هفت برکه (گریشنا): الف ۷۶۴ کمی نحیفتر از هفتههای قبل است. مطالب برگزیده این شماره را که بیست و ششم آذر، همزمان با جلسه ۸۶۴ انجمن منتشر شده بخوانید، و کل نشریه را نیز به فرمت pdf از گریشنا دریافت کنید (کلیک کنید).
شعر
سحر حدیقه
۱۹/۹/۹۴
تو در توهمات یک رودخانه جاری میشوی
تا عمق زیباترین دریا
میرقصی
از جنوبیترین دهان
در جهان چشمان دختری
که تو را در خواب دزدیدهاست
من تمام ستارهها را تا دریا دنبال کردهام
تمام مسیرها را خوابیدهام
و میدانم کویر
-اگر با نگاه تو سفر کند-
غرق میشود حتما.
معراج عقربهای چشمهایت
در دستهای
باد زیباست
و درک سنگ از نگاه من
تازهترین مروایدی است
کنار آتشی که جرقههایش
از صدای توست.
نسکافه
حوریه رحمانیان
بازنشر؛ منتشر شده در الف ۵۵۲
انگشت اشارهی شهرزاد روی شیشه بود.
برای ما پنجره صفحهی تلویزیون بود و فیلمی آرام پشت آن پخش میشد.
– نانا اون پیرمرده رو میبینی؟
– کدوم رو میگی؟ همون که شلوار خاکستری پوشیده؟
– نه! اونی که ساسپندر داره، قدش بلنده.
– آهان! خوب؟
– اون دیروز اومده بود داروخانه. یعنی چند روزه که داره میآد.
– تو هم حتماً « ماینوکسیدیل» قالب کردی بهش.
– نه جان خودم! آخه آدم به این پیری که « ایزی لایف» میگیره از داروخانه « ماینوکسیدیل» برای چی میخواد؟ این آدم کچلتر بشه که بهتره!
– آخه تو خر هم نعل میکنی. هم برو رو داری، هم مخ میزنی، هم لوندی.
– نانا یعنی تو فکر میکنی من اینقدر ناتوام؟ خب اگه این طوره میتونی از همخونهگی با من انصراف بدی.
– شهرزاد جون من از اینجا جم نمیخورم. بنال دیگه!
– اون پیرمرده دیروز منو « روزت» صدا زد.
– روزت هم اسم بدی نیست. بهت میآد! قربونت برم داشتی میگفتی « روزت» جون!
– فکر کنم یارو منو با یکی دیگه اشتباه گرفته.
– گیرم که این طوری باشه. خوب؟
– نانا نمیدونی چشمهاش چه برقی میزد!
– شهرزاد میخوای منو غیرتی کنی؟ من سرم تو این حسابا نیست. راستی شلوار جین منو شستی؟ میدونی فردا باید برم کلی جا واسه بیمه عمر و آتشسوزی.
– نانا یادت نره تو آقابالاسر من نیستی! تو هم مثل منی.
شهرزاد بدناش را به قهر تابی داد. کنترل تلویزیون را برداشت. چپید تو راحتی. شروع کرد به بالا پایین کردن کانالها. پلکاش داشت میپرید. میدانستم رو اعصابش راه رفتم. البته از روزهای قبلش روی اعصاب من راه رفته بود که این طور شد.
باید میرفتم بیرون. هوای تازه میخواستم.تا نزدیکیهای داروخانه قدم زدم. آرایشگاه سرمه خلوت بود. روی صندلی راحتی لم دادم. یکی از ژورنالهای مدل مو را برداشتم.
سرمه خانم داشت مو کوتاه میکرد. یک سانتی. سری تکان داد یعنی سلام. داشت با مشتری دیگرش هم حرف میزد. زنهای توی ژورنال هیچکدام مثل شهرزاد نبودند. موی کوتاه مد شده بود ولی شهرزاد تا کمر گیس داشت.
ژورنال را که گذاشتم روی میز سرمه خانم داشت دستهاش رو با وسواس میشست. میدانستم این کار یک ربع طول میکشد.
– نازنین خانم اومدی واسه اصلاح یا کوتاهی؟
– مثل همیشه کوتاهی مو.
– پاچه بزیها رو نمیخوای راست و ریستاش کنم برات؟!
– نه سرمه خانم! همون کوتاهی مثل همیشه.
– شهرزاد خوبه؟ همراهت نیست؟
– آره خونه موند.
زیر دستش که نشستم گفتم: سرمه خانم جوگیر نشید، من از یک سانتی بدم میآد. همون اندازهی همیشگی.
سرمه خانم خندید.
