هفت برکه- فاطمه ابراهیمی: کم‌کم دیگر چهل سالی می‌شود که من همدم و همراه همیشگی سهیلا هستم. اما پنج سالی می‌شود که دیگر هم پدرم برایش هم مادر. برای روز مادر به سراغ مادری رفتم که حضور دخترش تنها مرهم تنهایی اوست.

rezaneya9
بیست و سوم دی ماه نود و سه بود که همسرم،اصغر رضانیا بعد از سیزده سال از عمل پیوند کلیه‌اش برای دومین بار یک کلیه دیگر را به او پیوند زدند اما بعد از چند ماه کلیه پس زد و او برای همیشه خانواده چهار نفره ما را تنها گذاشت.

این حرف‌ها را از زبان مادر سهیلا می‌شنوم. صفیه، مادری که چهل سال قبل وقتی دخترش سهیلا  شمع‌های تولد یک سالگی‌اش را فوت کرد به یک‌باره مریض شد. تب کرد و تشنج. و تشنجی که چهل سال است سهیلای قصه من را ویلچر‌نشین کرد.

یک قربانی غیر مستقیم جنگ

مادر مرا می‌برد به حال و هوای آن‌ روزهایی که یک پای‌اش دکتر شیراز بود و یک پای‌اش دکتر تهران. و قرار شد در تاریخی معین سهیلا در تهران عمل بشود. سهیلا شش روز در بیمارستان تهران بستری می‌شود اما روز هفتم خبر می‌دهند که دکترش به جبهه رفته است و او را مرخص می‌کنند. مادر می‌گوید سهیلا  متولد روزهای جنگ است. زن دایی سهیلا که کنار من نشسته است می‌گوید:«اگر آن روز سهیلا عمل می‌شد زندگی صفیه و سهیلا رنگ دیگری داشت. با این‌که صفیه به خاطر وضعیت سهیلا چهل سال است که یک جورایی خانه نشین شده است و کارهای یک روز معمولی‌اش از یک مادر خانه‌دار بیشتر است اما هیچ وقت گله و شکایتی از زبانش نشنیدیم. لبخند صفیه برای ما همیشه زبانزد است. اگر کسی او را ببینید فکر می‌کند هیچ غمی ندارد.»

نگاهی به مادر می‌کنم. همان لبخند معروفش روی لب دارد. می‌پرسم بیشتر از همسر مرحومت برایم بگو.

«اصغر کار و بارش خوب بود. اما سال ۷۷ کلیه‌اش را از دست داد. من شش برادر شوهر دارم که همه‌شان برای پیوند کلیه شوهرم آزمایش دادند که کلیه برادرشان را پیوند بزنیم و در صف انتظار عمل پیوند نمانیم. تنها آزمایش‌های محمدرضا، یکی از شش برادرانش، با بدن اصغر مطابقت داشت. در دلم می‌گفتم شاید جاری‌ام راضی نباشد از این کار، اما وقتی که گفت راضی‌ام به رضای خدا خیالم راحت شد. اما معنای این جمله را یک سال بعد بیشتر و عمیق‌تر فهمیدم. محمدرضا هفت سال بود که ازدواج کرده بود اما بچه‌دار نمی‌شد. تا این که یک سال بعد از پیوند کلیه‌هایش به همسرم، خدا یک پسر به او هدیه داد و چند وقت بعدش هم یک فرزند دختر دیگر.»

لبخندی می‌زنم و می‌گویم محمدرضا به برادرش هدیه‌ای داد که نظیرش کم است اما خداوند هم در جواب این بخشش او به او هدیه‌ای فراموش نشدنی داد. صفیه با لبخندی که هنوز روی لب‌هایش نقش بسته است ادامه می‌دهد:«یکی از کلیه‌های محمدرضا پیوند خورد به بدن برادرش اصغر. سیزده سال همه چیز روال عادی خودش را داشت. اما بعد از سیزده سال کلیه پس زد و مجبور شدیم در شیراز کلیه یک جانباز را به بدن اصغر پیوند بزنیم. اما بعد از نه ماه عفونت کرد و اصغر فوت شد.»

