هفت برکه- فاطمه ابراهیمی: «به ما که رسید به سر رسید.» این جمله را میگوید و پشت بندش بلند بلند میخندد. میگویم عجب بویی پیچیده است احمد آقا. خدا کند خوشمزه باشد. معصومه خانم،همسر احمد اقا که کنار دستم نشسته است میگوید:«ده سال است که برای خودش سرآشپزی شده است، مگر میشود مزهاش بد باشد؟» زیر اجاق را کم میکند و روبهروی من روی تشک و پشتی مینشاند و میگوید؛ آآآخیش. لبخندی میزنم و میگویم؛ خسته نباشید آقای سرآشپز.
گذشتن از همه چیز برای معصومه
فضای یک خانه ساده و کوچک دو نفره آرامش عجیبی دارد اما وقتی دلیل آمدنم را به خودم یادآوری میکنم دلم میگیرد.
عبدالرضا،برادر معصومه رو به من میگوید:«معصومه از وقتی به دنیا آمد معصوم بود. حاصل ازدواج فامیلی پدر و مادرم ده فرزند است که معصومه و علی، برادرم وضعیت جسمانیشان خوب نبوده و نیست.»
معصومه مرا با خودش میبرد به سی سال قبل. به روزهایی که احمد آقا از او خواستگاری کرد و زندگی دو نفره تلخ و شیرینشان را شروع کردند؛ «پسردایی من،کریم، که در همسایگی مغازه احمد آقا کاسبی میکرد مرا به او معرفی میکند. شرط پدرم برای خواستگارم که یک مرد سنی مذهب افغانستانی بود داشتن مال و منال نبود. فقط و فقط داشتن دین تشیع بود. احمد هم به راحتی قبول کرد و این شد که ما با هم ازدواج کردیم. اما فقط چند روز از ازدواجمان گذشته بود که احمد را به خاطر ازدواجش با یک زن ایرانی به زندان انداختند. وثیقه آزادی شوهرم فقط صد هزار تومان بود که سی سال قبل به ارزش ده میلیون حالا بود. ما این صد هزار تومان را برای مسافرت اولین عید زندگی دونفرهمان پسانداز کرده بودیم. معصومه شناسنامهاش را نشانم میدهد و میگوید:«هنوز که هنوز است اسم احمد در صفحه شناسنامهام خالی است. فقط اسم آرزو،تنها دخترم توی شناسنامهام نوشته شده است.»
احمد آقا که ساکت نشسته است و به حرفهای ما گوش میکند به حرف میآید و میگوید:«وقتی ما با هم ازدواج کردیم من در این شهر شبیه حضرت یوسف بودم. تنها و غریب. اما خیلی زود افغانیهای دیگری شبیه من با زن ایرانی یا گراشی ازدواج میکردند.»
آرزو، یک دانه دختر خانواده
معصومه میگوید:«اولین فرزندم را سه ماه بعد از ازدواجم باردار شدم. پسر بود اما فقط سه روز زنده بود و فوت شد. بعد از مدتی دوباره باردار شدم و در نه ماهگی بچهام در شکمم خفه شد و مرد.» میگویم؛ چه بد. اما معصومه، مادر آرزو، دخترش را با هزار شوق و امید نگاه میکند و میگوید:«خدا را شکر بعد از پنج سال مادر شدم و چون به آرزویم رسیدم اسمش را گذاشتیم، آرزو.»
