فاطمه ابرهیمی – گریشنا: امروز همه چیز و همه کس سوژه شده‌اند. چشم، دست، پا، لباس‌های مشکی. امروز این حوالی همه دل‌تنگ بودند. بغض‌هایی را که در منا فرو داده شد، امروز مردم گراش ترکاندند. چشم‌ها غزل‌غزل باریدند و سطور دفتر دل‌مان را خط‌خطی کردند. اینجا خیابان ۲۰۴ منا نبود؛ اینجا هیچ‌کس لباس احرام نپوشیده بود؛ اما این آدم‌ها امروز با لباس‌های سیاه در همین خیابان‌های گراش رمی جمرات کردند. با مشت‌های گره کرده در راه‌پیمایی تشییع تو، بر دل‌های سیاه شیاطین آل سعود سنگ زدند.

حاجی! شاید آن روز که رفتی، صد نفر هم نیامدند برای بدرقه‌ات؛ اما امروز هزاران نفر برای آمدن‌ات بی‌قراری کردند. امروز دست‌های این آدم‌ها منتظر بودند تا برای یک عمر تو را در آغوش بگیرند و تو را با پشت‌بندی از اشک به صف خاطرات‌شان بفرستند. حاجی کربلایی! آن روز که رفتی کاش مادر پیشانی‌ات را بوسیده باشد. کاش دخترت را در آغوش گرفته باشی و کاش برای همسرت یک لبخند به یادگار گذاشته باشی. کاش همه‌ی اینها بوده باشد تا حالا که مادر از فراق تو  زمین‌گیر شده، پیشانی‌ات را با چشمان بسته تو نبوسد. کاش دخترت بهانه آغوش تو را نگیرد و کاش همسرت برای همیشه با آن لبخند زیبایت خاطراتش را مرور کند.
امروز همه آمده بودند تا خودشان را به تابوتت برسانند و «زیارت قبول» بگویند. آن یکی آمده بود تا هم‌سفرش را که جامانده از قافله بود به خانه ابدیت بدرقه کند. حاجی هیچ‌کدام دل‌مان نیامد دسته‌گل‌هایی را که برای آمدنت آماده کرده بودیم تا به گردنت بیاندازیم، حالا روی تابوتت بگذاریم. حاجی هیچ کدام دل‌مان نیامد به جای تبریک به خانواده‌ات تسلیت بگوییم.

Khajehpoor18
اینجا همه حال و هوای دیگری دارند. یکی آن طرف با هق‌هق اشک می‌ریزد. آن یکی صورت خیس از اشکش را با گوشه چادرش پاک می‌کند. یکی آن‌طرف‌تر سر مزار مادر شهیدش نشسته و یک بار دیگر خاطرات سال ۶۶ برایش تازه می‌شود. دختر «شهیده نورسته خواجی» شهید جمعه‌ی خونین مکه. می‌گوید: «آن روز که مادرم را آوردند همین حال و هوا بر شهر حکم‌فرما بود، امروز هم شبیه آن روز!» اشک می‌ریزد و من دنبال دل دیگری می‌روم که داغ‌دار است. دیانا و پریسا دو یادگار حاجی. کوچک‌اند، اما دل‌شان امروز بیشتر از من و تو برای پدرشان تنگ شده است. شاید وقتی بزرگ شدند، پدر فقط در ردیف خاطره‌هایشان به صف ایستاده باشد.
راستی حاجی کربلایی! شنیده‌ام آن روز هوا خیلی گرم بود. قبل از شهادت آبت دادند؟ راستی حاجی! برایمان از لحظه دیدار یار بگو. به گمانم آن‌جا به خدا نزدیک‌تر بودی. با لباسی مقدس، در مکان و زمانی مقدس، «مهاجر الی الله» شدی. خوشا به حالت حاج حسن خواجه پور!
گروهی از دانش‌آموزان نمونه دولتی امام رضا (ع) گوشه‌ای ایستاده‌اند و یکی‌شان مدام اشک می‌ریزد. نزدیک‌تر می‌روم. فائزه ۱۶ سال دارد. می‌گوید: «همین حاجی مرا دعوت کرده است.» قصه آمدنش را این‌گونه تعریف می‌کند: «از هر کلاسی دو نفر قرعه‌کشی کردند. اسم من در نیامد. حالم گرفته شد. امروز وقتی دوستانم رفتند، همه‌اش گریه می‌کردم. نمی‌دانم چه شد که یکی از همکلاسی‌هایم جای خودش را به من داد.» حالا فائزه را به حال خودش می‌گذارم.
پیرزنی آن‌طرف‌تر روبه‌روی سپاه، روی یکی از صندلی‌های پیاده‌رو نشسته است. می‌پرسم بی‌بی‌جان در این گرما اذیت نمی‌شوی؟ ناراحت می‌شود و می‌گوید: «همین حاجی به خاطر گرما جانش را از دست داد، آن وقت من گرما را بهانه کنم برای نیامدنم؟ خدا مرا دعوت کرده است.»

Khajehpoor20
مادری کالسکه فرزند شش‌ماهه‌اش را هل می‌دهد. از پشت سر چادرش را می‌گیرم و می‌پرسم: «خانم! با این اوضاع چرا در خانه نماندی؟ هوای گرم و بچه‌داری!» صورتش خیلی زود از اشک خیس می‌شود و می‌گوید: «تمام خاطرات و حال و هوای امروز را به خاطر می‌سپارم تا در آینده برای امیرعلی که حالا شش ماه دارد، تعریف کنم.» مادر و نوزاد وارد گلزار شهدا می‌شوند و من گم‌شان می‌کنم.
حاجی! آن روز تقویم، عید قربان را نشان می‌داد. هیچ یادداشتی در صفحه تقویم‌مان نداشتیم که قربانی‌مان تو باشی. عیدمان عزا شد حاجی! این روزها تو شدی سرتیتر خبرهای‌مان. تا همین چند روز قبل دعا می‌کردیم کاش خبرمان بسوزد. کاش تو زنده باشی و خبرمان تیترش را عوض کند و بشود حاج حسن برگشت! اما نه! تو رفتی؛ آن هم برای همیشه.

حاجی! کاش کیف سوغاتی‌ات به دست دخترانت نرسد. آنها دیگر با عروسک راضی نمی‌شوند. مدام بهانه تو را می‌گیرند. آخر تو قول داده بودی یک‌ماهه می‌روی و برمی‌گردی. بدقول شدی حاجی!
حاجی! ما حتی یادمان نرفت تا برای آمدنت چاووشی نکنیم. امروز با این حال و هوا، چاووشی بدجور با دل و آب‎وهوای چشم‌مان بازی کرد. حاجی! پارچه‌نوشته‌های عزیزانت سیاه‌پوش شد. لبخندها خشکید و اشک جایش را گرفت.

حاج حسن خواجه‌پور! زیارت قبول.