هفت‌برکه – گریشنا: «من این جا هستم» نام کتابی است به قلم شریفه هاشمی، که نشر انالحق آن را منتشر کرده است. 

hashemi4

با انتشار کتاب «من این جا هستم» شریفه هاشمی که در شهر بیشتر به عنوان یک چهره‌ی ورزشی شناخته شده است، خود را به عنوان یک چهره‌ی ادبی نیز معرفی کرد. او نائب ریس هیات تیراندازی شهرستان گراش و مربی باشگاه ایروبیک و آمادگی جسمانی ساواش است.

کتاب او در تیراژ هفتصد نسخه و به قیمت ۳۵هزار تومان در مراکز فروش فرهنگ‌سرای سینا، سرای هنر، نوشت‌افزار صدرا و نوشت‌افزار باقرالعلوم لار و کتاب‌فروشی مولوی اوز در دسترس است. هاشمی متولد ۱۳۵۸ است و دختری به نام باران دارد.

شریفه هاشمی در اینستاگرام خود، کتابش را به این شکل معرفی کرده است: «و سرانجام در یک روز تابستانی و پرحرارت بعد از انتظاری طولانی، دلنوشته‌های من به نام، «من اینجا هستم» به چاپ رسید. کتاب «من این جا هستم» در قالب شعر و دلنوشته، حرف و شاید گلایه‌هایی از رفتار اجتماعی است که ما خودسرانه به آن‌ برچسپ درست یا غلط می‌زنیم و نسل‌های قبل و حال و آینده‌مان را موظف به پذیرشش کرده‌ایم و در برابر کنش‌های سلیقه‌ای افراد، همیشه برچسپ‌های متنوعی در دست، آماده داریم تا به شخصیت افراد بچسبانیم. من اول از خدا سپاسگزارم که در این راه قدم به قدم با من بود و بعد از همسرم که اگر چشمان او هم مثل بعضی از چشم‌های همشهریانم می‌دید من هرگز شاید نه قدرت و نه جرات نوشتن داشتم و نه رسیدن به علایق دیگرم.»

 

گفت و گوی دوستانه‌ی ما را با او در این خبر بخوانید:hashemi2

 از کی فهمیدید به نوشتن علاقه دارید و کار نوشتن را به صورت جدی از کی شروع کردید؟
معمولا هر آدمی برای دلتنگی‌ها و تنهایی‌هایش به یک چیزی پناه می‌برد. یکی می‌رود در خانه همسایه می‌نشیند یکی قلیان چاق می‌کند و می‌نشیند و دل سیر می‌کشد. یکی فیلم می‌بیند. یکی علاقمند به دنیای مجازی است و سیر و سفر در پیج‌های مجازی دارد یکی با دوستانش جمع می‌شود و می‌رود گشتی در شهر یا کافه‌ها یا جاهایی که خوشحالش می‌کند می‌زند یکی آرام‌بخش می‌خورد و می‌خوابد و یکی هم می‌نویسد دقیقا نمی‌دانم از کی نوشتم ولی چیزی حدود شاید ۱۰، ۱۵ سال است که معمولا در هر شرایطی دوست داشتم بنویسم.

 روند نوشتن کتاب چقدر زمان برد؟ در طول چه مدتی کتاب را نوشتید؟
نوشته‌های من زمان خاصی ندارد. کتاب من بعضی از دلنوشته‌هایش برمی‌گردد به ده سال قبل بعضی‌هایش هم مال چند ماه پیش است در اصل من در این کتاب نوشته‌هایم را جمع‌آوری کردم و به چاپ رساندم. تماما در حد خودشان قوی یا ضعیف بودند. بعضی از آن از نثر ادبی قوی برخوردار نیستند ولی خودشان هستند! من ترجیح دادم ضعیف باشند ولی همان‌هایی باشند که در آن حال نوشته‌ام.

 چند فرزند دارید؟ تاثیر خانواده شما در انتشار کتاب چه بود؟
من متاهلم. یک دختر خانم به نام باران دارم. و همسرم انسانی روشن فکر، مثبت‌نگر و بسیار مایل به پیشرفت من در اجتماع چه در زمینه‌ی هنر و یا ورزش و یا.. هستند و همیشه تنها حامی من بودند، در اصل تمامی دوستان و خانواده و دارایی من در همسرم خلاصه شده است. و او به تنهایی حضور و حمایت یک ملت رو در من تداعی می‌کند. در حقیقت من اگر در هر زمینه‌ای ورزش، هنر و یا ادبیات کارنامه‌ای دارم، تماما مدیون او و نگرش مثبتشان از حضور زن در جامعه هستم و اگر غیر از این بود مثل هزاران زن بااستعداد و باهوش شهرم در اسارت فرهنگ و باورهای غلط زندانی بیش نبودم.

