هفتبرکه: بعد از مدتی که انتشار «الف» با وقفه مواجه شد (البته فقط در سایت هفتبرکه، و نه در جلسات هفتگی انجمن ادبی) از این هفته باز به روال سابق بر خواهیم گشت. سه شماره اخیر الف یعنی الف ۷۸۷ تا ۷۸۹ را در سه روز متوالی خواهید خواند.
الف ۷۸۷ در جلسه ۸۸۷ انجمن، ششام خرداد، منتشر شده است. یک شعر از خانم حسینی، یک داستان از آقای نظری و یک معرفی کتاب از آقای خواجهپور مطالب اصلی این شمارهاند که اینجا میخوانید. کل نشریه را نیز به فرمت پیدیاف میتوانید دریافت کنید (اینجا کلیک کنید).
شعر
سمیهسادات حسینی
بخوان دوباره برایم به لهجهی وطــنی
بخوان به لحـن صــدای برادران تنی
که خاطــرات تو را بیگدار رقصــیدم
نماندهاسـت عزیـزم دگر تـن و بدنی
نفــس بگــیر از آشــوب تلخ زندانت
که ســارهای رها هم شوند مهمانت
پیــام آمـدنت را به جای این همــه درد
به ســینهام برسـان با صـدای لرزانــت
ندیدهایم مـن و تو گذشــتهی هـم را
نبردهایم در این پهــنه روی مرهـم را
برای بــال شکسـته از التیام بخـوان
بخوان که زنده کنی با صدات زخمم را
دلم گرفته زنی خســته است در تن من
به غـم عجین شده از روسریش تا دامن
کنار چــایی عصــرانهام دمی بنشین
کمی نبــات برایــم بیار مام وطــــن!
اگرچه نغمهی گنجشکها هماهنگ است
به دست اهل زمین تیرهایی از سنگ است
بــخوان برای نجاتـم از این قفــس امـا
میان ما و پریدن هـــزار فرسـنگ است
ویلچرنوشت: دندان شیری
عبدالوهاب نظری
یک و دو و سه را گفتند و ویلچرم را بلند کردند تا از پلهها بالا برویم و برسیم به آسانسور. بعد از آرزوی رستگاری در این دنیا و دست یافتن به آرزوهای محال و غیر محال، بالا رفتن بدون دردسر از پلهها و رسیدن به آسانسور جزء دغدغههای همیشهگیام بوده.
همراهم در آسانسور را باز کرد اما ویلچر جا نمیشد. مجبور شدیم پایهها را باز کنیم و با زور و ضرب بچپیم داخل. روی دیوارههای آسانسور یادگاری نوشته بودند وروبرو یک آینهی قدی بود. خودم را توی آینه نگاه کردم. موهای سرم از چند ماه پیش کمپشتتر شدهبود.قیافهام عوض شدهبود.همیشه یک آینه دستم میگرفتم و حسابی سر تا پایم را وارسی میکردم شاید نشانهای، زخمی،دانهای، چیزی پیدا کنم که از بچهگیام در من ماندهباشد. کف سرم را نگاه میکردم. پشت گوشها. روی ران. بین پاها و جاهای دیگر تا ثابت شود همان بچهی سه چهار سالهی توی آلبوم عکسها هستم. اما دریغ از یک نشانه. همه چیز عوض شدهبود. حتی طرز فکرم هم عوض شدهبود. باور کنید. احساس بیهویتی میکردم. داخل مطب مبلهای قهوهای بود و پردههای کرکرهایشان هم همان رنگی. منشی پشت میز سفیدی نشسته بود و فقط سرش پیدا بود. گفت: «بفرمایید.»
همراهم عرق پیشانیاش را پاک میکرد گفت: «دیروز تماس گرفتم که یه ویلچری رو میخوام بیارم»
منشی انگار کشف بزرگی کردهباشد گفت: «آهااااا.» بعد از جایش بلند شد و رفت توی اتاقی که درش نیمهباز بود. فکر کردم خوب میشد اگر چند دقیقهای از جایم بلند میشدم و روی یکی از مبلها لم میدادم اما ویلچرم با آنگاه تشک مواج نرم و دستههای براق بهم پوزخند میزد و میگفت:«بشین سر جات»
منشی برگشت. گفت:«ببریدش اون اتاق»
به اتاقی که سمت چپ راهرو بود اشاره کرد.