آرزو، چایی را که تعارفم میکند، میگویم؛ بنشین.قصه رسیده است به تو. کمی آنطرفتر از مادر مینشیند و میگوید:«من که میدانم هیچ فایدهای ندارد. نه گفتن حرفهای من و خانوادهام نه شنیدن و نوشتنش برای مردم.» لبخندی میزنم و میگویم:«آرزو جان من فقط به خاطر پدر و مادرت آمدهام اینجا و اصلا مهم نیست کسی نوشتههایم را بخواند یا نه. من رسالت خبرنگاریام را به جا آوردهام. و لازم دانستم که زندگی مادرت را بنویسم. وقتی میبینم کسانی هستند که در نزدیکی ما زندگی میکنند و چقدر سختی میکشند باید کسانی از درد خانواده تو که سالهاست همهتان با آن دست و پنجه نرم میکنید باخبر بشوند تا شاید فکری برای راحتی خانوادهات بکنند.» آرزو بغضش را میترکاند و میگوید:«آدمهای زیادی آمدند و همین حرفها را زدند و قولهایی دادند و رفتند و من ماندم و پدری که سالهاست شده است پرستار مادر و خانم خانه. درست است مرد است اما روحش مثل یک زن لطیف است. باید کارهایش را سر ساعت انجام بدهد تا هم به کارهای خانه،آشپزی،داروهای مادر و هم به کار و کاسبیاش برسد.» نگاهی به پدر آرزو میکنم. میدانم که نمیتواند اشکهای دختر یکی یکدانهاش را ببیند. ساکت و آرام با درونی متلاطم و طوفانی سرجایش نشسته است.
معصومه نگاهی به ساعت میکند و احمد با تنگی پر از آب میآید سراغش. سبد فیروزهای رنگی با قرص و داروهایی که هربستهاش چند صد هزارتومان است کنار دستش گذاشته است. معصومه یکی یکی قرصها را از سبد در میآورد و نشانم میدهد و میگوید:«این داروها را اگر از شیراز بگیرم ارزانتر است اما نمیشود. و باید از همین گراش تهیه کنم.» ناشیانه میپرسم اگر یک روز نخوری چه میشود؟ نگاهم میکند و فقط لبخند میزند. تا ته ماجرا را میخوانم.
ده سال پروانه بودن
از معصومه میپرسم از کی یکجانشین شدی؟ میگوید:«آرزو که به دنیا آمد استخواندردهای من هم شروع شد. مدام این دکتر و آن دکتر. سفرهای تفریحی ما به شیراز هم باید یک دکتر رفتن کنارش بود. اما هنوز نمیدانستم دقیقا با چه بیماری دست و پنجه نرم میکنم تا این که دکتر شیراز آب پاکی را ریخت روی تمام زندگی سه نفرهمان و گفت خیلی زود تمام استخوانهایت میشود شبیه پیرزنی هفتاد ساله و یکجا نشینات میکند.»
و حالا ده سال است،یعنی دو سال بعد از عروسی آرزو دخترم.
به احمد آقا نگاهی میکند و میگوید:«اگر از همان روز اول همدم و پشت و پناهم نبود من ده سال قبل مرده بودم. اما احمد مثل پروانه دورم میچرخد. از پخت و پز تا شستن لباس و انجام تمام کارهای شخصی من به علاوه کار و کاسبی خودش با احمد آقاست.»
آرزو هم تمیزکاری خانه را بر عهده دارد. آرزو هنوز بغضش را قورت نداده است. برای این که فضای خانه کمی به راه بشود از حمیدرضا،پسر آرزو میپرسم؛ ننه جون رو چند تا دوست داری؟ با انگشتهای دستش عدد یک را نشانم میدهد. میگویم فقط همین؟ معصومه میگوید:«خیلی به من وابسته است. اگر یک روز همدیگر را نبینیم شبم صبح نمیشود. با این که وضع مالی خوبی نداریم اما هر چیزی را که بدانم دوست دارد برایش خریدهام.» حمیدرضا مثل فشفشه از جایش بلند میشود و میِرود تا دوچرخهاش را بیاورد نشانم بدهد. همانطور که سوار است روبهرویم چند دور میزند. میگویم؛ فرش کثیف میشود. احمد آقا میِگوید:«اشکالی ندارد فدای سرش. ما که همیشه این فرش و اسباب خانه روی دوشمان است و خانه به دوشیم. این دهمین خانهای است که در این سی سال زندگی مستاجر نشینیم.»
