هفت‌برکه (گریشنا): جلسه ۸۹۵ انجمن روز پنج‌شنبه ۳۱ تیرماه ۹۵ برگزار شد و مطالب الف ۷۹۵ در آن به بحث و بررسی گذاشته شد. غزل آقای ساعیان‌نسب، فیلمنامه بحث‌برانگیز محمود غفوری، و نقد تکنیکی راحله بهادر روی دو شعر سعید توکلی، در کنار معرفی کتابی از رولد دال از دکتر رحمانیان و خاطرات کتابدار و صفحات ثابت، مطالب این هفته‌اند. الف را به فرمت پی‌دی‌اف از اینجا دریافت کنید، و برای عضویت در کانال تلگرامی انجمن به نام «الف» نیز اینجا کلیک کنید.

Aleph795-1

 

خبر ادبی

 بزرگ‌داشت احمد شاملو

امشب دوم مرداد ۱۳۹۵، ساعت ۸:۳۰ برنامه‌ای با عنوان «بزرگ‌داشت درگذشت بزرگ‌شاعر معاصر احمد شاملو» در کافه کتاب پاراگراف لار برگزار می‌شود. این فرصت مناسبی است که شما هم از شاملو بگوید.

 Aleph795-12

فراخوان پانزدهمین جایزه ادبی هدایت

پانزدهمین مسابقه داستان کوتاه‌نویسی صادق هدایت فراخوان داد.

به گزارش ایسنا، به گفته جهانگیر هدایت، دبیر این جایزه، نویسندگان می‌توانند با ارسال یک داستان کوتاه در این مسابقه شرکت کنند و فرصت ارسال آثار تا ۳۰ مهر ۱۳۹۵ است. به چهار نفر برنده مسابقه جوایزی اهدا خواهد شد. همچنین از شش نویسنده داستان‌های برتر تقدیر خواهد شد.

شرایط شرکت در این مسابقه که توسط دفتر هدایت برگزار می‌شود، به شرح زیر اعلام شده است:

– هر نویسنده می‌تواند فقط یک داستان کوتاه منتشرنشده خود را برای شرکت در مسابقه ارسال کند.

– داستان ارسالی نباید از هزار کلمه کمتر و از چهارهزار کلمه بیشتر باشد.

داستان به دو روش قابل ارسال است:

الف) ارسال به ایمیل دفتر هدایت  jahangirhedayat@gmail.com

ب) ارسال به صندوق پستی ۳۶۵-۱۹۵۸۵  به نام دفتر هدایت. داستان‌هایی که به طریق پستی ارسال می‌شوند لازم است بر یک روی صفحه به صورت تایپ‌شده و در چهار نسخه فرستاده شوند.

علاقه‌مندان در صورت نیاز به اطلاعات بیشتر به یکی از روش‌های زیر می‌توانند تماس بگیرند:

خبر کامل در ایسنا

دفتر هدایت :۲۲۵۵۶۶۰۷  –  ایمیل : jahangirhedayat@gmail.com  –  صندوق پستی:  ۳۶۵ -۱۹۵۸۵

 

غزل

محمدعلی ساعیان‌نسب

صبر کردم غوره‌ها حلوا نشد

روزنی از روشنایی وا نشد

سبزه‌ها از زیر پایم سبز شد

رد پایی هم ز تو پیدا نشد

انتظار و انتظار و انتظار

یک شبم بی فکر تو فردا نشد

جاده‌ای مانند من تنها نرفت

کافری مانند من تنها نشد

هر چه کردم دل فراموشت نکرد

با دلی بعد از تو دیگر تا نشد

رنگ دنیا با بهار و بی بهار

مثل سابق لحظه‌ای زیبا نشد

جام لبریز و پیاپی از شراب

هم علاج درد جانفرسا نشد

Aleph795-2

 

پاک‌کن (یک فیلمنامه‌)

محمود غفوری

روز / داخلی / خانه رامین

رامین و تهمینه روبروی هم ایستاده و با خشم به همدیگر نگاه می‌کنند.