پایان قصه‌‌ی پدر

ناصر تنها پسر خانواده کمی آن‌طرف‌تر از مادر و سهیلا نشسته است. می‌گوید:«هیچ وقت آن نه ماه را فراموش نمی‌کنم. حال پدر اصلا خوب نبود. من دبی بودم. وقتی آمدم گراش عموهایم مرا از رفتن به شیراز منصرف کردند که دیگر فایده‌ای ندارد و پدرت در کماست و دکترها جوابمان کرده‌اند. اما من می‌دانستم اگر پدر را ببینم همه چیز عوض می‌شود. یک حس پدر و پسری خیلی قوی بین من و بابا بود که هیچ کس نمی‌توانست بفهمد. همان روز خودم را رساندم شیراز و رفتم پیش بابا. آرام خوابیده بود. صدایش کردم و کلی با او حرف زدم. دقیق یادم نیست که همان روز بود یا فردای آن روز که پدر حالش خوب شد و از کما بیرون آمد. دکترهای بابا تعجب کرده بودند. اما من ته دلم می‌دانستم بابا انتظاری شنیدن صدای مرا می‌کشد. اما این حال خوب فقط دو هفته دوام آورد و متاسفانه باز بابا به کما رفت. و آن کما آخرین خواب همیشگی بابا بود که دیگر بیداری نداشت.»

ناصر کمی مکث می‌کند و می‌گوید:«بابا که مریض بود و نمی‌توانست کار کند تمام کارهای مامان و سهیلا و درآمد خانه روی دوش من بود. آن‌وقت‌ها من سی و دو ساله بودم و درس می‌خواندم. به خاطر این وضعیت درس‌هایم را شبانه می‌خواندم که بتوانم روزها را از پنج صبح تا دوازده شب کار کنم. فقط سه درس را حضوری می‌خواندم که آن هم هر شب بین کارم خودم را مرخص می‌کردم تا سر کلاس حاضر بشوم. و شبی فقط یک کلاس درس برگزار می‌شد.

بعد از فوت بابا شش ماه کارم شده بود رفتن به شیراز و لار و برگشتن به گراش تا بتوانم کارهای بیمه بابا را انجام بدهم و مادر بتواند بعد از فوت بابا حقوق بازنشستگی و مستمری‌اش را بگیرد.»

rezaneya5

از مادر می‌پرسم وضعیت مالی خانواده اذیتت نمی‌کند؟ می‌گوید:« نه خدا رو شکر هم یارانه هم مستمری اصغر به حسابم می‌آید. همین برای خرج دو نفر کافی است.»

سهیلا آبادی خانه ماست

سهیلا آن‌قدر شوق دارد که مدام لابه‌لای حرف‌های من با مادر و برادرش می‌خواهد چیزی را به من بفهماند. اما نمی‌توانم بفهمم. مادرش می‌گوید:«سهیلا از این که شما و زن دایی و برادر و بچه‌هایش آمده‌اند خیلی خوشحال است. وقتی یکی می‌آید سهیلا دیگر نمی‌گذارد طرف برود بیرون. و گریه می‌کند. ناصر می‌گوید در خانه مادرم همیشه باز است. این خانه همیشه آبادی دارد و این برای روحیه سهیلا خیلی خوب است.»

صفیه می‌گوید:«گه گاهی او را به خانه‌های همسایه می‌برم. اما چون سهیلا برای برگشتن به خانه الم شنگه به پا می‌کند ترجیح می‌دهم در خانه بمانم تا همسایه‌ها خودشان بیایند. سهیلا با این حرف مادر خودش را بالا و پایین می‌اندازد.» مادر نگاه می‌کند و می‌گوید:«باشه فردا می‌برمت.» از حالت نگاهم متوجه می‌شود که کنجکاوی‌ام گل کرده است که سهیلا چه حرفی را به مادرش زده است. می‌گوید: «یکی از همسایه‌هایمان دو بچه دارد که خیلی هوای سهیلا را دارند. می‌گوید مرا ببر خانه‌شان. قول دادم فردا او را ببرم خانه جواد. سهیلا بلند بلند می‌خندد و مادر می‌گوید از شوق فرداست.»