سی سال خانه به دوشی
میخندد و میگوید:« پا قدممان خوب است. خانهها زود به فروش میرسد و باز این ماییم که باید آواره و سرگردان باشیم.» آرزو میگوید:«مادر که نمیتواند کاری بکند این منم که باید همپای بابا سالی یکبار اسبابکشی کنم. دیگر خسته شدهام. اگر خانه خودم یک اتاق اضافی داشتم حتما آنها را میبردم پیش خودم تا از این در به دری خلاص بشود.» احمد آقا میگوید:«اگر کسی خانهای داشت و به ما میداد و ما جای پرداخت اجاره پولش را به صاحب خانه میدادیم تا وقتی که سند آن خانه مال ما میشد خیلی خوب میشد. یک جورایی یعنی اجاره به شرط تملیک. اگر یک حساب کتاب سرانگشتی کنم پول آب و برق و تلفن و گاز و اجاره چیزی حدود ماهی دو میلیون میشود اما اگر میدانستم سند این خانه آخر برای من میشود دیگر زورم نمیآمد. اما چه کنم که در کنار این مخارج، پول درمان و قرصهای معصومه هم دست و پایم را بسته است.»
آرزو میگوید:«تو را خدا بنویس که کار خیر فقط مسجد درست کردن نیست. این همه خانه خالی توی گراش پر است. اما یکی هم مثل ما آواره و سرگردان. تو رو خدا بنویس شما خیرین کمی هم به فکر مردم باشید تا ساختن مسجد و حسینیه. ما خانه مفتی نمیخواهیم. یعنی از بندگان خدا توقعی نداریم. اما چیزی که بابا میگوید درست است. ما جای اجاره دادن، پولش را به صاحب خانهای بدهیم که بدانیم سندش را یک روز به نام پدرم میزند.»
حرفهای آرزو مرا هم به هم میریزد. آرزو حرف میزند و اشک میریزد و من فکر میکنم کجای قصه پدر و مادرش ایستادهام. سکوت میکنم تا هر چه دل تنگش میخواهد بگوید.«درد،مرا بزرگ کرده است. وگرنه سنی ندارم.» یک دختر بیست و سه ساله و مادر یک پسر پنج ساله که دلش از غم زمانه گرفته است و مثل زنهای سی، چهل ساله برایم حرف میزند.
خیاطی که بیشتر پرستار است
از کار احمد آقا میپرسم. میگویم؛ بچه بودم که مغازه کوچکتان کنار خانه ما بود. لبخندی میزند و میگوید:«یادش بخیر. شما خیلی وقت است از آن محله بلند شدهاید؟» حساب میکنم و میگویم؛ نزدیک به ده یازده سالی میشود. میگوید:«اما من هنوز همانجا هستم. همان مغازه نقلی با همان چرخهای خیاطی قدیمی. من به خاطر رسیدگی به کارهای معصومه صبحها کمی دیرتر میروم خیاطی و گاهی وقتها پیش آمده که سر همین دیر رفتنم مشتری با من دعوا میکند که چه وقت آمدن است. چندین بار آمدهام در بسته بود. اما من که نمیتوانم برای تک تک مشتریان توضیح بدهم که من جایم با همسرم عوض شده است. خیلی وقتها هم که برای یک سرویس بهداشتی بردن معصومه زنگ میزند که باید بروم خانه مجبورم در مغازه را ببندم و زود بروم و برگردم. و باز همان مشتری و دعوا و همان آش و همان کاسه.»
میپرسم سخت نیست؟ خسته نشدی؟ میگوید:«خستگی دارد اما مگر معصومه از روز اول مریض بود و ام اس داشت و یکجانشین بود؟ معصومه مادر آرزوست. دخترم. و من وظیفهام پرستاری از همسرم است.» معصومه میگوید:«روزی هزاران بار خدا را شکر میکنم که احمد همسر من است. شاید اگر کس دیگری جای احمد،همسرم بود تا به حالا از زندگی من رفته بود.» معصومه میگوید:«من و احمد روزهای خیلی خوبی داشتیم و داریم. ما همیشه آرزوی زیارت آقا امام حسین(ع) را داشتیم اما به خاطر وضعیتم میدانستم که نمیشود بروم و باید این آرزویم را با خودم به گور میبردم. اما تا این که احمد با اصرار خودش مرا به همراه خانوادهام فرستاد زیارت کربلا. برادرم عبدالرضا و خواهرم زری،بلد بودند مرا چطور بغل کنند. با این که خیلی سخت بود اما طلبید.