تهمینه (با فریاد): آرمینه … مامان ..

با عجله به اتاق می‌رود و بچه را بغل می‌کند و به سمت در خروجی حرکت می‌کند.

رامین: هوووی کجا؟ وایسا بینم.

تهمینه: دیگه یه کلمه هم نمی‌خوام بشنوم.

تهمینه بیرون می‌رود و در را بهم می‌کوبد.

رامین که کمی جا خورده است می‌نشیند. کلافه است، با مشت چند بار روی تشک می‌کوبد. دستهایش را میان موهاش می‌برد بعد به روی صورتش می‌کشد و بعد خودش را روی تشک می‌اندازد.

 

شب / داخلی / خانه رامین

رامین ناگهان از خواب برمی خیزد. به در بسته‌ی اتاق آرمینه نگاهی می‌اندازد. ناراحتی از سر و رویش می‌بارد. می‌رود طرف آشپزخانه و آبی به صورتش می‌زند. صورتش را با حوله خشک می‌کند.

دراز می‌کشد. تلویزیون را روشن می‌کند و بی‌هدف شبکه‌ها رو عوض می‌کند.

 

روز / داخلی/ خانه رامین

رامین در حالی که کنترل را در دست دارد از خواب می‌پرد و با نگرانی به ساعتش نگاه می‌کند. ساعت ۷ صبح است. تلویزیون همچنان روشن است. خمیازه‌ای می کشد و دستش را به موهای می‌کشد و به فکر فرو می‌رود. تلویزیون را خاموش می‌کند. چشمش به دفتر کنار دیوار می‌افتد. آن را همیشه برای چرکنویس داستانش استفاده می‌کرده است. دفتر را باز می‌کند و به آن نگاه می‌کند. ناگهان مثل آن که فکری به ذهنش رسیده باشد مداد را برمی‌دارد و با عصبانیت جملاتی را به ادامه داستان اضافه می‌کند.

زیر لب زمزمه می‌کند:

ـ علی به سحر گفت دیگه نمی‌خوام تو رو ببینم. برو هر جا دلت خواست. سحر گفت چی پس؟ من یه دیقه هم اینجا نمی‌مونم .

رامین به فکر فرو رفت. داستانی که می‌نوشت بی‌شباهت به زندگی خودش نبود!

پیامی آمد. گوشی‌اش را برداشت. احمد بود. دعوت شده بود به مراسم عروسی. خوشحال شد و فکر کرد که «بالاخره او هم رفت قاطی مرغا!». بعد با تعجب متوجه شد که قبل از آن هم پیامی رسیده است. پیام از تهمینه بود.

«سلام عزیزم خوبی؟

خسرو برادرمه.»

این پیام کوتاه قطعات پازل را به هم وصل کرد. خوشحال شد. پاک کن را برداشت و قسمت دعوای بین علی و سحر را پاک کرد. (همانطور که او داستان را پاک می‌کند فیلم به عقب برمی‌گردد)  رامین دست به روی تهمینه بلند کرده است. (تصویر رامین در زمان حال نشان داده می شود. می‌گوید «نه عقب تر!» و پاک می‌کند)

( در صحنه بعدی رامین و تهمینه روی مبل نشسته‌اند و صحبت می‌کنند)

رامین (در حالیکه سعی می‌کند به روی خودش نیاورد):

ـ اون پسره کی بود که همراش راه افتادی بودی و گل می‌گفتی و گل می‌شنیدی؟

تهمینه (با تعجب): مگه پیام منو نخونده بودی؟!

رامین: اول که شارژ گوشی تموم شده بود. دوم این چیزا رو آدم تو پیام می‌گه آخه؟ نمی‌دونی من چه حالی داشتم اون موقع؟ نمی‌شد مستقیم بهم بگی؟

تهمینه: نه رامین. این خودش یه سورپرایز بود نمی‌خواستم بقیه بویی ببرن. (با دلخوری نگاهی به نقش روی قالی می اندازد)رامین تو به من اعتماد نداری؟

رامین: د بس کن تهمینه. تمومش کن!

