هفت‌برکه (گریشنا): دو ساعت تمام، مدام به پانزده نفر از اعضای خانواده‌ام زنگ می‌زدم، اما هیچ‌کسی جواب تلفن را نمی‌داد. پاهایم شروع کرد به لرزیدن. حالا تمام دوستانم که در خوابگاه از صدای گریه و جیغ و دادم در اتاق دورم حلقه زده بودند، در گرفتن شماره‌ها کمکم می‌کردند. تا این که گوشی بابا بوق آزاد خورد و صدای بابا را از پشت تلفن شنیدم که ‌گفت: «خوبیم بابا. همه خوبیم. نترس. همه جا تاریکه و هیچی مشخص نیست. هوا سرده و همه نشستیم تو ماشین.»

این لحظه‌های پراضطراب را شبی که کرمانشاه لرزید، سمیه مرادی، دانشجوی رشته‌ی پرستاری اهل شهرستان ثلاث باباجانی، در خوابگاه گراش تجربه کرده است.

moradi2

نزدیک به روز دانشجو و شبی که قرار است سمیه بعد از دو ماه به شهرش ثلاث برگردد تا خانواده‌ش را ببیند، او را به بام گراش می‌برم تا با هم حرف بزنیم.

از او می‌خواهم از آن شب برایم بگوید؛ شبی که خبر زلزله‌ی کرمانشاه را شنید. می‌گوید: «تازه بافتنی یاد گرفته بودم و داشتم در اتاق خوابگاه برای برادرم شال‌گردن می‌بافتم. یکی از دوستان هم‌استانی‌‌ام با رنگی پریده و چهره‌ی مضطرب دم در اتاق آمد و گفت: سمیه، خبری از شهرم جوان‌رود داری؟ شنیده‌ام کرمانشاه زلزله آمده است.» آن لحظه که از شدت و عمق اتفاق بی‌خبر بودم، با لحنی آمیخته با طنز گفتم: «شهر شما که شبیه ماسوله است و همه خانه‌ها روی هم ساخته شده، حتما با خاک یکسان شده.» بعد با هم حدود یک ساعت با خانواده‌ش تماس گرفتیم تا بالاخره پدرش جواب داد و گفت همه خانواده‌ش سالم هستند.

«به اتاقم برگشتم و شروع کردم به بافندگی. در همین حین، یادم افتاد که شهر ما فقط سی کیلومتر با شهر آن‌ها فاصله دارد. دوستم پگاه که کنارم بود، داشت اینستاگرام را چک می‌کرد و گفت: «یا امام رضا! کرمانشاه بدجور زلزله آمده.»

«آن موقع به خودم آمدم و همان لحظه شروع کردم به زنگ زدن. به ۱۵ نفر از اعضای خانواده‌ام زنگ زدم و هیچ کسی جواب نداد. صدای طپش قلبم را می‌شنیدم. تازه یادم آمد که سه روزی می‌شود که از خانواده‌ هفت‌نفره‌ام بی‌خبرم. ما سه خواهر و دو برادر هستیم: سارا، من، واحد، یحیی، حسنی و مامان و بابا، نگران تک‌تکشان بودم.

«پگاه سعی می‌کرد آرامم کند و می‌گفت: «نگران نباش. حتما خط‌ها قطعه.» به یاد هم‌شهری‌ام سحر افتادم که در یکی از دانشگاه‌های استان کرمانشاه مشغول تحصیل است. سحر به محض شنیدن صدایم به من گفت: «چقدر ریلکس حرف میزنی! مگه نمیدونی کرمانشاه چه خبره؟ شهرستان ما با خاک یکسان شده.»

«بعد از آن حرفش نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. وسط راهرو بودم و شروع کردم به جیغ زدن. از خدا کمک می‌خواستم. بچه‌ها می‌آمدند و می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده؟ همه دورم جمع بودند آن موقع حوالی ساعت ۱۰ بود تا ساعت ۱۲ با کمک دوستانم مدام به خانواده‌ام زنگ می‌زدیم و دوستانم دلداری‌ام می‌دادند.»

