هفتبرکه – گریشنا: یادداشتهای سهگانه «من اچمی هستم» به قلم شایان تدین در بستک، مصطفی ملتفت در اوز و امیرحسین نوبهار در گراش، روز جمعه ۲۵ مرداد منتشر شد. با هدف کنار هم قرار گرفتن دیدگاههای مختلف، باز نشر این یادداشتها را در گریشنا میخوانید و پاسخها و انتقادات مرتبط با این یادداشتها نیز به تدریج منتشر خواهد شد.
بستک نیوز – شایان تدین: زبانِ مادری من اچمی است. این جملهای است که هیچ ابایی از گفتنِ آن ندارم. چنان که پیداست فکر میکنم در مقابل و مقابله با چوبهای معلمان، باید این مقاومتِ عمومی را مدنظر قرار داد و به آن احترام گذاشت. به تمایزها و تفاوتها رسمیت بخشید. هیچ یک را به یک کلِ تعمیم یافته فرونکاست و در عینِ مقاومت، زمینِ بازی را از فضلا گرفته به مردم بازگرداند. چرا که زبان عرصهای عمومی و متعلق به تکتکِ آدمهاست و به یک قشرِ خاص هرگز محدود نبوده است و نخواهد بود.
در این یادداشت به دنبالِ نامی برای زبانِ مادریام میگردم. زبانی که اول از همه آن را آموختهام. به واسطهی تجربههای شخصی از زبانِ گفتارِ روزمره به سراغِ زبانِ نوشتاری و منابعِ علمی میروم و در نهایت، به سرمنزلِ مقصودِ زبانِ روزمره برمیگردم تا به دفاع از آن برخیزم. به زبانی دیگر، از درکِ بیواسطهی خودمونی و اچمی به سمتِ اطلاقِ لارستانی و نیارپاسیک و کهنپارسیان میروم تا در نهایت به مفهومِ اچمی برگردم.
هیچکس اول نامِ زبانی که به آن تکلم میکند را نمیداند. آوا به آوا، واج به واج، کلمه به کلمه و جمله به جمله میآموزیم و کمکم بیشتر و بیشتر کشف میکنیم. امکاناتِ بیانتهای زبان را پیشِ رو میبینیم و در برابرِ آن چشمانداز، اختیارهای خودمان را نیز در مییابیم. ما در آموختنِ زبان به آنچه شنیدهایم یا مستقیما یاد گرفتهایم اکتفا نمیکنیم بلکه خلاقانه نیز از ظرفیتهای زبان بهره میبریم. پُر بیراه نیست اگر به استعاره بگویم زبان دریایی است که در آن سَر میکنیم. به واسطهی آن است که امکانِ زندگی و از پیِ آن، اندیشیدن و پروریدنِ قوهی خلاقه مهیا میگردد و از جزییترین و عینیترین جنبههای زندگی تا انتزاعیترین و کلیترینِ آن، وابسته به زبان است.
هیچکس اول نامِ زبانِ مادریِ خود را یاد نمیگیرد. این که در کتابها چه نامی به آن اطلاق شده است، اهمیتِ چندانی برای کودکی که غوطهور در دریای زبانِ مادری است ندارد. آن زبانِ دیگر است که نامش محلی از اعراب دارد. خب آن زبانِ دیگر، برای من فارسی بود. آن زبانی که همزمان با زبانِ مادری داشتم آن را میآموختم و با زبانِ مادری تفاوت داشت. زبانِ رادیو و تلویزیون و روزنامه و کتاب بود. و بعد، زبانِ رسمیِ مدرسه و عنوانِ درسِ فارسی. اینجا بود که احتمالا اولین بار رسما با نامِ یک زبان آشنا شدم. پس هر زبان را نامی است و تباری و زبانها با هم فرقهای بسیار دارند. در کنارِ فارسی، عربی هم رواج داشت. به گوش میخورد و آن نیز نامی داشت. عربی بود. هر لهجه نیز بر حسبِ جغرافیا نامِ خود را داشت. لمزانی، بستکی، بندری، لاری و… تا آمدیم شیراز. سرِ یک کلاس نشسته بودم و الفبا را از سر یاد میگرفتم. دنیایی دیگر و نامی دیگر. انگلیسی. اما زبانِ مادری چه؟ زبانِ مادریِ من چه نامی میتوانست داشته باشد؟ حالا دیگر از آن دریای وسیعِ بیانتها خبری نبود. زبانِ مادری، زبانِ خطهی دورافتادهای بود که پیشِ دریای زبانِ فارسی به جزیرهای کوچک در آن دوردستها میمانِست. مساله اما این بود که این زبان چه نامی دارد؟ چه جوابی به سوالهای دیگران باید داد؟ حالا باید هر جا در هر موقعیتی خود را معرفی میکردم. اطلاقِ نام برای زبانِ مادری حالا تبدیل به یک مساله شده بود.