تهمینه: ولی این بار اولت نیست. سر هر چیز بی‌خودی به من شک می‌کنی!

رامین: ای بابا … یه بار خواستیم داستان هپی‌اند بنویسیما !

تهمینه: چی؟

رامین: هیچی بابا …

رامین به سمت آشپزخانه می‌رود. کمی شربت آلبالو برای خودش می‌ریزد. تهمینه ساکت نشسته است. می‌رود دست او را می‌گیرد و می‌گوید:

ـ ببین گلم، تقصیر من بود که بهت شک کردم. آخه من از کجا می‌دونستم خسرو برادرته؟

تهمینه (با لبخند): حالا چیزی نشده که! تو هم قول بده از این به بعد بیشتر به همسر گلت اعتماد داشته باشی.

تهمینه می‌خندد. رامین هم همین طور. صدای آرمینه از داخل اتاق میاید.

ـ مامان .. مامان .. بیا ببین چی درست کردم ..

تهمینه شکلکی در می آورد. رامین می‌خندد. او که می‌رود رامین هنوز هم کلافه است. به ساعت دیواری نگاهی می‌اندازد و به صفحه تلویزیونی که خاموش است. گوشی تهمینه زنگ می‌خورد. کنار مبل. گوشی روی حالت ویبره است. رامین به آن خیره شده است. یک شماره ناشناس! اخم‌های او دوباره در هم می‌رود. (دوربین جلو می‌رود و همانطور که روی گوشی زوم کرده است تیتراژ پایانی شروع می‌شود.)

 

نقد

فرار به واقعیت تا سمت شاعری که بود

نقد راحله بهادر بر دو شعر «این» (منتشر شده در الف ۷۸۱) و «فارض» (منتشر شده در الف ۷۸۹)  از سعید توکلی

اپیزود اول: نوستالژی شاعری که بود.

پرسونایی که روزی شاعر بوده یا می تواند باشد، با جای ترک کردن درخت اش. مگر می شود آدم با اینها محیا نشود به خیال؟!

دو شعر«این» و «فارض» هم در متن و هم در فرامتن دارای ارتباطات بینامتنی تماتیک و ساختاری قوی است. یک سیر و سلوک پست مدرن حسابی! از نقطه نظر تماتیک شعرها ایده‌ی «نوستالژی شاعری که بود» را پرورش می‌دهد. از دیدگاه پست‌مدرن شعر ابزاری سمبولیک symbolic (حوزه‌ای که جهان ما، با زبان معنادار و ارجاع دهنده می‌شود) و اتفاقا برای غلبه بر همین جهان سمبولیک است. جهانی که همان واقعیت‌های قراردادی و رونوشت ها است.

شعر یک شمشیر دو لبه است که با ابزارِ قانون‌مندی به نام زبان و با پهلو زدن به جهان نشانه‌ای، به سمبولیک و هر چه در آن دارای نظام و تعریف باشد، می‌تازد. یعنی از آنچه که معنادار و تایید شده است، برای تاختن به خود آن استفاده می کند. جهان نشانه‌ای (semiotic) حوزه‌ای است که به ناخودآگاه و فراتر از دستور دسترسی دارد. پس حوزه‌ای است که قلمرو می زداید و قلمرو می‌زاید. زایشی زبانی که زبان نشانه‌ها را به چالش می‌کشد.

جهان نشانه‌ای نوستالژی، سوبژه‌ای است که می‌خواهد به خودش برگردد اما دیگر خودی وجود ندارد و هر چه هست محصور در جهان سمبولیک است.

در این خوانش کدها در هر دو شعر در سه دسته‌ی کلی قرار می گیرند: سوبژه، نوستالژی شاعری که بود و تلاش برای یکی شدن با خیال.