وسط اتاق صندلی سفید و مجهزی گذاشتهبود. دکتر وارد شد. رو به همراهم گفت: «مشکلش چیه؟»
من گفتم:«یکی از دندونهام لق شده»
دکتر چوب بستنی را برداشت و دندانهایم را با دقت وارسی کرد. «جنس دندونهاش خیلی خوبه ولی اینی که لق شده، دندون شیریه»
با چشمهای از حدقه بیرون زده گفتم: «جدی؟»
«بله، باید بکشیمشون و جاش دندون بکاریم» رو به همراهم گفت: «اینجا بذاریدش»
همراه بلندم کرد تا بنشاندم رو صندلی مجهز گفتم:«نذاریدم»
«چرا؟»
«خواهش میکنم. میخوام بشینم سر جام»
دکتر دستکش به دست ایستادهبود و نگاهم میکرد.
«چیزی شده؟»
روی ویلچر که نشستم خودم را صاف و صوف کردم ودندان شیریام را لمس کردم.
زیر لب گفتم: «این دندون شیریه»
دکتر گفت: «بله، خیلی هم لقه. ممکنه موقع خواب بیافته توی گلوت»
همراهم گفت: «میدونی با چه زحمتی اومدیم؟ پلهها، آسانسور»
بیاعتنا به حرفش گفتم: «مواظبشونم آقای دکتر. مطمئنم نمیافته»
آن شب تا صبح دندان شیریام را لمس کردم. با تمام لق بودنش دلم را قرص و خیالم را راحت کردهبود.
کتابخواری
محمد خواجهپور
حرفهایی درباره عکاسی
«لذتی که حرفش بود»
نویسنده: پیمان هوشمندزاده
ناشر: چشمه
قیمت: ۷۵۰۰ تومان
پیمان هوشمندزاده اول یک اسم بود زیر عکسهای مجلات و روزنامههای آن روزها بیش از همه مرحوم ایران جوان، بعد میشد عکسهایش را در گوشه و کنار وب دید و نوشتههای کوتاهاش. با «ها کردن» نشان داد داستاننویس خوبی هم است. یک جایی درباره هاکردن نوشتهام ولی نمیدانم کجاست و گم و گور شده.
برای دنبال کردن کارهای هوشمندزاده میتوانید صفحه فیسبوکاش را دنبال کنید. (پیمان هوشمندزاده). این هم یکی از وبلاگهای اوست (چخوف منو ندیدی؟) داستان کوتاه دومنیکا را میتوانید با صدای پیمان هوشمندزاده بشنوید. (در رادیو زمانه)
چرا اینها را معرفی کردم؟ چون معتقدم ارتباط با یک کتاب یادداشت تنها با داشتن یک رابطه شخصی با نویسنده و دیدگاهاش میتواند لذتبخش باشد وگرنه به جای یادداشت به سراغ کتابهای دیگر بروید.
«لذتی که حرفاش بود» یک داستان نیمه تمام است. هر چند قرار است که مفاهیمی از عکاسی خط اتصال بخشهای کتاب باشد اما بیشتر حرف زدن و واکاوی خود به عنوان یک عکاس است. به همین نگاه است که من فصل «تنترسه» با آن نام غریباش را بیش از فصلهای دیگر دوست داشتم.
من چاپ سوم کتاب در زمستان ۹۴ را خواندم. البته به چاپهای متعدد نشر چشمه اعتماد نکنید چون عادت دارند چاپها را تیراژ معدود بزنند. چاپ اول کار هم پاییز ۹۴ منتشر شده و کتاب تازهای است هر چند تاریخ یادداشتها مربوط به سالهای ۸۹ و ۹۰ است.
صفحه ۵۹ از فصل سکوت: چرا موقع دیدن عکسها سکوت میکنیم؟ چرا همیشه، در لحظه دیدن عکسها ساکتایم؟ آیا این دو، عکس و سکوت، مکمل هم هستند؟ آیا ما با دیدن عکسها آنها را میخوانیم؟ و یا در عکس صدایی هست که ما را مجبور به شنیدن و یا وادار به سکوت میکند؟
ما عکسها را بیش از آن که ببینیم، میشنویم. عکسها با زبانهای بینهایت متفاوتی شروع به حرف زدن میکنند. از خودشان میگویند، از مکانشان، از زمانشان، از ارتباط بین آدمها و در نهایت از ما.
صفحه ۹۲ از فصل تن ترسه: تا جایی که یادم است کسی را ندیدهام که از شنیدن صدای ضبط شدهی خودش راضی باشد. هر چند آن صدا عین صدای خودمان است ولی نمیدانم چرا قبول این حقیقت تا این اندازه برایمان دشوار میشود. […] در فیلم خیلی بیشتر و در عکس کمتر؛ و تقریبا بدون استثنا آدمی را میبینم که هیچ ربطی به خودم ندارد و متاسفانه در بیشتر موارد از آن آدم که خودم باشم، متنفرم.
یادداشتهای ۳:۲۱ نیمهشب
اینستاگردی
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.