برای کارهای گذرنامهام باید خودم میرفتم پلیس+۱۰. خیلی روز سختی بود. احمد مرا مثل بچهای کوچک بغل کرده بود و از این اتاق به آن اتاق میبرد. اما من تمام طول مدت چشمهایم را بسته بودم. چون خجالت میکشیدم اما عشق زیارت آقا،روز سختم را شیرین کرد.»
میگویم پس مانده احمد آقا که به آرزویش برسد. اما احمد میگوید:«من به خاطر معصومه نمیتوانم هیچ جایی بروم. مدام باید در دسترسش باشم. برای یک لیوان آب خوردن هم باید خودم باشم. من از صبح که بیدار میشوم شبیه یک پرستار شیفتم شروع میشود. صبحانهاش را آماده میکنم و کنارش میگذارم و میروم مغازه. در عین کار و کاسبی برای هر کاری اگر زنگ بزند باید برگردم خانه کارش را انجام بدهم و دوباره برگردم سرکارم. ظهر هم به محض این که برگشتم باید نهار را آماده کنم. تا بخوریم و جمع کنم و ظرفها را بشورم میشود ساعت چهار. آب و قرصهایش را کنارش میگذارم و برمیگردم مغازه تا شب. باز شب و پختن شام و شستن ظرفها. و یا اگر لباسهای کثیفی هست آن ها را هم میشورم.»
واقعا نمیدانم چه بگویم. فقط نگاهش میکنم و میگویم؛ خدا اجرت بدهد. شما زندگی عاشقانهتان بعد از سی سال را با این وضعیت سخت هنوز حفظ کردهاید. میدانم خستگی دارد اما اجر و ثوابش خیلی بیشتر است. سرش را به حالت تایید میتکاند و دیگر حرفی نمیزند.ساعتش را نگاهی میاندازد. معصومه میگوید:«اگر با احمد کاری نداری دیرش شده است و باید برود خیاطیاش.» میخندم و میگویم؛ تا دوباره سر و کله مشتریهای بد قلق پیدا نشده است بروید.
تنهایی، دعا و واتساپ
احمد آقا که میرود من میمانم و آرزو و مادر. از بیماریاش که حالا جزیی از زندگیاش شده است بیشتر میپرسم. میگوید:«من از پانزده سالگی طحالم را برداشتم. قبل از آن هم گه گاهی خون میگرفتم. اما بعد از اینکه ام اس گرفتم مرتب این داروها را میخورم که خیلی هم گران است. و اگر تمام بشود و با این وضعیت نتوانیم بخریم دیگر نمیدانم چه میشود. خودم هم خسته شدهام چه برسد به احمد آقا. هر چه باشد مرد است. دلش استراحت میخواهد. گردش و تفریح میخواهد. اما وقتی او شده است پرستار تمام شیفت من… » بغض در گلو گیر کردهاش دیگر نمیگذارد حرفی بزند.آرزو میگوید:«مادرم اگر دلش بگیرد تمام اعضای خانوادهاش هستند که پای سفره دلش بنشینند. اما پدر من هیچ کس را ندارد. مادرش که فوت شده است و تمام اقوامشان کابل زندگی میکنند. خودش هست و خودش…من میدانم پدرم دارد پیر میشود چون خسته است. با این وضعیت اقتصادی و بیماری مادرم نمیداند چه کند. چه قدر کار کند؟ هم کار خانه هم کار بیرون. پولدار هم نیستیم که پرستاری برای مادرم بگیریم تا پدرم خسته نشود. به چه دلمان خوش باشد؟ به آوارگی و در به دریمان؟»
دستش را میگیرم و میگویم؛ خدا بزرگ است. آرزو خیلی تند و سریع میگوید:«میدانم بزرگ است اما من از خدا توقع دارم. من از خدا فقط یک خانه برای مادرم میخواهم. که اگر دلش گرفت بتواند توی حیاط بنشیند تا هوایی بخورد به سرش. نه این که یک خانه مسکن مهر با فضایی بسته و روز شمار باشی که سر ماه دارد میرسد و حالا از کدام نهاد وام بگیریم تا نکند صاحب خانه بلندمان کند.»
