گریشنا : سید مرتضی معصومی متولد سال ۴۸ است. وقتی جنگ شروع شد او یازده ساله بود، و بارها به دلیل سن کمش و جثهی نحیفش از حضور در جبههها بازمانده، اما بالاخره در سال ۶۳ با ترفندی خود را به منطقه عملیاتی غرب میرساند و بعد از آن تا چند ماه بعد از جنگ در جبههها باقی میماند. و حالا او مانده و خاطراتی زیبا و شنیدنی.. این گفت و گو را از نشریه خاکریز خاطرات گراش برگزیده ایم.
از اولین اعزام تان برایمان بگویید؟
سال ۵۷ که انقلاب شد من سوم دبستان بودم.آن سالها و آن سنین شور و شوق خاصی داشتیم و در تظاهرات حضور پیدا میکردیم و عکس شاه را در مدرسه پاره میکردیم. سال ۵۹ که جنگ آغاز شد میخواستم بروم اول راهنمایی. در آن سالهای ابتدای جنگ چندین بار درخواست اعزام دادم اما به دلیل کمی سنم قبول نمیکردند و هر بار هم که به در پادگان میرفتیم به ما می گفتند مسابقه دو میگذاریم و هر کسی که زودتر خودش را به درب پادگان رساند آن را میبریم و ما هم با تمام توان شروع میکردیم به دویدن به سمت در اما تا به آنجا میرسیدیم درها را میبستند و ما دوباره به گراش برمیگشتیم. بعد از این قضایا به این نتیجه رسیدم که این گونه فایده ندارد و باید از راه دیگری خودم رو به منطقه برسانم. با بچههای گراشی تا درب مقر صاحب الزمان عج شیراز رفتم و وقتی که آنها با اتوبوس از پادگان خارج شدند من به کمک بچهها و به علت اینکه جثهی کوچکی داشتم توانستم از دریچهی کوچک اتوبوس وارد شوم و زیر ساک یکی از بچهها قایم شدم اما تنفس برایم مشکل بود و از شانس بد من مسئول آمار اتوبوسها هم در اتوبوس ما بود. وقتی هم که ماشین در راه برای استراحت رزمندهها توقف میکرد، بچهها آن مسئول را سرگرم میکردند تا من بروم نماز بخوانم و یک چیزی بخورم و برگردم. به هر حال برای رسیدن به منطقه باید این سختیها را تحمل میکردم. تا این که رسیدیم به مقصدمان که پادگانی بود در کرمانشاه، خوشبختانه در آنجا کسی به ما گیر نداد، اما فردای آن روز که به پادگان ابوذر رفتیم چون بایستی به خط میشدیم و آمار گرفته میشد دیگر راه فراری نداشتم. فرمانده ای بود باغبان نامی که ایشان آنجا گیر دادند که باید برگردی. اما خوشبختانه شهید ناظم شریف زاده آنجا برای من پا در میانی کردند و گفتند که ایشان برادر زاد من هستند و بمانند! بالاخره از فرماندهها رضایت گرفتیم و در جنگ ماندگار شدیم.
خانوادهی شما با وجود این سن کمتان برای رفتن به جبهه مخالفتی نداشتند؟
خانوادهی هیچ کس راضی نبود، بیشتر بچهها فرار میکردند چون شور و شوق داشتیم و ما علی رغم مخالفتهای پدر و مادر به جبههها میرفتیم.
هم دورهایهای شما چه کسانی بودند؟
غلامحسین محمودی، کریمیان، مرحوم حمید رایگان، صمصام کشتکاران، شهید اصغر جعفرزاده، رحمت چترآذر، مهدی صلاحی و …
شهید اصغر جعفرزاده چه خصوصیاتی داشتند؟
بنده با شهید جعفرزاده در منطقه غرب با هم بودیم و با وجود اینکه در آن منطقه نیروهای کومله و دموکرات هم بودند اما ایشان فردی شجاع و نترس بودند و هیچ ترس و ابایی از مرگ نداشتند، البته این حس و ویژگی را به خاطر آن معنویتی که در آن زمان بود ایشان به دست آورده بودند و خود را برای شهادت آماده کرده بودند.
ادامهی حضورتان در جبهه چگونه گذشت؟
در ابتدا که در غرب بودیم، در منطقهای به نام سدآقا خان عراق مستقر شدیم و جزو نیروهای گردان ۱۹۹۶ بچههای استان فارس بودیم، بعد از آن منتقل شدیم به تیپ امام سجاد علیهالسلام و بعد از این که این تیپ منحل شد ما را بردند به تیپ احمد بن موسی علیهالسلام و بعد از آن هم منتقل شدیم به تیپ ۳۳ المهدی عج. بعد از عملیات کربلای چهار و پنج بود که تیپ المهدی به لشکر ارتقا یافت و من به واحد اطلاعات و عملیات لشکر نوزده فجر رفتم.
