گریشنا: در این گزارش فاطمه ابراهیمی، دوربین به دست در روز عاشورا به میان عزاداران حسینی رفته و علاوه بر نوشتن از سوژه‌هایش، از آن‌ها عکس یادگاری گرفته است. او در این گزارش از عزاداران، کودکان، مادران و آیلین دختر سه ساله گراشی که بعد از سفر به کربلا و مراجعه به پزشک شفا پیدا کرده است، نوشته است. این گزارش و عکس‌ها را با هم می‌بینیم.

گزارشگر گریشنا: فقط چند ماهش بود. تماما قنداق پیچ. قنداق و سربندی سبز. مادرش می‌گفت: «فرزندم را آورده‌ام تا نذر امام حسین(ع) و شش ماهه‌اش کنم.» نوزاد را میهمان قاب دوربینم می‌کنم و دنبال سوژه ناب دیگری می‌روم. پیاده‌رو، خیابان، پارک، پشت بام‌ها و حتی دالان‌های خانه‌ها را از نظر می‌گذرانم.

ashora2
مردم خودشان را ردیف به هم چسبانده‌اند تا نکند از قافله‌ی عزاداران جا بمانند. کودکی با لباس و شال عربی محو تماشای سینه‌زنی سنتی شده است. آرام و بی‌سر و صدا از پشت سر او را سوژه می‌کنم و عکس می‌گیرم. کمی آن‌طرف‌تر به دور از هیاهوی عزاداری عزاداران، بچه‌ها در پارک خودشان را از بالای سرسره به پایین هل می‌دهند. یکی‌شان که لباس عربی پوشیده است به سختی پله‌های سرسره را بالا می‌رود. نزدیک‌تر می‌روم و با زبانی کودکانه می‌گویم: «چرا با این لباس عربی قشنگت نمی‌روی سینه زنی؟» می‌گوید: «کمی که بازی کنم می‌روم.»

ashora10

من محو دنیای ساده و کودکانه او می‌شوم. همان‌جا روبه‌روی سرسره روی یکی از صندلی‌ها می‌نشینم و سینه‌زنی به راه خودش دقیقا از روبه‌روی من ادامه می‌دهد.
سمت راستم برای پذیرایی از عزاداران دوغ می‌دهند. مادری در حالی که لیوان دوغ را به بچه‌اش می‌داد توجه‌ام را جلب می‌کند. تمام صورت و لباسش کثیف شده است. چهره کودکانه‌اش را میهمان دوربینم می‌کنم.

ashora1
امروز کوچکترها خیلی بزرگند. آنقدر بزرگ که من با هر شات زدن کم می‌آورم و پشت‌بندش هم‌پای مادرش اشک می‌ریزم. خودم را از پارک لاله به پیاده‌رو روبه‌روی حسینیه اعظم می‌رسانم. مادری نوزادش را در آغوش گرفته و هق‌هق می‌زند. گفتم می‌شود احساس زیبایتان را با قاب دوربینم شریک کنید؟ می‌گوید: «دلم نمی‌خواهد اشک‌هایم جز برای حسین برای کسی یا چیز دیگری باشد.» با لبخندی او و احساس نابش را تنها می‌گذارم و پیاده‌رو را با سختی اما آرام آرام طی می‌کنم. آنقدر آرام که مدام از پشت سر کسی به من می‌خورد و با کلمه ببخشید خودش را از من رد می‌کند. درگیرم. دلم یک سوژه ناب می‌خواهد. یا مثلا یک چیزی که مرا بتکاند. دلم را، خودم را در هم بشکند. از پشت سر کسی چادرم را می‌گیرد و حواس پرتم را جمع می‌کند و می‌گوید:«می‌شود ار بچه‌ام عکس بگیری؟» گفتم لباس فرزندت هیچ نمادی از محرم ندارد. مهلت نمی‌دهد حرفم را تمام کنم و می‌گوید:«یک لحظه صبر کن.» پشتش را به من می‌کند و ازکیفش چیزی را بیرون می‌آورد. برمی‌گردم و محو سینه‌زنی و احساس عزاداران می‌شوم که باز دستی مرا تکان می‌دهد و از حال خودم جدا می‌کند.
دخترش را مقنعه و چادر پوشانده است. خدای من این دختر چقدر معصوم شده است. عکسش را می‌گیرم و مادرش می‌گوید: «آیلین دخترم سه ساله است. پاهایش مادرزادی کوتاه بود. تمامی مطب‌های پیشنهادی را رفتیم اما هیچ به هیچ. تا این که چند ماه قبل به همراه خانواده به کربلا سفر کردیم. آن‌جا مردی بود که با دیدن اوضاع فرزندم دکتری را به ما پیشنهاد داد. در همان سفرمان از رقیه سه ساله شفای دخترم را عاجزانه خواستیم. به ایران برگشتیم و به همان دکتر مراجعه کردیم.»
مادر اشک می‌ریزد و حالا بریده بریده ادامه می‌دهد؛«حالا که پاهای آیلین خوب شده است اربعین امسال با پیاده می‌رویم کربلا. می‌دانم که رقیه سه ساله او را شفا داده است.»

