند می‌شود. سجاده‌ام را پهن می‌کنم و مابین نماز مغرب و عشا زیارت عاشورا می‌خوانم. شنیده‌ام اگر ده شب این زیارت را بخوانی گره از مشکل باز می‌شود. دعا می‌کنم کاش زودتر این مهمان ناخوانده بار و بندیلش را ببندد و برای همیشه برود. روز و شب‌های کرونایی ما حال خوبی ندارد. کم کم حال دلمان دارد افسردگی می‌گیرد. نمی‌شود هم قول قدم زدن و تفریح و گردش به او بدهم. اما وقتی به این فکر میکنم که این نیز بگذرد ارام میگیرد.

شبکه های اخبار را مدام پایین و بالا می‌کنم. تعداد مبتلایان ساعت به ساعت افزایش پیدا می‌کند. تعداد قربانیان هم همپای این صعود، اوج می‌گیرد. گوینده اخبار مدام می‌گوید: اگر به هیچ دلیلی از خانه بزنید بیرون، مدیون خانواده و مردم کشورتان هستید. لطفا در خانه بمانید. خبر بعدی، ترافیک شمال را نشان می‌دهد که همه با شنیدن تعطیلی مدارس تا بعد از عید، زده‌اند به جاده و دریا. مانده ام این مردم یا کرونا را به شوخی گرفته‌اند و یا فکر می‌کنند این ویروس برای همسایه است. تمامی استان‌ها می‌گویند: امسال هیچ مسافری را نمی‌پذیریم و این یعنی اوج فاجعه. تمامی نقشه‌های سفری را که از یک سال قبل ریخته بودیم باید فراموش کنم و به ادامه قرنیطنه فکر کنم.

وقتی اخبار، مدام تلاش پزشکان و پرستاران را که در ناف کرونا در خدمت مردم مبتلا به این ویروس هستند نشان می‌دهد، فقط به یک چیز فکر می‌کنم: به اینکه تنها کاری که این روزها برای رزمندگان خط مقدم بهداشت می‌توانیم انجام بدهیم در خانه ماندن است. آنها بیست روز است خودشان را از خانه و خانواده‌شان زده‌اند تا من و تو خوب باشیم. تا ما با هم کرونا را شکست بدهیم.

مادر می‌گوید: وقتی بسیجی‌ها را می‌بینم که شب‌ها داوطلبانه به خیابان و کوچه می‌زنند برای ضد عفونی کردن، یاد روزهای بعد از جنگ می‌افتم. آن شب‌هایی که ما هم داوطلبانه در و دیوارها را از شعار پاک می‌کردیم. ویرانه‌ها را جمع می‌کردیم و همه جا را تمیز.

روزهای سختی است. ولی برای آدم‌هایی امثال مادر من، یادآور روزهای سخت‌تری که گذشت. مامان می‌گوید این نیز بگذرد.

رزمندگان خط مقدم، ما هم شما را دعا می‌کنیم تا خدا حافظ دل مهربانتان باشد. و چه زیباتر می‌شود وقتی که این روزهای سخت تمام شد تلاش و ایثار شما فراموشمان نشود و از تمامی شما تقدیر بشود تا شاید کمی توانسته باشیم خستگی تنتان را التیام بخشیم.

با پویش در خانه ماندن ما با هم کرونا را شکست می‌دهیم. به امید روزی که این گویندگان اخبار، خبر مهار شدن کامل این ویروس را بدهند و آنوقت است که تمام کشور پایکوبی کند و یکبار دیگر همدیگر را در آغوش بگیریم و لبخند بزنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

0 نظر
scroll to top