می‌پرسم آن موقع داشتی به چه چیزی فکر می‌کردی؟ می‌گوید: «به خواهرم سارا که فقط یک ماه از عمل ستون فقراتش می‌گذشت و بدون کمک کسی نمی‌توانست از جایش بلند شود. با خودم می‌گفتم همه خانوده‌ام آن لحظه به کمک سارا رفته‌اند و همه مانده‌اند زیر آوار. از طرفی چون خانواده ما عادت به زود خوابیدن دارند، دلشوره داشتم که آن لحظه خواب مانده باشند. تا این که بالاخره بعد از ۲ ساعت پدرم جواب تلفن را داد و گفت: «خوبیم بابا. نترس خوبیم. همه جا تاریکه و از اطراف صدای جیغ و داد میاد. ولی نمی‌دونیم چی به چیه. تو ماشین هستیم و برق‌ها قطعه.»

سمیه حرف‌هایش را ادامه می‌دهد و می‌گوید: «من فقط با بابا حرف زده بودم. موقع خواب به این فکر می‌کردم نکند بقیه خانواده‌ام آسیبی دیده باشند و به من چیزی نمی‌گویند. ساعت ده صبح فردا، بار دیگر گوشی بابا آنتن داد و از او خواستم گوشی را به تک‌تک اعضای خانواده‌ام بدهد تا صدایشان را بشنوم و بعد از شنیدن صدایشان دلم آرام گرفت. مادرم وقتی صدایم را شنید با گریه از من پرسید تو سالمی؟ شدت زلزله به قدری بوده که فکر می‌کرد تمام ایران با آن لرزیده و برای من هم در گراش اتفاقی افتاده است. دوست داشتم زودتر به شهرم برگردم و به کمکشان بروم، اما قرار بود یک هفته دیگر امتحانات میان ترم و کارآموزی‌ام شروع شود و ناچار بودم در دانشگاه بمانم. از طرفی مادرم از من می‌خواست به هیچ عنوان برنگردم. می‌گفت: «این‌جا وضعیت جوری نیست که برگردی خانه. قرار است بعد دو ماه بیایی، اما جایی نیست که بمانی و همه در چادر هستند و کسی در خانه نیست. تو سرمایی هستی و بیایی نمی‌توانی تحمل کنی. الان خیالمان راحت است که تو در جای امنی هستی.»

تلفنی از پدرم خواستم شرایط را بیشتر برایم توضیح دهد و بگوید خانه در چه وضعی است؟ تعریف می‌کند: «خانه کاملا تخریب شده ولی نگران نباش. اینجا خانه همه خراب شده و همه در یک وضعیت هستند و کسی از کسی بالاتر نیست.»

از بابا پرسیدم چطور سارا را نجات دادید؟ جواب می‌دهد: «اولین پیش‌لرزه ۴ ریشتری بود و بلافاصله برق‌ها رفت. همه به سمت سارا رفتیم. وسایل کمد‌دیواری به بیرون پرت شده بود و سارا زیر تخت پناه گرفته بود. حسنی هم که از خواب پریده بود، بی‌اراده به سمت آشپزخانه می‌رود و آن‌جا یک تکه کاشی به سرش می‌خورد و مجروح می‌شود. مادرت که برای کمک به حسنی به سمت آشپرخانه می‌رود در حال حرکت به دلیل شدت زلزله به در و دیوار برخورد می‌کند و کمی آسیب می‌بیند. با همان پیش‌لرزه سارا را بلند کردیم و همه به سمت در خروجی خانه فرار کردیم. به دم در که رسیدیم زلزله دوم که ۷ ریشتری بود شروع شد و ما صدای شکستن دیوار و پنجره‌های خانه را شنیدیم. صبح روز بعد، خاله که از ناحیه سر مجروح شده بود را از روستای همجوار به چادر ما آوردند. تا چند روز نوبت دکتر گیر نمی‌آمد، چرا که تازه سی ساعت بعد از زلزله، جاده ثلاث برای وارد شدن نیروهای امدادی باز شده بود. از طرف دیگر هم مرز عراق است و سمت دیگر هم سر پل ذهاب که نابود شده بود و آن‌ها از ما درخواست کمک داشتند و طرف دیگر هم جوان‌رود که جاده ریزش کرده و بسته بود. چادر مسافرتی هم داشتیم. دوستان برادرت در شرکت برای ما تهیه کرده‌اند.»