میگویم آرزو جان حتما مصلحت خدا در این بوده است. به قول معروف شنیدهای که هر که پیش خدا عزیزتر است درد و بلایش بیشتر است. خداوند شاید میخواسته با این وضعیت مادر،چهره مهربان و دل پاک پدرت را به همه نشان بدهد.
از حالت چهره آرزو میدانم گوشش به حرفهای من نیست. حق میدهم به او. یک دختر بیست و چند ساله که باید دست تک تک آرزوهایش را بگیرد و به آنها رنگ واقعیت بدهد. ده سال است همپای پدرش شده است، پرستار. دختری که دلش میخواهد با مادر خلوت کند و با او به گردش و تفریح ببرد حالا سالهاست کنارش مینشیند تا ساعت قرص و داروهایش را برایش یادآور بشود. آرزو تنهاست. اما من میدانم مادر تنهاتر است. همدم او فقط کتابهای ادعیه است که در کمد کوچکی کنار دستش گذاشته است.
معصومه میگوید:«خدا را شکر این گوشی همراه را دارم که اگر نمیتوانم از خانه بیرون بروم از طریق واتساپ با خانواده و اقوام در ارتباط هستم. تلویزیون دوست ندارم. اما تا دلم میگیرد و فکرهای نا امیدکننده به ذهنم میرسد این کتابهای دعا و قرآن را باز میکنم و میخوانم تا یاد خدا آرامم کند.»
تنها به خدا امید داشته باش
معصومه مثل این که چیزی یادش آمده باشد رو به من میگوید:«سال قبل، تولد امام رضا(ع) که خادمین حرمش به گراش آمدند یک شب میهمان خانه من شدند. نمیدانی آن شب چه حالی داشتم. از خوشحالی اشک چشمانم بند نمیآمد. اگر خودم نمیتوانم برم پابوسش آقا خودش با پرچمش آمد. من از آن روز آرامش عجیبی دارم. حال دلم بهتر است.»
میگویم عجب سعادتی نصیبت شده معصومه خانم. کمی هم برای حال دل من دعا کن.
صدای زنگ در میآید. سمانه،زن داداش معصومه خانم است. احوالپرسی میکنم و میگویم:«چه خوب شد که آمدی. خیلی وقت بود همسایههای قدیمیمان را ندیده بودم. اما مهمتر این که دل معصومه هم باز میشود.» سمانه میگوید:«من هر از گاهی به او سر میزنم چون میدانم تنهاست. معصومه برای من مثل یک دوست است تا یک خواهر شوهر. خیلی وقتها با او مشورت میکنم و از این که با این بیماری هنوز امید دارد و به زندگی لبخند میزند برای من یک الگو شده است تا همیشه به کوچکترین مشکلات لبخند بزنم.»
به آرزو میگویم؛ حالا یک استکان چایی برایم بریز. تعارفم که میکند، میگویم همین که سایه پدر و مادرت هنوز بالای سرت هست خدا را شکر کن. لبخندی میزند و چاییام را برمیدارم.
همنشینی با معصومه خانم آنقدر صمیمی بود که گذر زمان از دستم در رفت و صدای اذان بلند شد. رو به معصومه کردم و گفتم میخواهی برایت آب بیاورم تا وضو بگیری؟ گفت:«نه، من همیشه وضو دارم. نه این که آدم با خدایی هستم،مجبورم تا احمد خانه است وضویم را بگیرم که برای نماز آماده باشم.» پایه مهرش کنار دستش گذاشته است. نمازش را که میخواند چند شات میزنم. نمازش که تمام میشود با او خداحافظی میکنم و میگویم؛ التماس دعا. آرزو تا دم در همراهم میآید. آرام به او میگویم؛ هوای مادرت را بیشتر داشته باش. او بیشتر از قرص و داروها به توجه تو نیاز دارد. پدرت که مثل پروانه دور او میچرخد اما تو باید بیشتر به او سر بزنی. آرزو میگوید:«با هزار وام و قرض و یک ماشین کار کرده خریدیم تا بتوانیم مادرم را هر از گاهی ببریم بیرون و هوایی بخورد.» میگویم؛آفرین. انشاالله که خدا همه چیز را درست میکند و زودتر قرضتان را بدهید. با صدای بوق آژانس دست آرزو را برای خداحافظی میگیرم و سوار ماشین میشوم. در طول مسیر بعضی از حرفها توی ذهنم وول میخورد. گریههای آرزو بیتابم میکند. دل پاک و بزرگ معصومه یادم میآورد که همیشه امید داشته باشم و از هیچ کس انتظاری نداشته باشم جز خود خدا.