نوستالژی شاعر از «این» شروع می شود که «یادم رفته شبیه خودم باشم.»؛ خودی که شبیه به «چند روز دویدن وحشیانه» بود در جهان نشانه‌ای که حد و مرز نمی شناسد. شاعری که در نوستالژی راوی است یادآور تصویری از شاعری است که هارولد بلوم (Harold Bloom) آن را تصویر پدر شعری شعرای پست مدرن می‌داند؛ کلاسیک، خلاق و البته انگشت شمار؛ «نوایی باستانی بر لب» داشته است و شعرهایش «سنگهایی درخشان/ نوایی سحرآمیز/ ستاره‌هایی درخشان/ شوری سیال» بوده‌اند و راوی خیال بازگشت به آن را دارد. هر دو شعر روایت دردی است که نوستالژی همین شاعر از دست رفته است.

در بند چهاردهم از «این» می خوانیم «هزار سال قبل ریشه دواندن درد» و در «فارض» بند هفتم «در دردی خاموش خانه کرده‌ام». سوبژه شاعری را در خود کشته است .-«فارض»: «و گاهی خواب مردی آغشته به خون می بینم» – اما در او هنوز «کرختی خیالی زبانه می کشد.». یک نوستالژی که بین دو جهان سمبولیک که محصور در واقعیات، تعریف شده است و جهان نشانه‌ای که شوری سیال می آفریند، تقلا می کند.

سوبژه یا راوی سعی در فراتر رفتن از تصویری دارد که پیوسته برایش تعریف می شود؛ در «فارض» می‌خوانیم «که من نیستم/ فارض نیستم/ معنی ضبط شده در فرهنگ لغت» گویی راوی قلمرویی سمبولیک را می‌زداید که با آن تعریف‌اش کرده‌اند. اما کشمکش بین تن دادن به جهان سمبولیک و بازگشت به جهان نشانه ای تمامی ندارد و این نوستالژی در هر دو شعر باقی می‌ماند؛ در «این» می‌خوانیم: «گرم شوم با این شومی تپنده در من/ به باستانی ترین خیالم خوش/ تلخ و کهنه.» که شوم خواندن آن روح شاعرانه به بیانی نیروی اسب سرکش جهان نشانه‌ای است. و در «فارض» راوی گاهی «خواب مردی آغشته به خون» می‌بیند. شعرها حتی در فرامتن شبیه به مرثیه است در رسای روح شاعر عصیان‌گری از دست رفته یا یادآوری چیزهای گذشته. اگر چه در هر دو شعر یک سوم شخص وجود دارد که راوی از او یاد می‌کند، اما در خوانشی دقیق‌تر «او» که در شعر دوم نام «فارض» به خود می‌گیرد، در واقع خود سوبژه و روایت‌گر ناخودآگاه اوست و تنها برای پر رنگ کردن فاصله‌ای می‌آید که بین سوبژه و نوستالژی شاعری‌اش افتاده است.

اپیزود دوم: از خیال به فراواقعیت

دو شعر می‌تواند خطرناک‌تر هم بشود! هر دو شعر پناه بردن به خیال است از واقعیت یا فراواقعیتی که گریزی از آن نیست. خیال شاعرانه‌ای که در برابر واقعیت پیش رو می‌ایستد و نقطه‌ی تلاقی متناقض آگاهی و بیگانگی سوبژه از شاعری است که دیگر نیست.

اگر کمی به پیشتر برگردیم، ردپای خیال یا رویا در فروید Sigmund Freud یادمان می‌آید. فروید از جهان رویا را جهانی یاد می‌نامد که پیوسته از واقعیت پرده‌برداری می‌کند. واقعیتی که سوبژه در پی انکار آن است. اما وضعیت می‌تواند از این هم بدتر شود!