از همان دوران کودکی میشنیدم که در برخورد با هر دیگری سوالی مدام تکرار میشد. سوالی دربارهی خودمونی بودن یا نبودن طرفِ دیگری. انگار خودمونی بودن به اعتماد، احساسِ امنیت و صمیمیتی منجر میشد که سرحدی بودن به آن نمیانجامید. سرحدی بودن یعنی خودمونی نبودن. کمکم دستم آمد که اهالی منطقه خود را خودمونی صدا میزنند. اوجِ احساسِ صمیمیتشان با کسی این است که او انگار خودمونی است. با تاکید بر انگار. اما این دامنهای فراتر از زبان داشت. خودمونی به هر چیزی اطلاق میشد. به رسم و رسومات، آیینها، لباسها، فرهنگ، مذهب، غذاها و زبان و… خودمونی به طورِ خاص محدود به زبان نبود. بلکه تلقیِ یک عدهای از خودشان بود. در فاصلهگذاری با دیگران، همدلی با خودیها و حفظِ اشتراکات. چرا چنین چیزی لازم بوده؟ لابد تا تفاوتِ خود را در نسبت با دیگری حفظ کنند و به آن تداوم ببخشند. آن واژه که از دلِ گفتارِ روزمره در طولِ تاریخ امتداد پیدا میکند قطعا ارزشی افزوده و بارِ معنایی خاص دارد و تداوم و فراوانیِ کاربردِ آن نیز در گفتگوهای روزمره علت و الزامی داشته است و دارد. نقدِ دقیقِ آن، بدون درکِ درست یا فهمِ کاربردِ آن، راه به جایی نمیبرد. از آن سو، نقدی که متوجهِ این امور باشد جای تامل دارد.
البته زبانِ مادریِ من آن قدرها هم بیبته و بینام نبود. واژهی رایجِ دیگری نیز بود که اغلب اتفاقا جنبههای زبانی را در بر میگرفت. اَچٌمی. واژهای که در لهجههای مختلفِ محلی به شکلهای متفاوتی ادا میشود. به معنیِ «برویم» یا بهتر که بگویم «دِ یالله برویم». برای اولین بار از که و کجا شنیده بودم این واژه را در خاطرم نمانده است اما این واژهای بود که اغلب آن را با هزار و یک تردید و ترس و توضیح به کار میبردم. برای معرفی خودم به دوستانم و به همشهریهای جدیدم. کمکم حتی این واژه جای خودش را در منزلِ ما نیز پیدا کرد. نامی بود حالا بر سرِ زبانِ تکبهتکِ اعضای خانوادهام. ما اچمیزبان بودیم و اچمی، زبانِ مادریِ ما بود. من خودم را به عنوان یک جنوبی و یک اچمیزبانِ جنوبی معرفی میکردم.