در غرب هم با شهید محمد بهمنی که ایشان هم مثل من کم سن و سال بودند و سعادت که الان در آمریکا هستند و شهید اصغر جعفرزاده همرزم بودیم.
درکربلای چهار و پنج که جزو مهمترین عملیات های جمهوری اسلامی ایران هستند شما در چه بخشی از تیپ المهدی حضور داشتید؟
قبل از عملیات کربلای چهار من مرخصی بودم و وقتی که رسیدم جزو نیروهای زرهی لشکر المهدی شدم. البته برخی از دوستان گراشی که قبل از عملیات حضور داشتند جزو نیروهای غواص بودند که در آن عملیات یکی از بچه های گراشی که با قایق رزمندهها را جابه جا میکرد به اسارت گرفته شد.
در چه عملیات هایی شرکت داشتهاید؟
کربلای چهار، سه مرحله از عملیات کربلای پنج، کربلای ده، ادامه ی والفجر هشت
و نصر چهار
آدم از آن زمان ها که می شنود دوست دارد که در آن روزگاران بوده باشد. از حال و هوای آن زمان برایمان بگویید؟
آن زمان معنویت بود، اصلا به فکر چیز دیگری نبودیم. فقط به این فکر بودیم که محض رضای خدا کار کنیم. بچه ها نماز شبشان ترک نمیشد. آن زمان شور و شوق دیگری بود. اما امروز به این فکریم که مشتری نیامد، چکارکنیم؟
همیشه افسوس میخورم که چرا شهید نشدم. در بدترین شرایط در زمان جبهه گیر کردهام اما جان سالم به در بردهام. خمپاره میخورد کنارمان، بغل دستیهایم شهید میشدند اما من سالم میماندم. و یک بار هم آرپیجی یازده در یکی دو متریام به زمین خورد و منفجر شد اما در حالی که به پشت خاکریز پرت شده بودم یک ترکش هم در بدنم نرفت.
خب بیایم به اطلاعات عملیات لشکر نوزده فجر، در آنجا با چه کسانی بودید؟
مرتضی واحدی، شهید محمد بهمنی، شهید مسعود درویشی، شهید محسن بهمنی، حاج مهدی جعفری، محمود عظیمی و علینقی دارا. و البته شهید باباحسن جعفری و ناصرعظیمی هم بودند که اینها قبل از آمدن من به شهادت رسیده بودند.
چگونه است که خیلی از بچههای گراش جزو نیروهای اطلاعات و عملیات بودهاند؟
فرماندهها به بچههای گراشی اعتماد داشتند. مثلا در آن واحد، بچه های شیراز بودند و چندتایی از شهرهای دیگر و الباقی گراشیها بودند.
چه خاطره جالبی از آن واحد مهم و حساس به یاد دارید؟
واحد اطلاعات عملیات قلب تپنده یک لشکر بود و بچه ها در آنجا با جان و دل کار میکردند و بدون هیچ ترسی به شناسایی میرفتتند. در غرب بعد از شهر ماووت جادهای بود که خیلی خراب و وحشتناک بود و فرماندهان متراژ آن را از ما خواسته بودند. ما شبانه از حاشیه جاده شروع کردیم به حرکت اما چون حاشیهی سمت راست آن کنار دره قرار داشت حرکت کردن ما از آنجا باعث می شد که سنگ ها سُر بخورند و به ته دره بروند و سر و صدا راه بیندازند و نیروهای دشمن متوجه بشوند. به همین خاطر به سمت دیگر جاده که کوه بود رفتیم و از آنجا حرکتمان را ادامه دادیم. در طی مسیری که میرفتیم به یکباره پایمان به سیم مین والمر خورد و سیم مین قطع شد اما خوشبختانه مین عمل نکرد. ما مات و مبهوت مانده بودیم که چرا عمل نکرد و این معجزه ی الهی بود. میدان را پاکسازی کردیم و به کارمان ادامه دادیم و موفق شدیم که در آن شب جاده را متراژ کنیم. در راه برگشت به یک دشتی رسیدیم که پر از ماشینهای آیفا بود که توسط نیروهای عراقی رها شده بود و تمام این ماشینها پر بود از مواد خوراکی و تسلیحات. ما به لشکر گزارش دادیم و قرار شد که آنها بیایند و با لودر یک جاده بزنند و ماشین ها را به عنوان غنیمت به لشکر بیاورند اما شب بعد که که بچه های لشکر رفته بودند متوجه شدند که یک لشکر دیگر زودتر ازآنها شبانه آمدهاند و جاده زدهاند ودارند ماشین ها رو به عقب بر میگرداند.
