هفتبرکه: با نزدیک شدن به جلسهی ۹۰۰ انجمن، تمرکز دبیران به برنامههای جشن منتقل شده و انتشار الف با وقفهای ناخواسته مواجه شده است. الفهای این چهار هفتهی انتهایی دوره را در چهار روز متوالی در سایت خواهید خواند.
الف ۷۹۶ که در جلسه ۸۹۶ در روز هفتم مرداد رونمایی شد، شامل یک داستان گروتسک و خواندنی از علیاکبر شاهمحمدی، یک شعر از شهرام پورشمسی و صفحات ثابت نشریه بود. این الف را به فرمت پیدیاف هم میتوانید از اینجا دریافت کنید.
خبر ادبی
شاعران لارستان «درد مشترک» را زمزمه کردند
آفتاب لارستان: همزمان با سالمرگ «احمد شاملو» شاعر نامی ایران در دوم مردادماه، تعدادی از شاعران و علاقهمندان او در لارستان گرد هم آمدند و یاد وی را گرامی داشتند.
به گزارش سایت آفتاب لارستان، نخستین بزرگداشت «شاملو» شنبه شب، دوم مردادماه به میزبانی کافه کتاب پاراگراف و با همکاری انجمن شعر آفتاب لار، با سخنرانی دکتر اسدالله نوروزی مدرس ادبیات فارسی در دانشگاه و شعرخوانی شاعران برگزار شد.
دکتر اسدالله نوروزی در سخنانی کوتاه، با تشریح حوزههای مختلف آثار شاملو و محدود نبودن وی به شاعر بودن، چهار شاملو را از هم تفکیک کرد و گفت: شاملو جلوههای مختلفی دارد و میتوان شاملوی شاعر، محقق، مترجم و مصحح را از هم تفکیک و درباره کیفیت این آثار بطور مجزا بحث کرد. وی با این مقدمه، شاملوی شاعر و محقق را «عالی»، شاملوی مترجم را «متوسط» و شاملوی مصحح را «ضعیف» ارزیابی کرد.
دکتر نوروزی در کنار این مشخصهها، به گویندگی و دکلماسیون قدرتمند شاملو نیز اشاره کرد و گفت: «در بین شاعران فقط نادر نادرپور میتوانست همآورد شاملو در دکلمه اشعار باشد.»
در ادامه مراسم، فرزاد قناعتپور چند شعر ماندگار و درخشان شاملو را قرائت کرد. در ادامه نیز چند شاعر از لار، خور و گراش به قرائت اشعار خود پرداختند. محمدابراهیم خوشهچرخ، موسی پورپلاش، محمد خواجهپور، خلیل روئینا، صادق اخضری و عبدالرضا مفتوحی از جمله این شاعران بودند.
پرفروشترین نویسندهها و مترجمان در طرح «تابستانه کتاب» معرفی شدند
در دومین هفته اجرای طرح «تابستانه کتاب» در کتابفروشیهای سراسر کشور، نویسندگان و مترجمان پرفروش این طرح معرفی شدند.
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، به نقل از روابط عمومی خانه کتاب، مریم مفتاحی، ناصر کشاورز، فهیمه سید ناصری، محمود فرجامی، آیتالله مرتضی مطهری، محمود دولت آبادی، ارسلان فصیحی، فاضل نظری، خشایار فهیمی، تینوش نظم جو و کامران رحیمیان تاکنون جزو پرفروشترین نویسندگان طرح تابستانه کتاب شناخته شدهاند.
کتاب های «من پیش از تو» انتشارت آموت، «بیشعوری» انتشارات تیسا، «ملت عشق» انتشارات ققنوس، «داستان خرسهای پاندا» انتشارات شمشاد، «پس از تو» انتشارات آموت، «ارتباط بدون خشونت» اختران، «شازده کوچولو» انتشارات نگاه،
«هنر شفاف اندیشیدن» انتشارات چشمه در صدر پرفروشترین کتابها در طرح تابستانه کتاب هستند.
