هفت برکه(گریشنا)- فاطمه ابراهیمی: هنوز واژه‌ها نفس می‌کشند. بوی دم و بازدمشان بین خطوط، بوی عشق می‌دهد وقتی که مخاطبش تو باشی و امثال تو. وقتی یکی شبیه تو هنوز بوی انسانیت می‌دهد و وجدانش برای کمک کردن بیدار است نفس قلمم به شماره می‌افتد تا از تو بنویسد و من و امثال من هی بخوانیمتان.

تو خواندی. سطر به سطر نوشته‌هایم را. تو خواندی آرزوهای قشنگ سوژه‌های نوشته‌ام را. و چه زیبا تو آن‌ها را با طعم عشق به وصال رساندیشان.

وقتی گفتی حرف و آرزوی دیرینه سردار، دلت را لرزاند پر از حس خوب شدم. اسمش علی است. تاکید دارد هیچ کس فامیلی‌اش را نداند. سال‌هاست دنبال کسی می‌گردد تا او را به یک سفر زیارتی بفرستد تا شاید ته دلش آرام بگیرد از این کار خداپسندانه. وقتی زندگی سردار روشن دل گزارشم را می‌خواند دلش تکان می‌خورد و پیگیر می‌شود تا این آرزو را به وصال برساند.

همین حوالی فرشته‌ای سفید‌پوش نیز از آن طرف خط ، مکالمه‌اش را با این جمله آغاز می‌کند: «خواهش می‌کنم شماره‌ای چیزی از خودتان بگذارید زیر نوشته‌هایتان. در به در دنبالتان گشتم تا شماره‌تان را پیدا کردم. من پرستارم. می‌خواهم آرزوی قشنگ این روشن دل را برآورده کنم و با پس اندازی که از حقوقم دارم او را بفرستم زیارت. نیمی دیگر از آن را هم بدهم برای هزینه کلاس‌های قرآن نرگس.» می‌گوید:«هر وقت نیازمندی را ببینم غم سنگینی روی شانه‌هایم احساس می‌کنم و حتما تا جایی که بتوانم کمکش می‌کنم. کمک کردن به دیگران آرزوی همیشگی من بوده است. من خودم را وسیله‌ای از طرف خدا می‌دانم که کمک کنم.»

با جمله آخرش در خودم ماندم. «من هنوز کربلا نرفته ام.» خدای من! خودت نرفته باشی اما یکی دیگر را به آرزویش برسانی. از وصف این کار قشنگ دیگر نمی‌دانم واژه‌ها را چگونه به خط کنم تا عظمت این کار بزرگ را به رخمان بکشد.

زبانم از این همه خوشحالی قاصر می‌‌شود. قلمم حتی از نوشتن خوبی و پاکی دلتان عاجز می‌شود. گاهی چقدر سخت می‌شود از تو نوشتن. پرستار! منت نهادی بر سر نوشته‌ام. گاهی مثل حالا پای نوشتنم لنگ می‌زند. اما من باید بنویسمشان تا شاید جایی، کسی بخواندش و بداند هنوز آدم‌هایی پیدا می‌شوند که دلشان لک زده برای انجام یک کار خوب.

سردار، وقتی خبر وصال آرزویش را شنید سجده شکر رفت. نفس عمیقی کشیدم که هنوز آدم‌هایی هستند که من اسمشان را آدم‌های خوب خدا می‌گذارم. گفت: «خدا هر چه را که آرزویش هست برایش مهیا کند. من هم آمین گفتم که گره‌های زندگی‌ات شاید قرار است با دخیل دستان و دل روشن سردار به ضریح شش گوشه آقا باز بشود.»

زیارت نرفته ثوابش را خریدی. خوشا به سعادتتان آدم‌های خوب خدا

و اما تو، وقتی قرآن قلمی وا رفته نرگس را با دو قرآن جدید و تازه جایگزین کردی نرگس از خوشحالی نمی‌داند چه بگوید. وقتی هزینه مانده و نداده کلاس‌های قرآنش هم آن پرستار متقبل شده است می‌خواهد بال در بیاورد و می‌گوید:«اصلا فکرش را هم نمی‌کردم کسی حرف‌های بدرد نخور زندگی من نابینا را حتی بخواند چه برسد به اینکه برایم هدیه هم بیاورد.» مادر نرگس خیلی خوشحال است. می‌گوید:«از تو هم ممنونم. شاید تو واسطه‌ای بودی تا نرگس به آرزویش برسد. از این که یکی هم به فکر دختر یتیم من است خیلی خوشحالم.» مادر دیگر هیچ چیز نمی‌گوید. اما من حرف دارم. من هیچ کاره‌ام. همه‌اش کار و نظر خدا به گزارشی است که حرف‌های دل پاک چند عزیز است.

گاهی چقدر زیبا یک نوشتن تو را می‌تکاند. وقتی آغاز بیست و هفت سالگی‌ام پر از خبرهای خوب معنوی باشد دلخوش می‌شوم به آینده. بیست و ششم مهر برای من پر از خاطره بازی‌های خوبی می‌شود که با نوشتن گزارشی برای روشندلان در تقویم دلم ثبت شدند. سردار، نرفته زیارتت قبول. برای من هم در بین الحرمین دعا کن تا هم پرستار هم من به آرزویمان برسیم و از نزدیک دست به سینه سلام بدهیم.

وقتی آمدی حتما از حال خوب دلت می‌نویسم تا باز مخاطبم بخواند و بداند پولش برای خلوت یک دل عاشقانه با آقا خرج شده است. من می‌دانم تو با چشم دلت حتما بین‌الحرمین را می‌بینی. من مطمئنم.

golami1

* این گزارش پی‌نوشتی است بر گزارش آرزوهای کوچک روشندلان گراش: از کربلا و قرآن قلمی تا ازدواج