از سمیه می‌پرسم آیا اطلاعی دارد که کی قرار است کار ساخت و ساز و بازسازی خانه‌ها در کرمانشاه شروع شود؟ می‌گوید: «بابا گفته که مسئولین در کرمانشاه گفته‌اند تا یک ماه آینده پس‌لرزه‌ها ادامه دارد و هیچ کسی نباید وارد خانه‌ها شود و فعلا نمی‌توانند سر وسامانی به خانه بدهند. حتی نمی‌توانند دور خانه بروند چون خطرناک است و هر چی در زلزله نریخته در پس لرزه‌ها در حال ریزش است. بابا بازنشسته سپاه است و حقوق بازنشستگی دارد. البته سر ساختن خانه خیلی بدهکار شدیم. حدود ۶۰ میلیون طبقه بالا و پایین خانه شد. ۱۰۴ میلیون هم عمل خواهرم هزینه داشت. با این وجود بابا نمی‌گذارد خانواده‌ام آن‌جا از کمک‌های مردمی استفاده کنند و می‌گوید ما فقط خانه‌مان خراب شده و خوراکی می‌توانیم از طریقی به دست بیاوریم.»

سمیه قرار است بعد از دو ماه، فردا، مصادف با ولادت پیامبر(ص) به شهرش برگردد. از او می‌پرسم آیا آمادگی آن را دارد که با ویرانی شهر و خانه‌ش مواجه شود و مدتی در چادر زندگی کند؟ جواب می‌دهد: «من هنوز آمادگی‌اش را ندارم، چون شهرمان تازه داشت پیشرفت می‌کرد و بیمارستان جدید آن در حال ساخت بود. ترسم این است که بروم و ببینم هیچ چیزی از شهر باقی نمانده است. بیشتر از همه نگران شهرک خودمان هستم که به محله انجیربوس معروف است. مادرم می‌گفت ۹۰ درصد تخریب‌ها در شهرک ما اتفاق افتاده است. تا جایی که شنیده‌ام و طبق آمار پزشکی قانونی، کشته‌های شهرستان ثلاث در شهر و روستا حدود ۲۰ نفر است و جمعیت کل شهرستان ۴۸ هزار نفر، که بیشتر در روستا ساکن هستند. البته آمار فوت‌شدگان زیاد هم مبتنی بر واقعیت نیست و صرفا آماری است که پزشکی قانونی از تعداد فوت‌شدگان دارد، در حالی که بسیاری از خانواده متوفیان بدون این که به پزشکی قانونی خبر بدهند، عزیزانشان را به خاک سپرده‌اند.

«دوستم می‌گفت از شهر سر پل ذهاب بوی جنازه می‌آید. در یکی از روستاها حدود ۱۷۰ کشته داده است، یعنی هر خانواده حدود دو نفر کشته داده بودند.»

Zelzeleh

برای این که از فضای زلزله دور شویم، از سمیه به عنوان دانشجوی دانشکده‌ی علوم پزشکی گراش، نظرش را در مورد گراش می‌پرسم. جواب می‌دهد: «وقتی وارد گراش شدم، چون با شهرم مسافت زیادی داشت و حدود دو روز در راه هستم، بابام گفت همین که ساکن شدی خودم می‌روم دنبال انتقالی‌ات. وقتی وارد شهر شدیم و بایا دید در شهر همه مردم چادری و مذهبی هستند و رفتار مردم با ما خوب است، گفت: «همین جا بمان و این جا شهر خوبی است.» همان روز اول که با من آمد و حالا با وجود گذشتن سه سال هنوز به اینجا سفر نکرده و خیالش راحت است.