تاکنون در طرح تابستانه کتاب ۱۸۵ هزار و ۲۰ نسخه کتاب از سوی ۷۷ هزار و ۹۵ نفر خریداری شده است. در این طرح، استان تهران با «۳۰۴۷۴» نسخه کتاب، اصفهان با «۲۴۵۶۷»، خراسان رضوی با « ۲۱۷۲۶»، خوزستان با «۱۵۳۷۲»، قم با «۱۰۴۶۳»، گیلان با «۹۳۹۹»، آذربایجان شرقی با «۹۰۴۱»، کرمانشاه با «۸۶۴۵»، مازندران با «۷۰۱۲»، فارس با «۶۵۷۷» نسخه پرفروشترین استانها بر اساس کتاب در سطح کشور هستند.
علاقهمندان می توانند برای کسب اطلاعات بیشتر از طرح «تابستانه کتاب» به کانال تلگرامی https://telegram.me/tabestanehketab بپیوندند. از سایت کتاب (اینجا) هم میتوانید لیست کتابفروشیهای فعال در این طرح در استان فارس و دیگر استانها را ببینید. در استان فارس ۳۴ کتابفروشی در این طرح فعال است که بیشتر آنها در شیراز واقع شدهاند.
ایستادن یک پنکه آشپزخانه
علیاکبر شاهمحمدی
زن، تقریبا همهی کاشیهای دیوار آشپزخانه را با دستمالی که حالا دیگر آن جلوهی صورتی روشن اول را نداشت تمییز کرده و فقط کاشیهای ردیف بالا که به سقف آشپزخانه متصل میشد، مانده بود.
روی نردبان آلمینیومی بلندی که تکیه به دیوار داشت پنج پله بالا رفته بود. نردبان اندکی لقی داشت ولی نه آنقدر که جرات بالا رفتنش را بگیرد. تمییز کردن کاشیهای دو ردیف آخر اگر چه کندتر پیش میرفت ولی به نظرش کثیفی و چربی کمتری داشت.
زن از آن بالا نگاهی به پایین انداخت. همه چیز بیرون کابینت و کف آشپزخانه تلمبار بود. ظروف آرکوپال جهیزیهاش و سرویس کریستالی که سه سال پیش سفارشی از دوبی برایش آورده بودند. آن گوشه روی میز ناهارخوری یعنی طرف یخچال، دیگ و قابلمه و ماهیتابه روی سر هم رژه میرفتند. قاشقها و چنگالها درهم و برهم توی یک سبد بزرگ پلاستیکی ریخته بود. کف آشپزخانه، چند پارچ بلوری و چند جین لیوان و استکان کنار آبکشی پر از کارد و چاقوی میوهخوری، گذاشته بود و بین اینها سیخهای کباب، داخل یک پارچ استیل خودنمایی میکرد.
همهی وسایل را با مکثی از نظر گذراند. نفسی تازه کرد و دوباره پر انرژی و با سرعت دستمال را روی کاشیها میکشید. صدای بهم خوردن چهار النگوی طلایش سکوت وهم آلود خانه را میشکست. دستهایش مثل دور تند برفپاکن یکریز حرکت میکرد.
از دو روز پیش که خانهتکانی را شروع کرده بود، دخترش مژگان را به خانه دایی رضا فرستاده بود که مبادا سر و صدای رُفت و روب، مزاحم درس خواندنش شود. همیشه برای خانهتکانی عید و قبلِ از سفر آمدن سهراب فقط به هاجر خانم که ساعتی برای مردم کار میکرد، خبر میداد. اینبار هاجرخانم به خاطر دیسک گردنش پیغام داده بود که نمیتواند برای کمک بیاید.