از مادر سهیلا می‌پرسم تمام حرف‌های نزده سهیلا را چطور می‌دانی و می‌فهمی؟ نگاهم می‌کند و می‌گوید چهل سال است مادرم. درست است سهیلا نمی‌تواند حرف بزند اما من خیلی خوب حرف‌هایش را می‌فهمم. خیلی خوب می‌دانم چه خواسته‌ای دارد. من چهل سال است همراه و هم اتاقی سهیلام. نگاه دخترم تا ته حرف‌های نگفته‌اش را مو به مو برایم می‌گوید.»

عمه‌ی مهربان

آدرینا و باران بچه‌های ناصر با ورجه وورجه‌هایشان اتاق خانه را آباد کرده‌اند. ناصر می‌گوید:«هر دو بچه‌های من عمه‌شان را خیلی دوست دارند. اگر با هم دعوا کنند و یکی از آن‌ها گریه کند سهیلا هم پا به پای بچه‌ها اشک می‌ریزد. خواهرم از نظر هوشی و احساسی خیلی خوب است. همه حرف‌ها را می‌فهمد و برای هرکدامشان عکس‌العملی نشان می‌دهد اما متاسفانه همین که نمی‌تواند حرف بزند و راه برود خیلی بد است.»

زن داداش سهیلا چایی تعارفم می‌کند. می‌خواهم که بنشیند تا با او هم گپی بزنم. می‌گویم فقط یک خواهر شوهر داری آن هم با این وضعیت. توانسته‌ای با سهیلا رابطه‌ای برقرار کنی؟ می‌گوید:«من و سهیلا رابطه خیلی خوبی با هم داریم. من چهارده سال است عروس این خانواده‌ام. اما خدا را شکر حتی یک بار هم با سهیلا حرفم نشده است. ما حرف‌های همدیگر را می‌فهمیم. وقتی جایی هستیم و بلند بلند بخندد می‌گویم آرامتر و یا خیلی از حرف‌های دیگر و او هم به حرفم گوش می‌دهد و آرام می‌نشیند. رابطه‌اش با بچه‌هایم خیلی خوب است. خیلی دلم می‌خواهد عمه بچه‌ها را بیاورم خانه و آن‌جا با بچه‌ها بازی کند اما چون آپارتمان نشینیم و پله دارد سخت است با ویلچر او را بیاوریم بالا. اکثر اوقات ما خودمان می‌آییم.» سهیلا باز می‌خواهد چیزی را به من بفهماند. مادر زبان نداشته و حرف نزده سهیلا را برایم ترجمه می‌کند و می‌گوید:«من بچه‌ها را دوست دارم و به آن‌ها پفک و خوراکی می‌دهم.» لبخندی می‌زنم و به سهیلا می‌گویم تو عمه خیلی خوبی هستی.

گوشی زن دایی سهیلا زنگ می‌خورد. با آن طرف خط راجع به رفتن به صحرا و طبیعت صحبت می‌کند. سهیلا این‌بار دیگر بلند بلند نمی‌خندد اما بلند بلند گریه می‌کند. برایم سوال می‌شود که زن دایی سهیلا گوشی را قطع می‌کند و می‌گوید:« اصلا حواسم نبود جلو سهیلا صحبت نکنم.» من گیج شده‌ام. می‌پرسم چیزی سهیلا را اذیت می‌کند؟ مادرش می‌گوید:«سهیلا عاشق طبیعت است. اگر بداند کسی قرار است برود صحرا آنقدر گریه می‎کند و خودش را به زمین می‌زند که مجبور میشوم با هر سختی که شده او را ببرم.» زن دایی سهیلا را آرام می‌کند و می‌گوید:« اگر گریه نکنی تو را هم می‌برم. و باز سهیلا می‌خندد و می‌شود همان سهیلای قبلی.»