فیلسوف فرانسوی ژان بودریار Jean Baudrillard در مطالعه ی نظام نشانه‌ای پست‌مدرن، جهان معاصر را جهان فراواقعیت/ ابرواقعیت Hyperreality می‌نامد. یعنی در جهانی که انباشته از ایماژها و تصاویر است، فراواقعیت تصویری از واقعیت نیست، بلکه تصویر مجزای ساخته شده و نمایشی است که در جای آن می‌نشیند و مدام به مخاطب عرضه می‌شود.

ارجاع مداوم به نوستالژیِ شاعری که بود -«این»: یادی که با من است- و تقلا برای یکی شدن با نوستالژی و یا دقیق‌تر بگوییم تصویر نوستالژی مکررا بازگشت به خیال و هم گریزناپذیری از فراواقعیت است.

فراواقعیت تعریف شده در هر دو شعر تلخ است و ابرتصویر ارائه شده برای آن در شعر «فارض» است: فارض، من ما هیچ کدام نیستیم/ به ما گفته‌اند در یک جنگل گم شده‌ایم/ و نشانی در هر کتاب چیزی است. این آگاهی سوبژه نسبت به موقعیت کنونی‌اش است اما در عین حال بیگانگی با خودی است که به گفته‌ی تری ایگلتون Terry Eagleton آنقدر در ایماژها غرق شده که دیگر حتی نمی‌توان برایش فردیت مشخصی تعریف کرد و اشاره به تکثر فراواقعیت – «نشانی در هر کتاب چیزی است» – که در اشکال مختلف ظاهر می‌شود و اتفاقا برای حیات‌اش به پلورالیسم نیاز دارد چون در حوزه‌ی فراواقعیت دیگر خبری از وحدت متافیزیکی نیست. بودریار برای روشن شدن ساز و کار این جریان، فراواقعیت را به رویا یا خواب دیدن تشبیه می کند: «همان طور که ویژگی های دور از ذهن رویا به ما می‌گوید در حال خواب دیدن هستیم، ابرواقعیت نیز تنها بازی سانسور و تداوم رویا است.» هر دو شعر با تداوم رویا یا خیال تمام می شود و سوبژه ناگزیر از آن باز  به فراواقعیت تن می دهد.

بودریار معتقد است خلق یک جهان تخیلی برای این است که به ما بگویند چیزی که خارج از آنجا می بینیم، تماما واقعی است. برای باورپذیر کردن فراواقعیت. در حالی که همه ی واقعیت در واقع همان خیالی است که به ما گفته‌اند غیرواقعی است. راوی در «فارض» به این دوگانگی اشاره دارد: «هر ساعت که گم می شوم خودم را پیدا می کنم». خوانش این بند هم چیزی جدا از بدنه‌ی کلی شعرها نیست که هم گم شدن در ابرواقعیت و هم دهن کجی به آن و بازگشت به خیال است که همین هم بخشی از فراواقعیت است. در فراواقعیت دیگر خبری از واقعیت نیست.

انگار که از اول چیزی وجود نداشته. در «این» هم می خوانیم: «حرف زدنی یادم نیست». اگر حرف زدن یا به عبارتی کلام و زبان بخشی از واقعیتی باشد که بود، ابزاری که روزگاری قدرت می‌آورد، حالا شاعر در پی نوستالژی از خیال به فراواقعیت است. حرف زدنی در کار نیست چون دیگر ردی از واقعیت باقی نمانده. تلاش برای شکستن این پوسته فقط آن را ضخیم‌تر می‌کند.

 

کتابخواری

حوریه رحمانیان

دو روی سکه دال

 

«دیروز زیبا بود و  داستان‌های دیگر»