زن، همیشه آرزوی زندگی در خانهای بزرگ داشت. تمام بچگیاش با پنج خواهر و برادرش در یک خانهی چهارطرفه خشتی کوچک و قدیمی گذرانده بود. وقتی در سن ۱۷ سالگی با سهراب ازدواج کرد هم مجبور بودند نه سال و اندی در خانهی شلوغ پدرشوهر روزگار بگذرانند. قبل از اینکه سهراب ویزای کارش در دوبی جور شود و کار و بارش در مغازه اسباببازی فروشی سکّه شود، خانهی بزرگ صرفا یک رویا و آرزو بود. آرزویی که با یک خانه نُقلی جدا هم راضیاش میکرد. اینها مال خیلی وقت پیش بود. حالا پنج سال از خرید خانه بزرگ و رویاییاش گذشته بود. خانهای شیک در محلهای خوب و باکلاس.
هر چند خسته ولی خوشحال به نظر میرسید. فکر رسیدن سهراب و چهار النگوی دیگری که سفارش سهراب کرده بود، قند توی دلش آب میکرد. سهراب عکسهایی از النگوها را برایش واتساپ کرده بود و البته عکس چند دست لباس مجلسی گرانقیمت. جیرینگ هشت النگو توی ذهنش مجسم کرد و لبخندی زد. نگاهش به سمت ساعت دیواری ته آشپزخانه لغزید. ساعت پنج دقیقه از ده گذشته بود. ترس وجودش را چنگ انداخت. باید تا پیش از ظهر کار آشپزخانه تمام میشد و بعد از ظهر هم سرویسهای بهداشتی و حیاط درندشت خانه را میشست.
کاشی به کاشی دستمال میکشید و برق میانداخت. اندکی آن طرفتر روی یکی از کاشیها نقطه سیاهرنگی اندازه فضله مگس دید. به زحمت دستش میرسید. خواست روی نردبان ششم برود ولی ترسید. سعی کرد روی همان پلهی پنجم روی پنجه بلند شود. بدنش را به راست متمایل کرد. نردبان تکانی خورد و از دیوار جدا شد. زن وقتی میافتاد تصویر سیخهایی که بیشباهت به نیزههای تیز و بلند فیلمهای تاریخی نبود، از ذهن گذراند. حالا روی پارچ و لیوانهای بلوری وسط آشپزخانه دراز به دراز افتاده بود و دیگر اثری از طنین جیغ بلندی که موقع افتادن، خانه را لرزانده بود، به گوش نمیرسید.
زن تقلایی بیهوده کرد تا شاید بتواند سرش را تکانی بدهد. در همان وضعیت فقط توانست با گوشهی چشم چند سانتیمتر نوک سیخهایی که از سینهاش بیرون زده بود را ببیند. نردبان روی سینهاش فشار میآورد تا تکههای بُرّندهی پارچ و لیوانهای شکسته را بیشتر به کمر و پاهایش فرو کند. ردّ خونی که از سر سیخها اندکی فوران میکرد را نتوانست تا آخر دنبال کند.
زن به سقف آشپزخانه و پنکهای که صبح اول وقت تمیزاش کرده بود، خیره بود و شاید امتداد مبهم این خیرگی به ساعتی که ده و ده دقیقه نشان میداد، میرسید. پنکه بی حرکت بود و هر کدام از بالهایش اگرچه در دایرهای به هم میرسیدند، اما رو به سمتی مجزا و دور داشتند.
اگر میتوانست کمی نیمخیز شود، شاید دستش به تلفن سفید بیسیم روی کابیت میرسید تا به مژگان زنگ بزند. حتی نتوانست دستش را حرکت بدهد و قطرات خونی که روی صورت گردش شرّه کرده بود را کنار بزند.
سکوت وهمآلود خانه با سکون النگوها مبهمتر و ترسناکتر، به اوج رسیده بود. تنش به آرامی سرد میشد. بوی خورشت قیمه که روی گاز قلقل میجوشید، کل آشپزخانه را گرفته بود.