زن داداش سهیلا می‌گوید همیشه خوراکی‌هایی که به او می‌دهند را جمع می‌کند تا به عشق صحرا ببرد آنجا و بین همه تقسیم کند.

مادرها هیچ وقت خسته نمی‌شوند

مادر میوه تعارفم می‌کند و برای دخترش سیبی را قاچ می‌کند و آن را در دهان سهیلا می‌گذارد. می‌گوید:«خدا را شکر سهیلا اشتهایش خوب است اما تا بخورد کمی طول می‌کشد. باید حتما مثل بچه‌ها بگذارم دهانش.» از مادر می‌پرسم تمام و کمال کارهای سهیلا روی دوش شماست؟ می‌گوید:« همه چیز. سهیلا از پس هیچ کاری نمی‌تواند بر بیایید. از خوردن و حمام کردن بگیر تا انجام کارهای دیگرش.»

می‌گویم خسته نشدی؟ خیلی سریع جوابم را میدهد. «نه. یک مادر حتی اگر تا آخر عمرش هم پرستاری بچه‌اش را بکند خسته نمی‌شود. چندسالی پرستارشوهرم بودم و چهل سال است هم پرستار و هم مادر سهیلا. وقتی عشق باشد خستگی معنا ندارد. و چه عشقی بالاتر از عشق مادر و فرزندی.»

ناشیانه می‌گویم پرستار امید دارد بیمارش یک روزی خوب می‌شود و این تمام خستگی را از بدنش به در می‌کند. اما سهیلا چهل سال است حتی نتوانسته به شما بگوید خسته نباشید.

مادر می‌گوید:«همین که هست کافیست. سهیلا مرهم درد من است. این منم که به عشق سهیلا نفس می‌کشم. و این منم که به بودن دخترم نیاز دارم.»

سکوت می‌کنم. به این جملات مادر که پشت سر هم دارد ردیف می‌شود  فکر می‌کنم. گاهی یک حرفی،یک جایی عجیب حال تو را خوب می‌کند. عشق صفیه به سهیلا لابلای خطوط دفترم نفس نفس میزند.

ناصر سکوت اتاق را می‌شکند و می‌گوید:« کوچکتر که بودم و بچه مدرسه‌ای،وقتی درس می‌خواندم سهیلا با زدن مشت‌های پشت سر هم به سرم ابراز علاقه می‌کرد. خوب شاید این تنها راهی بود که می‌توانست خودش را متوجه من بکند. من کتک می‌خوردم اما عشق می‌کردم از این رابطه خواهر برادری‌مان.» سهیلا باز می‌خندد. ناصر می‌گوید:« ببین. متوجه حرف من می‌شود.»

rezaneya11

دو راهی سخت خانه یا بهزیستی؟

مادر از جایش بلند می‌شود. با دو ورق قرص و یک لیوان آب برمی‌گردد. از هر ورق، یک قرص را به سهیلا می‌دهد. می‌گوید:«این را هر روز می‌دهم دخترم تا تشنج نکند. چند سالی می‌شود که تشنج‌های دخترم خیلی کمتر از قبل شده است. شاید مدت زمان تشنجش به یک دقیقه برسد که او را محکم می‌گیرم و خوب می‌شود.» دستان سهیلا را نشانم می‌دهد. باند پیچی شده است. می‌گوید:«چند روز قبل تشنج کرد و تا من رسیدم دستش خورده بود به بخاری و سوخت.»

به سهیلا می‌گوید دستت درد می‌کند؟ «با نگاه و حرکات دهانش می‌فهمم که می‌گوید نه دیگر خوب شده است.»