چه فرقی بین شناسایی در جبهههای جنوب و غرب بود؟
شناسایی در جبههی جنوب از شناسایی در جبهه ی غرب سختتر بود. در جبههی غرب ما شناساییهای ۴۸ ساعته هم داشتهایم که در یکی از آن شناساییها محمد بهمنی مجروح شد. ولی در جبههی جنوب کمین در صد متریمان قرار داشت که انواع مینها را در میادین جلوی خودشان و حتی پشت سرشان به کار برده بودند و روی آنها هم سیمخاردار سفرهای کشیده بودندکه هر کس میدید به ذهنش هم خطور نمیکرد که میشود از این میدان عبور کرد اما بچههای ما این مسیرها را میرفتند.
شهید محمد بهمنی به چه نحوی مجروح شدند؟
در منطقه ی غرب راداری از دشمن وجود داشت که ما ماموریت داشتیم آن را از کار بیندازیم. شبی که محمد بهمنی و یکی دیگر از بچه ها میخواستند بروند برای شناسایی و انجام این عملیات، محمد آمد پیش من و گفت «آقا این پوتین هات رو امشب به من بده». پوتینی هم که من داشتم یک پوتین اسراییلی غنیمتی بود، آن پوتین را دادیم به شهید محمد و آنها شروع کردند به حرکت در شبشان و انجام شناسایی. در آن شب شهید محمد در طی مسیری که میرفته بودند از ناحیه پا مجروح میشود و چون شناسایی یک نفره برای همراه ایشان ممکن نبوده با سختی و مشقت خودشان را به پایگاه میرسانندکه وقتی ایشان آمدند دیدیم به طرز فجیعی مجروح شدهاند و پای ایشان به همراه پوتین خم شده. وقتی ما پوتین را با تیغ موکت بری پاره کردیم و از پای ایشان در آوردیم پایشان به یکباره پُف کرد و دردشان خیلی شدیدتر شد. و مجبور شدیم ایشان را به عقب منتقل کنیم و از آنجا به بیمارستان قم برده شدند.
شبِ بعد از این که محمد مجروح شده بود ما برای شناسایی همان رادار دوباره رفتیم که روزها را در کنار چشمهای آهکی توقف و استراحت میکردیم و در شب شناسایی و عملیاتمان را ادامه میدادیم اما در نهایت هم موفق نشدیم که رادار را از کار بیندازیم.
از شهادت شهید محمد بهمنی هم شما خاطرهای دارید؟
ایشان به جای من آمد و رفت شهید شد! خلاصه ی جریان این است که چند شب قبل از عملیات من در طی شناسایی، اتفاقی برایم پیش آمد و از حضور در عملیات جا ماندم و برحسب اتفاق شهید محمد هم از دورهی مجروحیتی که ذکر کردم مرخص شده بود و وقتی که ایشان آمدند او را جایگزین من کردند و ایشان در همان عملیات به شهادت رسید. این هم نمونهای از بی توفیقی ما.
در عملیات مرصاد که حضور نداشتید؟
نه من نبودم. پس از پذیرش قطع نامه چند ماهی را در آبادان بودم که نیروی سازمان ملل هم آمدند آنجا مستقر شدند اما عراقیها دوباره حمله کردند و نیروهای سازمان ملل و سربازان و نیروهای ایرانی را هم به اسارت گرفتند و بردند و حتی عراقیها تا ۳۵ کیلومتری اهواز جلو آمدند.
در زمان پذیرش قطع نامه چه حالی داشتید؟
برای ما باورش خیلی سخت بود که جنگ تمام شده است. اما حرف امام بود و چون ایشان مصلحتی در این امر میدیدند به خود دلداری می دادیم. انشااله که بتوانیم در رکاب آقا امام زمان عج باشیم.
شما در آن زمان امام خمینی را زیارت کرده بودید؟
نه توفیقی نشد. البته چند مدتی که آقای صمیمی آنجا بودند گفتند که بیایید و دیداری داشته باشید اما چون تماماً در جبهه بودم و کمتر به مرخصی میرفتم وقت نشد که به دیدار امام بروم. امام در قلب ما بود و حرف و کلامی از ایشان به ما روحیه می داد.
در آخر:
شماها اگر جبهه نبودید همین کارهایی که الان دارید انجام میدهید ادامه ی راه شهدا هست.
«قسمتی از مطالب زیر در نشریه تخصصی فرهنگ و ادبیات پایداری ویژه برنامه خاکریز خاطرات گراش، به چاپ رسیده است. این مصاحبه نیز توسط آقایان محمدحسن جعفری و یعقوب وفایی فرد صورت گرفته است.»