هفت برکه – فاطمه ابراهیمی: شب چهارم است. سلامی که برای تو باشد حال دلم را خوب میکند. سلامی که برای تو باشد جوابش آغاز دوباره یک زندگی با پشتبند عشق به تو است.
آقا سلام. سلامی با دلی شکسته و چشمهای بارانی. اینجا سلام دادن چقدر زیباست. سلام که بدهی زائر میشوی. دلت که بشکند عاشق میشوی. دل شکسته هم قیمتی دارد. آقا که خریدارش باشد تمام زندگیات بیمه عشق و دلدادگی میشود.
امشب شب میلاد توست و ما حال دلمان با آن همه دردهایی که روی زندگیمان تلنبار شده و زخمهایی که درد دارد، خوب است.
امشب آنهایی که با ویلچر خودشان را همپای دیگر عشاق آقا به این صحن شبیهسازی شده رساندند. دلشان را دخیل بستند و به قاب پنجره فولادت. امشب بغضها هوای عاشقی به سرشان زده است و بارانی از دلدادگی میبارند. امشب چقدر همه چیز زیباست. تضاد اشک و لبخند زائران تو. امشب چشمهای زائرانت هزاران حرف ناگفته دارد که بقچهپیچش کردند و دادند کبوتر نامهرسان حرمت تا برایت بیاورد و تو بخوانیشان.
امشب دستهایی رو به گنبد طلاییات بلند شده است که برای التماس دعاهای دیگران دعاگو شده است. صدایی که بغض خفهاش کرده مرا به سمت خودش هل میدهد. مادری که دلش دریای غم است اما میخندد. لبخندی تلختر از اشک.
زنی که بعد از اولین تجربه شیرین مادر شدنش تلخترین اتفاق زندگیاش رخ میدهد. اتفاقی که توان ایستادن و راه رفتن را از او گرفته است. بوسه بر پارچه سبزی که خدام حرم به دستهایش میبندد از هر چیزی برایش ارزشمندتر است. از پشت سر صدایش میکنم و میگویم فردا شب دخترت را هم بیاور تا متبرک به پرچم آقا بشود یا همان دست که حالا برای خودش قصهای شیرین دارد خداحافظی میکند و میرود.
آقای خوبیها تو بال شکستهای را امشب پر پرواز دادی که برای تولدت دلداده بود و دلداده شد.
جینالیان با همسرش آمده است. اترینا دخترش را روی پاهایش خوابانده. آرام کنارش مینشینم و میگویم قصه زندگیات را شنیدهام. حالا باید زهرا صدایت کنم. با این که متوجه حرفهایم نمیشود اما لبخند میزند. فکر میکنم تنها کلمهای که برایش آشناست اسم زهرا باشد. دست و پا شکسته با کمی زبان انگلیسی و گراشی و فارسی از او میخواهم که برایم بگوید چرا امشب آمده است اینجا، فقط میگوید:« امام رضا(ع) وری گوود» خیلی خوب، نایس. اینها کلماتی بود که جینالیان قصه من بر زبان میآورد. برنامه بعدی دعوت از زهرا و همسرش است که به روی صحنه بروند تا از مسلمان شدنش و سفرش به مشهد مقدس بگوید. آنها میروند و من از همان دور، لابهلای جمعیت نگاهشان میکنم و مدام با خودم فکر میکنم که چه خوب شد زهرا اسلام را پذیرفت. این دعوت و عنایت ویژه آقا امام رضا(ع) در شب میلادش میخواهد خیالش را راحت کند و به زهرا بفهماند که زندگی سه نفرهشان را بیمه خودش کرده است.
آرزوی زهرای فیلیپینی مسلمان شده این بار تضاد اشک و لبخند را روی صورت من نقش میاندازد. زهرا میگوید: «آنقدر پولدار بشوم که بتوانم به همه فقرا و نیازمندان کمک کنم تا دیگر کسی محتاج هیچ کسی جز خدا نباشد.»
برای زهرا دست میزنم و این آرزوی قاب شده در گوشیام را به یادگار میگذارم تا هر بار که نیاز باشد آن را نگاه کنم.
با این دلدادگی حالا واژههایم جان گرفتهاند اما سطر به سطر نوشتهام عجیب دلش گرفته است. بغضی دارد خفهاش میکند. آخر واژهها هوای حرم به سرشان زده است. دلشان میخواهد رو به گنبد طلاییات خودشان را ردیف کنند تا بشوند شاهبیت غزلهایم و تو آنها را بخوانی.
آقا امام رضا(ع) من بارانیترین زائر و ملتمسترین آدم این نوشتهام. امشب تمام خودم را بیمه تو کردهام تا نگاهت بدرقه یک عمر زندگیام باشد. پناهم بده.