اچمی، لارستانی یا نیاپارسیک؟
اما در کتابها چطور؟ در منابعِ علمی و محفلِ فضلا، اوضاع بر چه قرار بود؟ آن جا زبانِ مادریِ مرا به چه نامی صدا میکردند؟ بسی جای شگفتی داشت اطلاقِ لاری یا لارستانی! از همه جا بیخبر، از همان بارِ اول، برایم جای شگفتی و سوال بود. خوشایندم نبود. از دوروبریهایم نشنیده بودم. احتمالا اگر به کسی هم میگفتم، آن را برنمیتافت و برای برنتافتنش، هزار و یک دلیل داشت. دلیل دارد. سادهترینِ آن این که خب، این زبان که فقط مالِ لاریها نبوده است و نیست و مناطق دیگری را نیز در بر میگیرد. اما خب، کتابها و سایتها و مقالهها بی کمترین توجه به متکلمین و در کمالِ بیرحمی، زبانِ لارستانی را به رسمیت شناخته بودند. به رسمیتِ شناختهاند. این یعنی من که حالا سری توی کتابها دارم نیز باید قانع شوم؟ که زبانِ مادریام «لاری» است؟
اهالیِ فن، دلایلِ خود را بدونِ توجه به متکلمان، متقن میشمردند و حتی امروزه نیز با صدای بلند به مخالفت با هر مفهومِ تازه برخاستهاند. اما من دلیلی نمیبینم که در برابرِ چیزی و مفهومی بیاختیار باشم. طُرفه آن که علیرغمِ هزینههای فراوان، برگزاری انواع و اقسامِ نشستها و صدورِ گزافهگوییها، مردمِ منطقه، در این سو یا آن سوی خلیج، اغلب خود را خودمونی و اچمیزبان معرفی میکنند. مردم نیز اختیارِ زبان و اختیارِ زبانیِ خود را از دست ندادهاند. پس این مخالفتِ مصرانه در برابرِ گفتارِ روزمرهی مردم ناشی از چیست و از کجا نشات میگیرد و چه انگیزهها، دلایل و روابطِ قدرتی، کارگزاران و نخبگانِ وابسته یا غیر وابسته را به استفاده از مفهومِ لارستانی و مخالفت بیرحمانه با مفهومِ اچمی واداشته است؟
پیش از بررسی رایجترین دلایل، صراحتا این را میگویم که هدفِ من در اینجا بازگشت به گفتارِ روزمره و بازگشت به مردم در برابرِ زبانِ اصرار و انکارِ کارگزاران و فضلاست. آنها که بر مسندِ امور نشستهاند، سعی در القای چیزی دارند که موردِ پذیرشِ عمومی نیست. این عدمِ پذیرش، دلایلِ اساسیِ فرهنگی و اجتماعی دارد. اما از آنجا که پای استدلال را به وسط میکشند و از آن برای سرکوفتِ عامهی مردم استفاده میکنند، بر خود لازم میدانم که به پای حرفهایشان بنشینم و یکییکی استدلالهایشان را بررسی نمایم. و البته نسبتِ قدرت را با مفصلبندیها و اطلاقِ مفاهیم و کارگزارنِ مفاهیم برملا سازم. بدین واسطه، سببِ این برنتافتن عمومی نیز معلوم خواهد شد؛ که واقعا چرا در عینِ این همه اصرار و آن همه رواج در کتابها و مقالات، مفهومِ «لارستانی» در میانِ مردم پذیرفته نشده است.
۱- «لفظِ لارستانی شامل گستره فرهنگی و تاریخی این منطقه وسیع است.»این از آن ادعاهایی است که در یادداشتی دیگر تحتِ عنوان «تاریخ محلی در برابرِ تاریخِ رسمی» تلویحا و ناخواسته بدان پاسخ دادهام. در واقع به این ادعا به دو شکل میتوان پاسخ داد. اول که لارستانی کجا و بر اساسِ کدام نظرسنجی یا تحقیقِ میدانی چنین شمولیتی دارد؟ حداقل در این سالها و با فراگیر شدنِ شبکههای اجتماعی، عینا میبینیم که آنچه رواج و نفوذِ بیشتری دارد، همان انتقالِ گفتارِ روزمره است. مردمِ لال شده در صفحاتِ تاریخ، حالا صدای خودشان را دارند. هرچند گاهی ترسخورده و بدونِ اعتمادبهنفسِ کافی، اما به هر حال زمزمهها به یکدیگر پیوستهاند. آنچه شامل است مفهومِ خودمونی است و نه لارستانی. دوم این که حتی اگر منظور در صفحاتِ تاریخ و بر اساسِ حاکمانِ منطقه باشد که این یکی هرگز امرِ ثابتی نبوده است. تقسیمبندیهای جغرافیایی و قدرتِ حاکمانِ مختلف، امورِ ثابت و خدشهناپذیری هرگز نبودهاند. منطقه دستخوشِ تحولاتِ گوناگون و پیدرپی بوده است. مثلِ هر منطقهی دیگری. هر زمان، گروهی دستِ بالا را داشتهاند. گاهی زیرِ لوایی گرد میآمدهاند و گاهی نیز هر یک سازِ جداگانهای میزدهاند. به تبعِ وضعیت کل مناطقِ سرزمینِ ایران. «نادیده گرفتنِ تاریخ جهانگیریه در عین پاسداری و حراست از این مرز و بوم، همزمان با هژمونیک شدنِ مفهومِ لارستانِ بزرگ و اطلاقِ آن به کل منطقه و نادیده گرفتن تمایزها و تفاوتهای محلی صورت گرفته است.» بنابراین، شمولیت داشتن لفظِ لارستانی ادعایی گزاف است که توانِ اثباتِ خودش را ندارد.
