هفت‌برکه (گریشنا) – فاطمه ابراهیمی: باید از دالان تنگی خودم را رد می‌‎کردم تا به حیاط می‌رسیدم. چند زن سیاه‌پوش دورتادور حیاط کوچک به دور مادر حلقه زده‌اند. از چادر سفید و مشکی‌اش به راحتی می‌شد حدس زد که باید صاحبخانه باشد.

سید احمد حسینی را خیلی‌ها به صمیمیت و سادگی می‌شناسند و برای بسیاری، صدای او یادآور نفیر «لا اله الا الله» در مراسم‌های تشییع و تدفین است. اما این بار خود سید احمد دغدار دختر ۱۴ ساله‌اش است. دلش می‌خواست قلب دخترش به دیگران زندگی ببخشد، اما نشد.

خودم را خبرنگار معرفی می‌کنم و زن سید احمد با خوش‌رویی مرا همانجا دقیقا روبه‌روی خودش می‌نشاند. می‌گوید هر چه دوست داری بپرس. اولین سوالم را با فاطمه شروع می‌کنم. من برای فاطمه‌ای آنجا بودم که همین چند روز قبل تمامی آرزوهایش را گذاشت و رفت.

SED AHMAD2

زن سید احمد از همان اولِ حرف‌هایش، لب به گله باز می‌کند. پدر را در مرگ دخترش یک جورهایی مقصر می‌داند و می‌گوید: «فاطمه از صبح سردرد داشت. هر چه گفتیم او را ببریم دکتر، پدرش گفت خودش خوب می‌شود.» مادر مکث کوتاهی می‌کند و می‌گوید: «ولی مرد.»

خاله فاطمه که بغل دست من نشسته است، مدام بیخ گوشم زمزمه می‌کند: «من وقتی فاطمه غش کرد دیدم. هر چه صدایش کردم جواب نداد.» خواهر بزرگ‌تر فاطمه ساعت دقیق این ماجرا را مثل پتک محکمی بر دل داغ‌دیده مادر می‌زند. می‌گوید: «ساعت چهار و بیست دقیقه عصر بود. من خوب یادم هست.»

سید احمد که تمام‌قد مشکی‌پوش است از سر کار به خانه می‌آید. از چشمان قرمز پدر تا ته ماجرا را می‌خوانم و می‌خواهم از اول موضوع را برایم تعریف کند.

SED AHMAD4

«دو شب پشت سر هم زیاد خون دماغ می‌شد. تا جایی که ساعت‌ها طول می‌کشید. بی‌خیال شدم و گفتم حالش خوب می‌شود. صبح همان‌روز گفت سرم خیلی درد می‌کند، اما دعای ندبه‌اش را رفت. مثل هر صبح جمعه دیگر. بیماری‌اش بعدازظهر شدت گرفت و از حال رفت. او را رساندم بیمارستان. چندین ساعت در اورژانس او را بستری کردند و بعد از اذان مغرب او را عمل کردند.

«نامه اعزامش به بیمارستان نمازی شیراز مرا شوکه کرد. نیمه‌شب به تنهایی با آمبولانس به شیراز رفتم. باز هم او را عمل کردند. اما موفقیت‌آمیز نبود. و فردای آن روز کادر بیمارستان فرمی را به من دادند که برای اهدای عضو آن را امضا کنم. تمامی اعضای بدنش را اجازه دادم به جز چشم‌هایش.»

پدر در هم می‌شکند. بغض فروخورده‌اش را به راحتی می‌شود دید. مادر مات لب‌های لرزان پدر شده است. سید احمد می‌گوید: «به خاطر مادرش برای آخرین وداع، گفتم چشم‌هایش را اهدا نمی‌کنم.»

مادر که به خاطر دو فرزند کوچکش پدر را به تنهایی بدرقه بیمارستان شیراز می‌کند، به اصرار عموی فاطمه راضی به اهدای عضو می‌شود. اما وقتی پدر فرم را امضا می‌کند، فاطمه ایست قلبی می‌کند و دکتر‌ها می‌گویند دیگر کلیه‌هایش فاسد شده و به درد کسی نمی‌خورد. می‌خواهم سوالی بپرسم که پدر همچنان ادمه می‌دهد: «من نیتم خیر بود، اما متاسفانه دیگر کار از کار گذشته بود.»