احمد قهرمانی زندگی من است
با صدای راننده آژانس که میگوید؛ بروم جلوتر؟ به خودم میآیم. میگویم صد متر جلوتر روبهروی آن خیاطی پیاده میشوم.
احمد آقا سرش روی پارچههایی که به هم وصله زده شده است تا بشود یک دست لباس و شلوار پایین است. سلام میکنم و میگویم:«ببخیشد که اینجا هم مزاحمتان شدم. گفتم چند عکس هم از اینجا داشته باشم.» آقایی روی صندلی داخل مغازه نشسته است که میگوید، از طرف کدام مدرسهای؟ میگویم خبرنگارم. قصه زندگی احمد را نوشتهام، آمدهام چند عکس هم از خیاطیاش بگیرم. میگوید:«بیا از من بپرس تا بگویم احمد چه فرشتهای است. من سی سال است با احمد آقا باجناقم اما هفت سال است که برای زندگی آمدهام گراش. از پنج صبح میروم سرکار تا این وقت شب. اما قبل از رفتن به خانه باید حتما یکی دو ساعتی بیایم همین جا بنشینم و با هم گپی بزنیم. اگر کسی جای احمد بود تا به حال هزار بار یک زندگی جدید را شروع کرده بود اما او مثل یک پروانه دور زن و زندگیاش میچرخد. تمام کارهای خانه و بیرون از خانه با احمد است. از زبان من عبدالعلی بینا، باجناق احمد بنویس احمد یک تبعه افغانستانی که با یک زن شیعه ایرانی ازدواج کرد و سالهاست شده است فرشته نجات زندگی این زن. احمد قهرمان زندگی من است.»
این گزارش به مناسبت روز معلول و برای پاسداشت خانوادههای زحمتکش معلولین منتشر شد.
گراش
۱۴ آذر ۱۳۹۸
درود بر افغانستانی های بامرام. ای کاش افغانستان از ایران جدا نشده بود یا مردمش متحد میشدن جهت استقرار امنیت یا پیوستن دوباره به ایران و خلیج فارس.
یادش بخیر تلخی آن روز صبح زود
هر روز می رسم لب این سالخورده رود
با کوزه ای که بشنوم از آب ها سرود
این رود خاطرات مرا تازه می کند
یادش بخیر تلخی آن روز صبح زود
باران گرفته بود تو با چتر آمدی
گل های سرخ بر سر راهت شکفته بود
روی سر تو رقص کنان بال می زدند
گنجشک های عاشقی ام با همه وجود
حالا تو رفته ای به فراسوی رودها
من سنگ مانده ام لب این ساحل کبود
تجربه
۱۳ آذر ۱۳۹۸
شوهربایدخیلیمَردبامرامیباشهکهاینجوریاز
زنشپرستاریکنه.خدااجرشبدهوشفای
کاملبهزنش.
خدارحمتکندخواهرشزینبرا(خالهیآرزوخانم)همشونکلاََآدمایخوشاخلاقوبامرامیهستن.
مردایگراشیلطفایادبگیرینچجوریزنونگهکنین.
علی شکری
۱۳ آذر ۱۳۹۸
خدا حفظشون کنه
انصاری
۱۲ آذر ۱۳۹۸
واقعا خیاط خوب و با مرامی هست و با کمترین هزینه لباس ها را تعمیر می کند .
هم شهری
۱۲ آذر ۱۳۹۸
بنده خدا احمد آقا مرد خوبی و بامعرفت هستش خدا حفظش منه