آیا کتاب می‌خوانید؟ نویسندگان و شاعران مورد علاقه شما چه کسانی هستند؟

قبلا بیشتر وقت مطالعه داشتم بیشتر هم کتاب‌های علمی تخیلی و یا داستان‌هایی که موضوعش به دوران نوجوانی ربط داشت می‌خواندم با گذر زمان متاهل و مادر شدنم موضوع کتاب‌ها هم به روانشناسی و تربیتی تغییر کرد، و ادامه داشت تا پیش از این که سرم اینقدر شلوغ شود به خاطر باشگاه و پیگیری کارهای مربوط به تیراندازی و خانه داری و… در مورد شاعرها هم باید بگویم به شعر نو بیشتر علاقه دارم تا کلاسیک، چون احساس می‌کنم در شعر کلاسیک از آن جایی که قوانین خاص خودش را دارد معذب و در بندم! و من مطیع ردیف و قافیه‌ی کلماتم هستم ولی در شعر نو کلمات و واژه‌ها مطیع احساس آنی من! هر چند که نمی‌شود از شاعران بی نظیری چون مولانا، وحشی بافتی، رهی معیری گذشت مخصوصا مولانا که اشعارشان دیوانه‌کننده است.و شاعران شعر نو بیشتر شاملو، سپهری و فاضل نظری ولی در کل من دلنوشته‌ها و شعر فارسی روان و ساده را بیشتر از هرچیزی ترجیح می‌دهم حالا چه از یک شاعر بزرگ باشد چه یک نوقلم مثل خودم. چون به نظرم از هر شعر و غزلی زودتر به دل می‌نشیند و به دلیل آزاد بودن واژها به مخاطب نزدیکترند.

رابطه ورزش و ادبیات و شعر؟
من مخالف این جمله‌ام (هرکه وَهمه کار و هیچ کار هرکه و یک کار وَ همه کار!)نظر عام براین هست که در یک کار باید به نحو اَحسن پیشرفت کرد و درخشید و بس. ولی من یا خوشبختانه یا متاسفانه دنبال درخشیدن نیستم! به ما فقط یک بار فرصت زندگی داده شده پس این خیلی بده که تمامی انرژی و هنر و استعدادمان را روی یک چیز متمرکز کنیم. بی شک اگه این طور بود مثلا من تابه حال یک نقاش حرفه‌ای و خواهر پیکاسو بودم چون فقط روی نقاشی زوم می‌کردم! ولی دیگر باشگاه ساواشی نبود! و تجربه‌ی مربی بودن در بیشتر باشگاه‌های این شهر و آن همه عشق و علاقه‌ی بچه‌ها و لطف همیشگی آن‌ها و یا تیراندازیِ هیجان‌انگیز تراپ
و نائبی در این رشته‌ی جذاب ولی با مسئولیتی پردرسر و بدون حامی ولی شیرین! و یا فهمیدن درد باورهای اشتباه جامعه‌ام و نوشتن در کتاب «من اینجا هستم»
و یا گاهی طراحی مدل‌های لباس و تجربه‌های مختلف و مدل‌های من درآوردی و دوست‌داشتنی و پرطرفدار و یا مهارت آرایشگری هیچ کدامشان نبود! فقط یک نقاش جهانی بودم! بس حتی در حد خواهر پیکاسو هم بودم، نمی‌خواستم در یک رشته محدود باشم. نه این زیاد خوشایند نیست. پنچ تا ۲۰ داشته باشم به نظرم بهتر از داشتن یک صد حتی یک هزار است.

آیا به فکر نوشتن کتاب دیگری هم هستید؟
با این هزینه‌ی سنگین چاپ کتاب و… باید بگویم نه! ولی نوشتن جزیی از واجبات زندگی من است، مثل دیوانگی، مثل سرخوشی، مثل صبوری و مثب‌نگری، مثل همسرم مثل دخترم و قلم برای من بسیار دوست داشتنی و قابل احترام است و یک دوست و همدم توپ که گوش می‌دهد و در دلش می‌ریزد و فقط روی برگه‌ی خودت با اجازه‌ی خودت به سلیقه‌ی خودت گاهی فریادهات و گاهی گریه و گاهی خنده‌ها و گلایه‌هایت را می‌نویسد. به نظر شما این‌طور موجود دوست‌داشتنی را کجا می‌شود پیدا کرد؟ یا اصلا می‌شود رهایش کرد؟ اگر خدا مثل همیشه کنارم باشد دوست دارم دردهای اجتماعی را درقالب داستان و یا رمان بنویسم.

با هم شعری از کتاب «من ایجا هستم» را می‌خوانیم:

hashemi3

خوابک

از خواب بیدار شدم

گلایه‌ها گم شده بود

و نقاب‌ها افتاده…

چشم‌ها بدون گره افتادن پیشانی هم

گرگ‌ها را می‌دید!…

و در توهم اندیشه خود نمی‌ماند

از خواب بیدار شدم،

مادری را دیدم که خود را هم می‌بوسید

و تمامی اجزای بودنش را پله‌ی رسیدن پیچک‌هایش نکرده بود!

و پدری که خود را به بهشت آویزان کرده بود

تا کمی زیر پای او هم باشد!

از خواب بیدار شدم،

زنی را دیدم که

موهایی زیتونی خوش رنگش از زیر روسری قرمزش سرک می‌کشد

می‌خندید

خوشحال بود

و دندان‌های سفیدش رژ صورتی‌اش را زیباتر کرده بود

ولی کسی او را هرزه نمی‌خواند!

از خواب بیدار شدم،

زندگی کردن…

خوب ماندن…

اعتماد کردن…

و خندیدن…

خیلی آسان بود…

من مسجدی را دیدم که بندگانش آداب معاشرت را بلد بودند…

و خود را خدا نمی‌دانستند!

از خواب بیدار شدم،

و ترازویی را دیدم که راست می‌گفت!

شهر زیبا شده بود و هیچ کس یقه‌ی خدا را نمی‌درید،

که چرا من عریانم!

همه عاقل شده بودند دیگر

از خواب بیدار شدم،

ولی خود را خفته دیدم

دست به دست می‌گشتم و لبخندی شیرین به لب

انگار، خواب می‌دیدم!