هفت‌برکه – فاطمه ابراهیمی: گاهی هم می‌شود سین سفره هفت سینت با «س» سویای خوراکی شروع و با چایی قند پهلویی شیرین شود. دیروز بارانی بود. تقویم را که ورق می‌زدم فقط چند روز دیگر مانده بود تا آغاز یک سال جدید.

هیاهو و شلوغی خیابان و زرق و برق چیدمان و ویترین مغازه‌ها نگاهم را می‌دزدد. مات می‌شوم و پول‌هایی که رد و بدل می‌شوند کیشم می‌کنند. آن سال‌ها شاید تنها مادر بود که برای خرید عید من و خواهرم پول‌های زیر قالی را هر روز می‌شمرد و وقتی دو روز مانده بود به عید، دستمان را می‌گرفت و با فروشنده آن‌قدر بر سر قیمت چک و چانه می‌زد تا کفش پاپیون داری که چشممان را گرفته بود هم قیمت پول‌های مادرم بشود و آن را با نگاهی که دنیایی برای خودش قصه‌ها داشت بخرد.

با سر و صدای بچه‌هایی که بیست سال قبل، همسن و سالشان بودم حواسم جمع می‌شود و خودم را به خانه می‌رسانم. فکر و ذکرم با هم کلنجار می‌روند. پشت ویترین مغازه‌های رنگین کمانی، نگاهی هم دیده می‌شد که بارانی بود. خودم را از پستوی قصه‌ی بیست سال قبلم بیرون می‌کشم و روی کاغذی اسامی همسایه‌هایی که می‌دانم زندگی‌شان شبیه آن وقت‌های من است را ردیف می‌کنم. دلم نمی‌خواهد دختر همسایه‌مان که همکلاسی دخترم است غم خرید یک عیدی ناقابل به دلش بماند یا اصلا یک غذای خوشمزه روز عید.

با آن یکی دیگر از همسایه‌مان تصمیم می‌گیریم زبان خیر بگذاریم تا جایی که بتوانیم هفتاد خانواده‌ای که در لیستمان ردیف شده‌اند را حالشان خوب کنیم.

دیروز دوشنبه بود. آخرین دوشنبه زمستانی‌مان را با نماز سلامتی امام زمان بهاری کردیم. صاحب‌ خانه عجیب حالش خوب بود. بعد از خواندن نماز هشت سین سفره عید خانواده‌ها را کنار هم ردیف کردیم و آن‌ها را آماده بردن کردیم. صاحب خانه می‌گفت: اصلا فکرش را هم نمی‌کردیم بتوانیم به چهل خانوار کمک کنیم. بغل دستی‌اش هم با تکان دادن سرش حرفش را تایید می‌کند و می‌گوید: روز اول حالمان اصلا خوب نبود اما امروز حالمان عجیب خوب است. انگاری تمام دنیا مال ماست.

آن‌طرف‌تر از من، فاطمه سیزده ساله در کنار دیگران مواد غذایی را درون پلاستیک بسته بندی می‌کند کنارش می‌نشینم و می‌پرسم: چه احساسی داری از این که با این سن و سال در این کار بزرگ شریک شده‌ای؟ با لحنی بچه گانه و با خجالت، تمام حرف و احساسش را در این جمله خلاصه می‌کند: حس خوبی دارم و نگاهش را از من می‌دزدد. چادرش را محکمتر می‌گیرد و مشغول بسته بندی می‌شود. تنهایش می‌گذارم و من هم دلم می‌خواهد در این کار بزرگ سهمی داشته باشم. چند بسته را هم من آماده بردن می‌کنم.

عکسی می‌گیرم و می‌خواهم برگردم خانه که حواسم جمع آن طرف اتاق می‌شود. محبوبه که با بغل دستی‌اش دو نفری مشغول بسته‌بندی هستند لابه لای کارشان با اشاره با هم حرف می‌زنند. نزدیک می‌روم و می‌پرسم احساس قشنگت را از این که عصر یک روز بارانی اینجایی برایم بگو. با اشاره چیزی می‌گوید و من از دوستش می‌خواهم برایم توضیح بدهد. می‌گوید: از این که با این کارمان دل خیلی از مردم فقیر را شاد می‌کنیم خوشحالم. حتما امام زمان (عج) حاجتمان را می‌دهد. از محبوبه و دوستش خداحافظی می‌کنم و آخرین عکسم را می‌گیرم و به خانه برمی‌گردم. بعد از تنظیم گزارشم به این فکر می‌کنم که می‌شود دور هم بودن‌هایمان را با کارهای خیر این چنینی بگذرانیم نه با غیبت. و کاش در این عصر بارانی قشنگ آقا حاجتمان را بدهد و خدا خودش این گزارش را قبول کند.

neyazmandan4