نویسنده:رولد دال

ترجمه: شهلا

طهماسبی

ناشر: مرکز

چاپ اول: ۱۳۸۴

خریدن اینترنتی کتاب، گاهی اوقات سرت شیره می‌مالد. شاید فیلم چارلی و کارخانه شکلات‌سازی را دیده باشید.فیلم،  داستان پسرک فقیر خوشبختی‌است که عاشق شکلات است و… سرانجام برنده کارخانه شکلات‌سازی می‌شود؛ شخصیت عجیب و غریب ویلی وانکا صاحب کارخانه که بازی جانی دپ جاودانه‌اش کرده، پدرش دندانپزشک است و او را از خوردن شکلات منع کرده، از کودکی از پیش خانواده‌اش فرار کرده ولی همیشه درکودکی مانده، آن‌قدر خوب پرداخت شده که یادم نرود. نویسنده‌ی رمان چارلی و کارخانه شکلات‌سازی [رولد دال]انگلیسی نروژی تبار است. اسم این نویسنده‌ی خلاق، روی جلد یک کتاب کافی‌است راغب‌ات کند، اینترنتی کتابش را سفارش بدهی، بدون این‌که کتاب را تورقی کرده باشی. رمان‌های کودک تمساح غول‌پیکر، انگشت جادویی و داروی شگفت‌انگیز جورج (داستان پسرکی است که مادربزرگ عبوس و بدعنقش را دوست ندارد و یک روز با او در خانه تنها می‌ماند و قرار است دارویش را سروقت بدهد) که همه سرشار از خلاقیت در شخصیت‌پردازی،  لحظات خنده‌دار و تصویرهای شگفت و فانتزی است، را چندین و چند بار خوانده‌ام.

ولی الان مجموعه[دیروز زیبا بود] از رولد دال مد نظرم است. وقتی که رسید و بازش کردم جا خوردم. درون‌مایه‌ی تک‌تک داستانها، جنگ و خلبانی و اضطراب نهفته در پس آن بود و اندک دل‌خوشی که به چشم می‌خورد مثل خط نورانی شهاب، رو به انحطاط. رولد دال در این مجموعه، آن روی سکه را نشان داده و یک برهه از زندگی‌اش، که درجنگ و درنیروی هوایی گذشته را با تصویرهایش، جلو چشمت ظاهر می‌کند.

مجموعه شامل نه داستان کوتاه است. یکی دوتا از داستان‌ها، واقعاً کوتاهند، ولی داستانی مثل مادام روزت که به سلیقه‌ی من، یکی از جذاب‌ترین‌های مجموعه است یا کاتینا که داستان دخترکی خردسال یونانی در جنگ است و اتفاقی عضو یک گردان سرباز نخراشیده و نتراشیده می‌شود، بلندتر است و سی چهل‌صفحه‌ای می‌شود. در داستان کاتینا، دوباره ادای دین دال را به دنیای کودکان می‌بینیم و تأثیری را که خنده‌ها و کارهای کاتینا بر گردان می‌گذارد، شاهدیم. دنیای کودکانه‌ای که در تقابل با سیاهی‌ها و زشتی‌های جنگ قرار می‌گیرد و با مرگ کاتینا، دال دیدگاه ضد جنگ و اخلاقی خود را بیش از پیش به نمایش می‌گذارد. در بیشتر داستان‌ها، تنفری درونی از جنگ و تباهی پس از آن درشخصیت‌ها هست. حتی کسانی که با فشار اهرمی، بمب می‌ریزند نگرانند که چه کسانی غیر از اهداف مشخص شده، ممکن است قربانی شوند.

خواندن این مجموعه مایلم کرد تا کارهای متنوع این نویسنده را بیابم و بخوانم؛ البته با ترجمه‌ی همین مترجم که الحق بر سر کارش ذوق گذاشته بود. شاید داستان بعدی که پیدا می‌کنم و می‌خوانم رمان کودک [جادوگرها] باشد یا یک مجموعه‌ی بزرگسالانه‌ی پر از خلاقیت و متفاوت دیگر از رولد دال.