۲- «اچمی سابقهی تاریخی ندارد و لاری را زبانشناسانِ برجسته خارجی نیز به کار بردهاند.» این از آن استدلالهاست که بر سرِ مخالف کوبیده میشود. از جایگاهِ علمیِ خود برای تحقیرِ مخالف به کار میبرند. تا هر مناقشهای را شروع نشده فیصله بدهند تا به اعمالِ خشونتِ نمادینِ خود با تاریخزدایی از مفاهیم رسمیت ببخشند. در جایی دیگر استادِ گرانقدری گفته بود «ممکن است اسم پدر خود را نپسندیم اما نمیتوانیم آن را انکار کنیم.» انگار که هر مفهوم، ذاتی ازلی ابدی دارد. گورِ پدرِ تاریخمندی! زور است آقا زور... همینی که هست! میخواهید بخواهید؛ نمیخواهید نخواهید! بینشِ تاریخی در این زمینه اما کارگشاست. و حتیِ خود زبانشناسی و قراردادی بودنِ زبان. چطور؟ در این استدلال، اغلب تاریخی بودنِ هر مفهوم، قراردادی بودنِ آن و نسبتِ آن با قدرت، خواسته یا ناخواسته فراموش میشود. هر مفهومی، نوعی برساخت است و هر برساخت، با قدرت نسبتها دارد. اطلاقِ لارستانی و هژمونیک شدنِ آن همسو و همزمان با نادیده گرفتنِ تفاوتها و اعمالِ تبعیضها پیش رفته است. از آن مهمتر این که فرضا اچمی هیچ سابقهای نداشته باشد. حال سوال این است: پس چه شده که بدونِ هیچ بلندگوی تبلیغاتی و پروپاگاندا و بدونِ حمایتِ هیچ نهادِ رسمی، چنین در بین متکلمان رایج است؟ البته این خاصیتِ زبان است که توجهی به بیانیهها نداشته باشد و اولویت همیشه با آنهاست که به زبانِ مادری خود تکلم میکنند. نه آنها که پشتِ میزها نشستهاند و کمترین وابستگیهای عاطفی و بیشترین تعلقاتِ سیاسی را دارند. بحث بر سرِ این نیز میتواند باشد که در اطلاقِ نام یا اضافه شدن و کاربردِ یک واژه، سابقه ی تاریخیِ آن واژه در میانِ متکلمان ارزشِ چندانی دارد. که اگر این نبود، خلاقیتهای زبانی و آزادی در استفاده از زبان معنا نداشت. پیشرفت و تحولِ مستمرِ زبانی بیمعنا بود و تاریخ پر از واژگانی نبود که دیگر به کار نمیروند. اعمالِ یک واژه از بالا و صدورِ دستور برای به کار بستنِ آن نیز هرگز نتیجهی دلخواهی نداشته است. چنان که فاشیستها نتوانستند واژههای رایج در زبانِ ایتالیاییها را از بین ببرند؛ سرهنویسهای ناسیونالیست نیز نتوانستند زبانِ فارسی را از عربی بپیرایند. خلاصه که استدلالهایی از این نوع عموما ماهیتِ سیالِ زبان و متکلمان گفتارِ روزمره را به راحتی نادیده میگیرند. تکرار میکنم: این فضلای بزرگوار، قراردادی بودنِ مفاهیم، نسبت هر مفهوم با ساختِ قدرت و اولویتِ متکلمان و حتی گسترهی فرهنگی و تاریخیِ منطقه را موردِ عنایتِ خود، حالا به هر دلیلی، قرار نمیدهند.