به مادر می‌گویم برای روحیه سهیلا بهتر نیست او را تحویل بهزیستی بدهید؟ می‌گوید:«چندین سال قبل او را چند ماهی به بهزیستی لار  و جهرم سپردیم اما بعد از شش ماه او را تحویلمان دادند و گفتند چون عقل و هوشش سالم است ما نمی‌توانیم او را اینجا نگه داریم چون ممکن است وضعیت سهیلا از همین که هست بدتر بشود. بهزیستی گراش هم همین حرف را تحویلمان دادند. و از آن به بعد او را پیش خودم بزرگ کردم.»

زن دایی سهیلا می‌گوید:«من قبلا آرایشگر بودم وقتی سهیلا را تحویل بهزیستی لار دادیم یک روز افتخاری با پیشنهاد خودم رفتم آنجا و موهای همه‌شان را کوتاه کردم. خیلی خاطره خوب و شیرینی شد برایم که هنوز مزه شیرینش را توی زندگی‌ام می‌چشم.»

حرف بهزیستی که می‌شود می‌پرسم شما تحت پوشش این نهاد هستید؟ مادر می‌گوید: «چند سالی می‌شود که مبلغی ماهیانه به حساب سهیلا می‌آید. از پنجاه هزار تومان ریختند تا به امروز که ماهی صد و پنجاه هزار تومان است. اما کاش بعد از ده سال انتظاری ویلچر بهتری را به ما می‌دادند.»

ده سال در صف دریافت ویلچر بودیم. تا اینکه یک ویلچر به ما دادند که اگر ناصر چرخ‌هایش را صبح باد کند تا عصر خالی شده است. سهیلا دلش بیرون می‌خواهد و تفریح. اما من فقط چند قدم می‌توانم با همین ویلچر او را ببرم. خیلی زود هوایش خالی می‌شود.»

مادر مرا به حیاط می‌برد که ویلچر سهیلا را نشانم بدهد. سهیلا هم پشت سر ما با زانو خودش را می‌رساند به ویلچر و روی آن می‌نشیند. به مادر می‌گویم سهیلا می‌تواند با زانوهایش راه برود. می‌گوید: «می‌تواند اما مدام زانوهایش را پماد می‌زنم. دیگر خیلی زخمی شده است. من کمی ویلچر سهیلا  را راه می‌برم و به مادر حق می‌دهم که نتواند تا سر کوچه هم برود.»

«بی‌بی» خاطره‌ای در یک آلبوم

مادر روی پله‎های حیاط می‌نشیند. بچه‌ها این‌ بار با بازی کردنشان حیاط را گذاشته‌اند روی سرشان. از مادر می‌پرسم آخرین باری که سهیلا را مسافرت بردی کی بوده است؟ می‌گوید:«وقتی فقط چند سالش بود. شاید دو سه ساله آن هم مشهد. اما دلم خیلی لک زده است برای آقا. من حرم را فقط از توی تلویزیون دیده‌ام و می‌بینم. چقدر صحن و سرایش را بزرگتر کرده‌اند.» سهیلا خودش را از روی ویلچر می‌خواهد بلند کند. مادر می‌گوید اسم مشهد را که می‌برم این طوری می‌کند. اما چه کنم که با وضعیت سهیلا و ویلچرش برایم سخت است. قبلا که مادربزرگ سهیلا زنده بود هر جایی کار داشتم او را پیشش می‌گذاشتم. حتی شاید چندین روز سهیلا به خانه بر نمی‌گشت. بی بی و عمه معصومه سهیلا، تنها کسانی بودند که سهیلا پیش آن‌ها می‌ماند.» سهیلا لابلای حرف‌های مادر مدام با حرکاتش خودش را به من نزدیک می‌کند. نگاهش می‌کنم و مادر می‌گوید:«اسم بی‌بی را قدغن کرده‌ایم پیش سهیلا ببریم.» زن داداش سهیلا می‌رود تا آلبوم عکس‌های خانوادگی‌شان را بیاورد تا من ببینم.