«البته این تصور بابا است. من گراش را جور دیگری شناختم. با وجود این که امنیت زیادی دارد و من به راحتی می‌توانم شب‌ها تاکسی بگیرم، اما بعضی رفتارهای مردم به خصوص زن‌ها آزار‌دهنده است. مثلا بعد از مدتی فرصتی پیش آمد که به نماز جمعه بروم. به حسینیه اعظم رفتم. آن‌جا نگاه سنگین زن‌ها و پچ‌پچ‌هایشان را حس کردم. عده‌ای هم از کنارم که رد می‌شدند اخم و تخم می‌کردند و چیزی به زبان گراشی زیر لب می‌گفتند. تا این که یکی آمد و نگاهی بهم انداخت و گفت: «تو چرا با مانتو به این مکان آمدی و خجالت نمی‌کشی با این تیپ و قیافه به این‌جا وارد شدی؟» من اما معمولی بودم و مانتویی که پوشیده بودم بلند بود. از رفتارشان خیلی تعجب کردم. حس می‌کنم بعضی از مردم این‌جا خیلی ریا دارند. مثلا تو داری می‌روی که نماز بخوانی. وقتی دل کسی را شکستی و فحش دادی و غیبتش کردی، از کجا می‌توانی پیدایش کنی و از او حلالیت بطلبی؟ از آن موقع به بعد با خودم گفتم دیگر هیچ وقت به نماز جمعه‌شان نمی‌روم. همین‌طور هم شد. نه تنها به نماز جمعه که به هیچ مسجد و مکان و مراسم مذهبی دیگری نرفتم. با وجود این همه مسجد و حسینیه‌ای که در شهر وجود دارد.

«سعی می‌کنم زیاد هم در شهر تردد نکنم، چون توقع این است که حتی در شهر هم همه چادری باشند و عده‌ای شاکی می‌شوند که چرا چادر سرت نیست. تنها چیزی که به من برخورد این رفتار بود. اما نکته مثبت دیگر گراش خیرین این شهر هستند برای خانواده‎‌ام که تعریف می‌کنم، باور نمی‌کنند چون در منطقه ما کسی درآمد آن‌چنانی ندارد که بتواند کار خیر پرهزینه انجام دهد.»

از او می‌خواهم از دانشکده علوم پزشکی گراش نیز برایمان صحبت کند. او می‌گوید: «برای دانشجوی خوب بودن کیفیت دانشگاه مهم نیست. این که دانشجو کجا درس می‌خواند و چه امکاناتی دارد. مهم این است که دانشجو بخواهد دنبال علم باشد و در این راه تلاش کند. اما دانشکده علوم پزشکی گراش از لحاظ امکانات در سطح عالی است و رسیدگی به خوابگاه هم خیلی خوب انجام می‌شود.

«حالا که اسم دانشکده آمد، خبر زلزله که حالم را بد کرد، استادها، همکلاسی‌ها و دانشجوها و سرپرست خوابگاه خیلی جویای احوالم شدند و این خیلی برایم جالب بود و دوست دارم از آن‌ها تشکر کنم.»

شب شده و هوا تاریک است. از سمیه یک عکس یادگاری می‌گیرم و با هم می‌رویم که بلیط اتوبوس بگیریم. او فردا ساعت ۷ و نیم راهی شهرش است تا بعد از دو ماه و پس از حادثه زلزله و زیر و بم‌هایش، خانواده‌اش را ببیند. امیدوارم دلخوشی‌های تازه و سالم بودن خانواده‌ش مرهمی باشد برای ویرانی‌هایی که در شهرش با آن روبه‌رو خواهد شد.

moradi