۳- «پذیرفته شدنِ زبان لاری در مجامعِ بینالمللی و حفظِ وحدتِ رویه.» محمد اورنگ، زبانپژوه و مدرس دانشگاه، در گفتگو با خبرگزاریِ آفتاب لارستان، به جد از این استدلال دفاع کرده است. من اما فکر میکنم پذیرش در مجامع بینالمللی اهمیت کمتری دارد از پذیرشِ عمومی متکلمان یا احقاقِ حقوقِ اساسیِ همهی مردمِ منطقه اعم از لاری، بستکی، لنگهای، اوزی، خنجی، پارسیانی، گراشی و… اگر به جای لار، عدهای خنجیِ تمامیتخواه بر سرِ کار بودند و منابع و منافعشان گره خورده به حاکمیت بود و سرمایه روی کار میگذاشتند، الان بحث بر سر این بود که این زبانِ خنجی است یا اچمی یا نیاپارسیک احتمالا. گرچه اگر لارستانی موردِ پذیرشِ عمومی واقع شده بود، احتمالا کلِ این حرفها محلی از اعراب نداشت. حال که در میانِ مردم چنین نیست! این پذیرفته شدن و هژمونیزه شدن در مجامعِ علمی نیز برخاسته از یک سری روابطِ قدرت است. وجوهِ سیاسیِ آن را نمیتوان زیرِ پوششِ علم مخفی نگه داشت. سرمایهگذاریها و جاهطلبیها را نمیتوان ندیده گرفت. این روابط نیز هرگز عادلانه نبودهاند. برای همهی مردم مناطقِ اچمیزبان، فرصتهای برابری ایجاد نکرده است و حتی موجودیتِ فرهنگیشان را موردِ تهدید قرار داده است. حالا این که عدهای دانشگاهی تا کارشان بهتر دیده شود و موردِ پذیرشِ قرار بگیرند، اغلب از لارستانی به جای اچمی استفاده میکنند و آن را کسبِ شانِ علمی میدانند، مسالهای دیگر است.
نیاپارسیک؟
عبدالعلی صلاحی در کتابِ «جامعهشناسی گراش» نخستین بار واژهی «نیاپارسیک» را مطرح کرده است. این واژه اختلافی را بینِ مردمِ منطقه نمیپراکند. به نظر میرسد ایشان نیز در پیِ مفهومی است که مناقشهبرانگیز نباشد. اما خب، به افتادنِ آن بر سرِ زبانها نیز نمیتوان چندان امید داشت. اگر چه در قاموسِ علمی میتواند واژهای بس دقیقتر از لارستانی باشد، چرا که زبانِ منطقه بستگیِ عمیقی به ریشههای زبانِ فارسیِ کنونی دارد. اما به گمانِ من، بازگشت به مردم اولیتر است. البته یک تردیدِ دیگر نیز برای من سر این نامِ تازه به وجود آمده است. در مصاحبهی اخیری که عبدالعلی صلاحی، رئیس بنیاد کهن پارسیانِ جنوب، با مجلهی بنکوی دانشگاه شیراز داشته، ضمنِ برشمردن اهدافِ ارزشمند و بلندپروازانهی بنیاد، رویکردی را مطرح میکند که به نظرِ من نسبتی با منطقهی مد نظرِ ایشان ندارد. البته در خودِ این منطقهبندی نیز جای سوال هست. که مثلا چرا تا بندر خمیر پیش میرود اما جزایر را در بر نمیگیرد؛ یا هیچ اشارهای به جنوبِ کرمان، با وجود اشتراکاتِ فرهنگی در آن نیست. خودِ این پیکربندیِ تازه اندکی مبهم است، اما جدا از این جناب صلاحی میگوید: «اگر بخواهیم به طور دقیق به این محدوده اشاره کنیم، شامل شهرستانهای لارستان، گراش، خنج، مهر و لامرد در استان فارس، شهرستانهای لنگه، خمیر، بستک و پارسیان در استان هرمزگان و شهرستانهای کنگان، جم، دیر، دشتی و عسلویه در استان بوشهر میباشد. این ۱۴ شهرستان را روی هم رفته جنوبِ مرکزی ایران مینامند که دارای اشتراکاتِ و همریشگیهای فرهنگی و تاریخی هستند. به دلیل این که این سه استان در گذشته پارسیان نامیده میشدند، ما اهالی این منطقه را کهنپارسیان به معنای پارسیان کهن مینامیم.» مساله اما اینجاست که اغلبِ مردمِ این منطقه پارس نیستند و اختلاطِ قومی و زبانی در این منطقه از ویژگیهای دیرپا و اساسیِ آن است. اطلاقِ کهنپارسی به مردمِ منطقه به گمانِ من از رویکردی مرکزگرایانه برمیخیزد که موردِ پذیرش واقع شدن در مرکز و انحلال در وحدتِ کلیگرایانهی آن را اولیتر از تاکید بر تفاوتها و بیابایی از پرداختن به آنها میداند. به هر حال، اگرچه در قاموسِ علمی، نیاپارسیک را واژهای درخور میدانم، اطلاقِ کهنپارسیان به مردمِ منطقه ابدا نسبتی با مردم، منطقه، ریشهها و فرهنگهای آن ندارد. همچنین اچمی را باید مفهومی فراقومی در نظر گرفت. تنوعِ قومی در بینِ اچمیزبانها از خنج تا شرقِ سعودی فراوان است. مردمِ این مناطق نیز همواره مهاجر بودهاند و مهاجر پذیرفتهاند. محدود کردنِ این تنوعِ قومی به یک قومِ خاص به گمانِ من چیزی مگر نادیده گرفتنِ ویژگیهای خاص منطقه نیست.
