هفتبرکه: الف ۷۹۷ در جلسه ۸۹۷ انجمن، چهاردهم مردادماه با دو شعر از مهدی فتاحی و یعقوب فیروزی و صفحات ثابت منتشر شد. این الف را به فرمت پیدیاف هم میتوانید از اینجا دریافت کنید.
بهانه
مهدی فتاحی
۷/۵/۱۳۹۵
دلـم گرفتـه، دلم عاشــقانه میخواهد
دلـم ترانهای از جنس خانه میخواهد
و مرغ عشق وجودم که از تو پر زده بود
به سوی بام تو برگشته، لانه میخواهد
بـرای چــارهی سـردردهای ناخوانده
سرم هوای تو کردهست و شانه میخواهد
مشـامم از غـم دوری عطــرهای نفیس
به جستوجوی تو گشته، نشانه میخواهد
و چشـمم از غـم انبوه چشمهای جدا
برای سِیر دو چشمت بهانه میخواهد
شعر
یعقوب فیروزی
پشـــت تمــام آرزوهـــامان تبـاهـی بـود
«معشوقهام بودی و هستی و … نخواهیبود»
هی زخم شد جای نوازشهای لبهامان
گویی تمام بوسـههامان اشـتباهی بود
ما با تمـام لحــظهها بیاعتنـا بودیـم
انگار رنگ لمس اندامت سـیاهی بود
مثل حواصیلی که در یک برکهی بیآب
صد آسمان در حسرت یک شاهماهی بود
ایکاش در این لحظههای تیغ و رگهایت
غیر از بریــدن یا بریــدن باز راهـی بود
یک لحظه خوشبختی اگر با عشق میخندید
یا حـس رویـایی خوشـبختانه، گاهی بود
شــاید برای یک غـزل در دفتر شــعرم
یا بین تقــویم نگاهــت مهر ماهی بود
شاید اگر من مـرگ را از خانه میراندم
معشوقهام بودی هنوزم … نه … نخواهیبود
تاب با خاطرات کتاب
اشرف تقدیری
حس خوب معلمی
آن روز طبق معمول مسیر هر روز را طی کردم و به کتابخانه رسیدم و شروع به انجام کارهای هر روز کردم. وقتی که سرم را از سیستم بلند کردم، توجهام به پسر بچهای با لباسهای کاملا مندرس جلب شد که کنار دیوار تکیه داده و به کتابها نگاه میکرد. اول فکر کردم یکی از اعضای کتابخانه است که همراه خانوادهاش برای گرفتن کتاب آمده است، اما یک ساعتی که گذشت دیدم پسربچه هنوز به دیوار تکیه داده است. با دست اشاره کردم که جلو بیاید و وقتی جلوی پیشخوان کتابخانه آمد، پرسیدم: «عزیزم میخوای کتابهای مربوط به سن خودت رو ببینی؟ بیا ببین اشکال نداره.»
اما آن پسربچه تنها جملهای که به من گفت این بود: «خانم ما هیچی نمیخوایم، فقط میخوایم سواد یادمون بدین.»
اول خیلی تعجب کردم و بعد پرسیدم که چند ساله است و پدر و مادرش کجا هستند. پسربچه گفت اسمش رامین است و به علت فقر خانوادهاش، قادر به رفتن به مدرسه نیست و همراه مادر و خواهرش هر روز برای کار به پارک میآید. مادر رامین کارش این بود که علفهای هرز پارک را وجین کند و رامین هم باید مراقب خواهر کوچکترش باشد تا مادرش بتواند راحت کار کند. آن روز هم رامین به طور اتفاقی آمده بود فلاسک آب جوش برای مادرش ببرد که سر از کتابخانه در آورده و جذب فضای آن شده بود. رامین برایم از زندگیشان گفت. با این که خیلی کوچک بود اما واقعا بچه باشعور و فهمیدهای بود. موقع رفتن گفت: «خانم اجازه میدید ما بیاییم پیش شما سواد یاد بگیریم؟» من که هیچ چیز به جز شور و شوق و اشتیاق برای یاد گرفتن در چشمان او نمیدیدم نتوانستم نه بگویم. گفتم: «آره عزیزم، ولی چون سرم خیلی شلوغه، بین کارام میتونم بهت آموزش بدم یا اول صبح.» گفت: «خانم هر چی شما بگید.»
آن روز گذشت. من بعد از کار برایش نوشتافزار خریدم و کتاب کلاس اول دبستان را از همسایه گرفتم تا بتوانم از فردا حروف الفبا را به او آموزش دهم. دوستی من و رامین از آن روز شروع شد و هر روز عمق بیشتری گرفت. هر روز رامین زودتر از من جلوی در کتابخانه بود. اول صبح یکی از حروف را یادش میدادم و به نوشتن سرمشق آن حرف مشغول میشد و من هم مشغول کارهایم. وقت نماز هم با او ریاضی کار میکردم و به پیشنهاد خود رامین که میخواست نماز هم یاد بگیرد، نماز را هم یادش دادم. میگفت: «خانم، آدم هر چی از خدا بخواد، خدا بهش میده.» وای خدای من! این بچه سر تا پا شور یادگیری بود. چطور میتوانستم دل کوچکاش را با رد خواستههایش بشکنم.. آموزش نماز را هم به فاصلهی پارک تا رسیدن به مجتمع موکول کردیم.
رامین هر روز پیشرفتاش از روز قبل بیشتر میشد. واقعا دلام میخواست برای این بچه کاری اساسی انجام بدهم. با آموزش و پرورش تماس گرفتم که آیا مدرسهای هست که خیرین هزینه تحصیل یک کودک را در آن بپردازند؟ که خدا را شکر نزدیک منزل خودشان یک مدرسه پیدا کردم و با خانواده رامین هم صحبت کردم تا رامین بتواند به مدرسه برود و آنها هم از خدا خواسته پذیرفتند.
یادداشتهای ۳:۲۱ نیمهشب
اینستاگردی
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.