ناصر می‌گوید:«وقتی بی‌بی مرد تا چند روز اصلا حرفی به سهیلا نزدیم. چون می‌دانستم روحیه‌اش به شدت خراب می‌شود. اما کم‌کم بعد از چند ماه به او گفتیم. ناصر عکس‌های بی‌بی را در گوشی همراهش نشانم می‌دهد و می‌گوید:«حیف شد. سهیلا خیلی بی بی را دوست داشت.» آلبوم‌ها را یکی یکی ورق می‌زنم. تمام عکس‌ها قدیمی است. می‌خندم و می‌گویم:«ماشالله چقدر عکس.» مادر می‌گوید:«من از هر صحنه‌ای چندین عکس می‌گرفتم. عکس‌های پدر سهیلا و عکس‌های عروسی زن دایی هم لابلای این عکس‌ها پیدا شد. چه خاطراتی برایشان زنده شد. زن‌دایی عکس‌ها را از صفیه می‌گیرد و می‌گوید:«از امروز مال من است. خودم هیچ عکسی از عروسی‌ام ندارم. عکس‌های بی‌بی با سهیلا هم لابلای این عکس‌ها است.» چند شات می‌زنم و می‌گویم خدا رحمتش کند. ناصر اتاق روی ایوان را نشانم می‌دهد و می‌گوید:«یادش بخیر. این اتاق من و سهیلا بود. وقتی داماد شدم این اتاق شد اتاق من و همسرم.» می‌گویم:«حتما الان هم مجدد شده اتاق سهیلا.» مادر می‌گوید:«نه، دیگر از این اتاق استفاده‌ای ندارم. سهیلا را خیلی وقت است دیگر آورده‌ام اتاق خودم. اصغر  وصیت کرده است که این خانه به سه قسمت مساوی بین من و بچه‌هایش تقسیم بشود.» مادر می‌خندد و می‌گوید:«فعلا که این خانه بزرگ یک خانه‌نشین و یک ویلچر‌نشین دارد.»

مادر، سهیلا و تنهایی بی انتها

صدای اذان مغرب بلند می‌شود. دیگر باید برگردم خانه. کیفم را که برمی‌دارم سهیلا با گریه‌هایش التماسم می‌کند که بمانم. می‌گویم باید برگردم خانه، بچه‌هایم منتظرند. اما گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست. مادر که می‌فهمد دو بچه کوچک دارم شیرینی و حلواهای کوچکی را می‌ریزد توی کیفم و می‌گوید ببر برای بچه‌هایت و بگو از طرف سهیلاست. می‌گویم حتما.

از در که بیرون می‌آیم تا چند قدم بیرون از خانه صدای التماس سهیلا تا بیخ گوشم زمزمه می‌شود.صدایی که فقط فریاد می‌زند و دریغ از گفتن و بیان کردن یک کلمه. و فقط صفیه است که از الف تا ی حرف‌های سهیلا را می‌تواند بخواند.

مادر است دیگر. مادری که چهل سال است در حسرت شنیدن یک کلمه مامان از دهان تنها دخترش نفس می‌کشد. اما به عظمت این عشق که فکر می‌کنم می‌بینم که حضور سهیلا از شنیدن هزاران کلمه برای درد تنهایی صفیه مرهم است. صفیه شاید دلش کمی درد دل می‌خواهد اما کاش سهیلا می‌توانست کمی مادرش را آرام کند. صفیه مادر سهیلا،دختر ویلچر نشین قصه من امروز به من یاد داد که گاهی حضور می‌تواند آرامش‌بخش‌ترین نسخه‌ای باشد که این روزها برای التیام دردهای بی پدری می‌شود نسخه کرد. نسخه‌ای که خدا برای زندگی‌اش این گونه تجویز کرده است که صفیه هم باید مادر باشد و هم پدر.

پی‌ نوشت: ساعتی بعد از انتشار این گزارش مجمع خیرین سلامت گراش که همیشه کم حال بیماران بوده است، اعلام آمادگی کرد که ویلچر تازه‌ای برای سهیلا تهیه کند. 

rezaneya3