Aleph795-9

 

تاب با خاطرات کتاب

اشرف تقدیری

آرزوی مادر

شنبه و اولین روز کاری من بود. طبق معمول همیشه، پیش از شروع کار سری به سالن مطالعه زدم. واقعیت‌اش این بود که با دیدن دانش‌آموزانی که بعد از اتمام مدرسه برای مطالعه به کتابخانه می‌آمدند انرژی می‌گرفتم. امروز هم مانند همه روزها کتابخانه شلوغ بود. چند نفر از دانش‌آموزان و دانشجویانی که متوجه حضورم شده بودند، با سلام گرمی از حضورم استقبال کردند. بعد از احوال‌پرسی با آنان، به سمت اتاق‌ام رفتم و کارم را شروع کردم.

همه چیز خوب پیش می‌رفت. امروز تنها بودم و همکارم چند روز مرخصی داشت. در حال ثبت کردن کتاب‌هایی بودم که به تازگی برایمان رسیده بود. بعد از دو ساعت کار مداوم، به محوطه¬ی کتابخانه رفتم. برخی از دانش‌آموزان نیز در گوشه‌ای مشغول درس خواندن بودند. سرایدار به تازگی باغچه را آب‌پاشی کرده بود و فضا معطر به بوی گل‌های محمدی شده بود. هوا هم آن روز خیلی عالی بود. به سمت آبدارخانه می‌رفتم که صدایی شبیه به صدای گریه شنیدم. با نگرانی به طرف صدا برگشتم. در ناباوری یکی از بچه‌های کتابخانه را دیدم. فاطمه بود، دختری که یک سال پیش عضو کتابخانه شده بود و یک‌سره غرق در کتاب‌ها و جزوه‌هایش بود. دیدم بی‌توجه به حضور من، سخت گریه می‌کند.

دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و علت گریه‌اش را پرسیدم. فاطمه چهره دوست‌داشتنی و جذابی داشت و با برخوردهایی که از او دیده بودم، او را دختری شاد و بانشاط می‌دانستم و گریه‌هایش به این شکل برایم عجیب بود. با سوال من گریه‌اش بیشتر شد و بالاخره توضیح داد که سی روز است مادرش از دنیا رفته است.

بی اختیار اشک‌هایم سرازیر شد. می‌خواستم کمی آرام‌اش کنم. برایش یک لیوان آب ریختم و شروع به صحبت با او کردم و او هم از آرزوهایی می گفت که مادرش برای او داشت. می‌گفت فرزند کوچک خانواده و بیش از سایر خواهر و برادرهایش وابسته به مادرش بوده است. به سختی کمی چای خورد و ادامه داد دیگر نمی‌تواند روی درس خواندن تمرکز کند. می‌ترسید امسال هم در هدف‌اش که قبول شدن در رشته¬ی پزشکی است موفق نشود. حرف‌هایش برایم دردناک بود. گفت یک سال است که با وجود پرستاری از مادرش، با سختی هم درس خوانده تا بتواند دل مادرش را شاد کند. با حرف‌هایی که می‌زد، معلوم بود که با آن سن و سال کم، خیلی سختی کشیده، خیلی ناامید و خسته بود. ناراحت و گیج شده بودم.

یادم آمد دوستی دارم که مشاور تحصیلی است. تصمیم گرفتم هر طور که شده از او بخواهم تا به فاطمه کمک کند. حیف بود اگر این دختر زحمت‌کش و مهربان به هدف‌اش نرسد. می‌دانستم دختر باهوشی است و با پشت‌کاری که دارد می‌تواند به هدف‌اش نائل شود. به او گفتم که ناامید نباشد و فردا کمی زودتر به کتابخانه بیاید. با دوست‌ام تماس گرفتم و از او خواستم بعد از تعطیل شدن محل کارش به کتابخانه بیاید. مشکل فاطمه را با او در میان گذاشتم و قول داد کمک کند. فردای آن روز دوست‌ام به کتابخانه آمد و با فاطمه آشنا شد.

امروز دو سال است که از آن ماجرا می‌گذرد. فاطمه دانشجوی دندان‌پزشکی و یکی از بهترین دوستان‌ام است.

 

یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب

Aleph795-8

 

اینستاگردی

Aleph795-13

 

کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.