شعر
شهرام پورشمسی
از خاطره هم میخورد حالم… به یاد تو
با آه بلند شد سر شالم… به یاد تو
لعنت به همه خط خطیهای شبانهام
من محو قلم، نالم و نالم… به یاد تو
شد خط به خط آکنده ز لبخند پر از اشک
مبهم شده هر صفحهی فالم… به یاد تو
چند سال مرا کاشتهای در دل حسرت
شد خشک همان سبزه نهالم… به یاد تو
من بودم و زخم تو و آن روز کذایی
آن میوهی نارس به وصالم… به یاد تو
پرپر شدهی کوچهی تنهایی خویشم
صورت به افق رو به زوالم… به یاد تو
یک لحظه جوابم شدی و رفت قرارم
عمریست که در چشم سوالم… به یاد تو
تاب با خاطرات کتاب
اشرف تقدیری
کودک قدرشناس
تابستان ۹۲ بود. ما در آن سال در کتابخانه کلاسهای آموزشی مختلفی داشتیم. یکی از آن کلاسها کلاس کاردستی بود که با استقبال خوب بچهها روبهرو شد. در یکی از روزها، مربی کاردستی با حبوبات و تخمه و چیزهایی از این دست، درست کردن کاردستیهای بسیار جالبی را به بچهها آموزش میداد. بچهها عادت کرده بودند هر وقت از کلاس بیرون بیایند، یکییکی کاردستیهایشان را به من نشان دهند و من هم کلی از کارهایشان تعریف و آنها را با گفتن آفرین تشویق میکردم.
آن روز حسنا دختر کوچولوی هفتساله عضو فعال کتابخانه وقتی آمد بیرون، چیزی در دستش نبود. خداحافظی کرد و رفت. فردای آن روز حسنا خانم زودتر از من در کتابخانه ایستاده بود. در را که باز کردم داخل شد. دیدم که یک پانصد تومانی در دست دارد. آن روز تا ظهر پیشام بود و پانصد تومانی را محکم فشار میداد و مواظب بود که گم نشود. فردا که آمد دوباره متوجه شدم این بار دو تا پانصد تومانی در دست گرفته است. روز سوم از صبح منتظرش بودم. تا این که ساعت نزدیک به ۱۱ ظهر بود که آمد. این بار یک پلاستیک دستاش بود که داخل آن چند تکه کاغذ رنگی و چسب و یک بسته تخمه بود. اول آمد بسته تخمه را باز کرد و به من تعارف کرد و من هم بهش تذکر دادم که اگر تخمه میخورد مواظب باشد تا کتابخانه را کثیف نکند.
سخت مشغول ثبت کتاب بودم که ناگهان متوجه شدم حسنا در سالن کنار میزم روی زمین نشسته و دانهدانه تخمهها را چسب میزند و به مقوای رنگی میچسباند. با چنان عشق و علاقه و ظرافت کودکانهای تکتک تخمهها را کنار هم قرار داد تا این که یک گل آفتابگردان قشنگ درست کرد. همانطور که داشتم خیره نگاهش میکردم، گل را تمام کرد و بلند شد و لباسهای خاکیاش را تکاند و گفت: «خانم، من این گل رو برای شما درست کردم.» آن وقت بود که متوجه شدم که پانصد تومانیهای مچاله شده در دستاش، پول توجیبی روزانهاش بوده که جمع کرده تا یک چسب و یک بسته تخمه بخرد و آن گل زیبا را برای من درست کند. آن گل را برای همیشه به یادگار نگه داشتم و در اتاق کودک کتابخانه روی دیوار نصب کردم و هر وقت نگاهاش میکنم، یاد خاطره خوباش میافتم. با این که حسنا کوچولو دیگر در جمع ما نیست و از شهر ما رفتهاند، ولی خاطرهی مهربانی آن روز کودک قدرشناس را هرگز فراموش نمیکنم.
یادداشتهای ۳:۲۱ نیمهشب
اینستاگردی
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.
Ali
۳۱ مرداد ۱۳۹۵
حالا نمیشد داستان رو اینقد خشن تموم نمی کردید؟!؟
مه
۳۱ مرداد ۱۳۹۵
چه داستان وحشتناکی !:(