***
داشتم تو حمام مسواک میزدم. شهرزاد تو اتاقش بود. شاید داشت آهنگی چیزی گوش میداد با هندزفری. آمدنم را نفهمید یا نخواست بفهمد. شلوار جینم شسته روی شوفاژ بود. در اتاق را یواش باز کردم. خواب بود. لبهی تخت نشستم. نگاهش کردم. موها افشان روی صورت با دهان کمی باز نفس خواب میکشید. موبایلش روی پاتختی روشن و خاموش میشد. سایلنت بود. روی صفحهی موبایل افتاده بود Pussy Cat. همان موقع بغضم گرفت. قورتش دادم. بغض ته بینیام را قلقلک داد و همزمان از چشم و بینیام آب سرازیر شد.
ایستاده بودم بیتکان. انگار چیزی آن وسط گم شده بود. خوب که اشکها روی پارکت چکید از اتاق شهرزاد بیرون آمدم. توی هال روی کاناپه ولو شدم. چقدر دلم یک لیوان شیر نسکافه میخواست. نداشتیم. نه شیر، نه نسکافه.
***
شهرزاد بیدار شده بود. روی دور تند بود. تا من بلند شوم او پاشنهها را کشیده و رفته بود داروخانه. ساعت دیواری هشت و ده دقیقه را نشان میداد. سرم درد داشت. شلوار جینم هنوز نم داشت و موبایلم بیامان زنگ میزد. مدیر بیمه بود. وقتی نمانده بود. باید با شلوار نمدار میرفتم.
***
عصر رفتم داروخانه. پیرمرد توی داروخانه بود. اگر ساسپندر نداشت حتماً « ایزی لایف»اش معلوم میشد از بس تکیده بود. شهرزاد سر جای همیشگی نبود. صدا زدم خانم کشمیری رفتند؟ شهرزاد از انبار دارو سرک کشید. پیرمرد را دید، ترجیح داد برگردد همان انبار دارو.
بیمقدمه گفتم: پدرجان! کمکی چیزی؟
مثل کسی که صد سال من را میشناسد گفت: «روزت» امروز نیومده؟
گفتم: « روزت» کیه؟
– اون دختر خانم که لوازم بهداشتی ازش میخریدم.
گفتم فکر کنم فردا شیفتش باشه! ناامید شد. تاتی تاتیکنان تا جلو در اتوماتیک رفت. در باز شد. با احتیاط از روی تک پله پایین رفت. یک ساعت بعد من و شهرزاد توی خیابان به سمت خانه میرفتیم. داشت میگفت از بین مردهایی که تو زندگیش بودند این یکی منحصر به فرده! داشت غر میزد که هیچ کدام مرد نبودند. یه گله نامرد دیدم همه جورشو حتی پدرنامرد .
گفتم: دوست داری یه روز دعوتش کنی بیرون؟
-پیرمرده رو! من دعوتش کنم یا اون؟ هان نازنین؟! احتمالاً فشار خون و قند خون و هزار علت دیگه داره. فکر میکنی بتونه با من بیاد بیرون؟ در ضمن نازنین جان، من بیوفایی نمیکنم.
گفتم به من؟!
– آره. حالا که پشت پا زدم به خانوادهام تا تهش باهات هستم. پوزخندی زدم. ایستادم. دو قدم از من جلو زد. برگشت. به صورتش زل زدم. یک جور یقین وارفته توی چشمهایش بود، یا چیزی مثل استیصال.
گفتم: شهرزاد جان دیگه هیچ وقت به شلوار جین من دست نزن تو.
تا خانه دیگر حرفی نزدیم. کفش جدید پشت پاهایش را زده بود. برایش پماد زدم. تا رفتم آشپزخانه یادم آمد نه شیر داریم، نه نسکافه. چای گذاشتم. فرداش جمعه بود. با هم فیلم دیدیم. چیپس و ماست خوردیم. مسواک نزده همان جا خوابش برد.
کتاب بیگانه را برداشتم. از هفتهی پیش شروع کرده بودم. نمیدانم چند صفحه خواندم که خوابم برد. «مورسو»ی بیگانه توی خواب هم با من بود.
جمعه بیدغدغه گذشت. حتی همان فیلم آرام هم، پشت پنجره پخش نمیشد. توی قاب پنجره فقط یک عکس از خیابان خالی دیده میشد.
***
هفتهی جدید پیرمرد مرده بود. عکس ترحیمش را روی دیوارنزدیکیهای خانه دیدم. جای تاولهای شهرزاد خوب شده بود.
عصر شنبه، داروخانه نبود. تنهایی برگشتم خانه. خانه هم نبود. آخرهای کتاب بیگانه را میخواندم که آمد.
گفتم: خسته نباشید. مثل یک پروانهی سبک توی بغلم پرید. پیشانیام را بوسید. بوی عطر« جادور»ش آپارتمان را برداشت.
گفتم شهرزاد جان گربهها معمولاً بی چشم و رو ان!
چیزی نگفت. لباسهایش را دم حمام کند. حوله تنیاش را مثل همیشه یادش رفت با خودش ببرد. نیم ساعت بعد حتماً صدا میزد نانا حوله!
حالا دیگر جدی جدی گمش کرده بودم.
یادداشتهای ۳:۲۱ نیمهشب
اینستاگردی ۱۰
@ p0op0oino
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.