در نهایت باید بگویم البته که من نیز واقفم که حفظ و اشاعهی زبانِ اچمی، ترتیب دادنِ یک رسمالخطِ مشترک، تحقیق و پژوهش بر روی آن، توجه به تهدیدِ از بین رفتن، فراهم آوردن یک واژهنامهی درخور، امکانِ پدید آمدنِ اثرِ ادبی، کشفِ پتانسیلهای نهفته در آن و تثبیتِ جایگاهِ آن در ایران و کشورهای حاشیه خلیج فارس میتواند از نامگذاری بر آن مهمتر باشد. اما اینجا به نظرم با مسالهای ورای یک نام طرفیم. خودِ این نامگذاری عملا تبدیل به تهدیدی شده است که رابطهی مردمِ متکلم را با زبانِ مادریشان با گسستی عمیق مواجه کرده است. این اصرارِ عجیب و جبههگیری در برابرِ فرهنگ و آیین و تفاوتهای مردم و پیش گرفتن سیاستهای مرکزگرایانهای که نسبتی با جغرافیای منطقه و بومیانِ آن ندارد، تا همین حالا تبعاتِ فراوانی بر پیکرهی فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی منطقه بر جای گذاشته است. این گسستهای دردناکِ چندسویه، میان نخبگان و عامهی مردم، میانِ مرکز و حاشیه و میان مردمِ منطقه با دیگر مناطقِ ایران، عقدههای فراوانی ایجاد کرده است. عقدههای فروخورده تا فروخورده شدهاند، ساکت به نظر میرسند. اما هر عقدهای بالاخره یک روزی گشوده میشود. وای از آن روز که هر کس برای اثباتِ خودش رسما به انکارِ دیگری بپردازد. حال که امروز میتوان وضعیتی را نیز متصور شد که وضعیتِ بهتری است. حال که دست کم میتوان این گسستهای به نظر غیر قابلِ ترمیم را دریافت. صدای تکبهتکِ آدمها را شنید و آنها را به هیچ کلِ غیر قابلِ پذیرشی تقلیل نداد. به جای سرکوفت و ترویجِ تحقیر و ترس و سکوت، به آدمها صدا داشتن را یاد داد. اجازه داد هر کس صدای بلندِ خودش را داشته باشد. در آن آیندهی متصورِ بهتر، اطلاقِ یک نام به اختلافات نه تنها دامن نمیزند که خود موجب همدلی میگردد و هر تفاوت، اجازه، توان و آگاهیِ بروز دارد.
زبانِ مادری من اچمی است
زبانِ مادری من اچمی است. این جملهای است که هیچ ابایی از گفتنِ آن ندارم. چنان که پیداست فکر میکنم در مقابل و مقابله با چوبهای معلمان، باید این مقاومتِ عمومی را مد نظر قرار داد و به آن احترام گذاشت. به تمایزها و تفاوتها رسمیت بخشید. هیچ یک را به یک کلِ تعمیمیافته فرو نکاست و در عینِ مقاومت، زمینِ بازی را از فضلا گرفت و به مردم بازگرداند. چرا که زبان عرصهای عمومی و متعلق به تکتکِ آدمهاست و به یک قشرِ خاص هرگز محدود نبوده است و نخواهد بود.
یادداشتهای مرتبط:
http://www.gerishna.com/archives/95542
http://www.gerishna.com/archives/95722
http://www.gerishna.com/archives/95618
http://www.gerishna.com/archives/95731
سعید
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
بسیار مقاله ی جانداری بود.
طرح مساله عالی است و باید بی تعارف و با صدای بلند اعلام کرد ما اچمی هستیم و نه لاری.
از بندرلنگه
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
زبان مادری ما نیز اچمی است. زنده باد.