SED AHMAD3

مادر با صدایی بغض‌آلود مدام از سید احمد می‌پرسد فاطمه ایست قلبی کرد؟ بارها و بارها این سوال را می‌پرسد و پدر سرش را پایین گرفته است.

فضا کم‌کم دارد خفه‌ام می‌کند. من روبه‌روی پدر و مادری داغدار نشسته‌ام و باید حواسم به حال و هوای چشمانم باشد تا نکند بارانی شود و یا بغضم را بخوانند. حیاط خانه آن‌قدر کوچک و گرم است که سیده زهرا پنکه‌ای دستی را روبه‌رویم در پریز برق می‌زند. باد تند و آتشینی هوا را گرم‌تر می‌کند. می‌خواهم کمی این فضا را عوض کنم. می‌پرسم سید احمد که اصالتی مهری دارد، چرا گراش‌نشین شده است؟

خودش جواب می‌دهد: «دایی‌ام، آقای موسوی، امام جمعه گراش بود. پدربزرگ و مادربزرگم گراش زندگی می‌کردند. آن‌ها دختری برایم انتخاب کردند و بعد از ازدواج پیش دایی‌ام مشغول به کار شدم.»

نگاهم را به سوی سیده زهرا، خواهر بزرگتر فاطمه، می‌چرخانم و می‌پرسم: «دلت برای فاطمه تنگ شده؟ با هم کل‌کل می‌کردین؟» چادر رنگی‌اش را محکم با دندانش می‌گیرد و فقط این جمله را می‌گوید: «جای خالی خواهرم خیلی سخت است.» و دیگر ساکت می‌شود و هیچ چیز نمی‌گوید.

رو به سمت مادر می‌پرسم: «از زندگی نوزده ساله‌ات بگو.» می‌گوید: «من یک دختر دیگر هم به نام فاطمه در چهار ماهگی از دست دادم.» مادر معتقد است چشم زخم عامل مرگ نوزاد چهار ماهه‌اش است. اما پدر تاکید دارد که سرماخوردگی دخترش را برای همیشه از او گرفت. زن سید احمد ترجیح می‌دهد با قلیان خودش را آرام کند و همان‌طور که پک‌های متوالی می‌زند، از او می‌پرسم داغ جوان سخت است؟ می‌گوید: «خیلی. اما راضی‌ام به رضای خدا. امانت خودش بود. وقتی دلم می‌گیرد خودم را با کارهای خانه سرگرم می‌کنم.» می‌گویم: «سیده زهرا جای خالی فاطمه را برایت پر می‌کند؟» می‌گوید: «فاطمه با همه بچه‌هایم فرق داشت. باایمان بود و مهربان. با اخلاق خوبش همه را جذب خودش کرده بود.»

حالا مادر لیست آرزوهای ناکام دخترش را یکی‌یکی برایم ردیف می‌کند: «دوست داشت برود دانشگاه و معلم بشود. عاشق مشهد و امام رضا (ع) بود. می‌گفت اربعین امسال حتما باید پیاده برویم کربلا.» مادر دیگر نمی‌تواند ادامه بدهد. سیده زهرا این بار بجا و به‌موقع به گفت‌و‌گوی مادر ناخنک زد و گفت: «دوستان و معلمانش به خانه آمدند و صمیمی‌ترین دوستش، فرزانه زمانی، خیلی گریه می‌کرد، حتی بیشتر از من.»

صدای اذان مغرب بلند می‌شود. چند عکس می‌اندازم و خداحافظی می‌کنم و باز از آن دالان تنگ رد می‌شوم تا به کوچه برسم. فقط سه پارچه مشکی برای غم از دست دادن فاطمه روی دیوار خانه‌شان زده شده است. سادگی و تواضع این خانواده تا ته گزارشم پابه‌پای واژه‌ها ردیف می‌شود و من هنوز برای دل داغدیده مادر فاتحه می‌خوانم.

SED AHMAD1