ashora3

حالا دیگر مادر تاب حرف زن و نای ایستادن ندارد. مادر دست آیلین را می‌گیرد و با چشمانی اشک‌بار به راه خودش ادامه می‌دهد. من می‌مانم و چشم‌های بارانی و دوربینم. عکس آیلین را مدام برمی‌گردانم و آنقدر نگاهش می‌کنم که صفحه دوربینم خیس از اشک می‌شود. حالا شکستم. هم خودم هم دلم. حالا دیگر کم آورده‌ام. این ناب‌ترین سوژه‌ی امروزم بود. نمی‌دانستم کجا بروم. باید تنها بشوم با خودم، تا خودم را پیدا کنم. آن وقتی که گم می‌شوم تنهایی بهترین کار ممکن است.
گاهی یکی آن طرف قصه‌ات گم می‌شود. می‌شود همان گم شده تو باشی. به خودم که می‌آیم می‌بینم روی یکی از صندلی‌های پیاده‌رو نشسته‌ام. سینه‌زنی دور آخرش را می‌زند و خودش را به سمت حسینیه اعظم هدایت می‌کند.

دوربینم را با سربند یا صاحب‌الزمان(عج) که به دور لنزش پیچیده است را کنار می‌گذارم و محو تماشا می‌شوم. یا حسین یا حسین یا حسین یا حسین را هم نوای عزاداران می‌خوانم. آن‌ها می‌روند و من هنوز همان‌جا نشسته‌ام. از شدت گرما حواس پرتی‌ام جمع می‌شود. خودم را در مسیر حسینیه قرار می‌دهم. کمی آن‌ طرف‌تر از من ماشین‌هایی پارک شده‌اند که با آب‌فشانی از گرمای هوا می‌کاهند. اینجا بود که یکبار دیگر فاجعه منا، حسن خواجه پور و تشییع پیکر پاکش مرا در هم می‌شکند. آن روز تشییع، انگار عاشورا بود. و امروز عاشورا مرا به یاد منا انداخت. بغضی بیخ گلویم چسبیده است. درگیری ذهنی‌ام هنوز با من کلنجار می‌رود. هنوز گمشده‌ای بیش نیستم. به خانه برمی‌گردم. ساعت حدود چهار بعدازظهر است که بیقراری دلم مرا به میدان تعزیه می‌رساند.

تعزیه هیات عاشقان سید الشهدا(ع)، بازیگران این تعزیه ردیف نشسته‌اند تا موعد تمرینشان برسد. آنجا کمی حال و هوایم آرام می‌گیرد. طوفان دلم کم‌کم جایش را به آرامش می‌دهد اما هنوز خودم را پیدا نکرده‌ام. من باید در این تعزیه بازی کنم. از محمد رستم‌پور کارگردان این تعزیه میدانی می‌خواهم مرا حتی به عنوان سیاهی لشکر در بازی راه دهد.

با یک ساعت تمرین خودم را برای اجرا آماده می‌کنم. بعد از مراسم است که احساس می‌کنم منِ وجودی‌ام پیدا شده است. حالا آرام گرفته‌ام. حالا قصه‌ام را از سر می‌نویسم تا عزادارانی که شبیه من بوده‌اند خودشان را پیدا کنند. یکی با اشکی، دیگری با دیدن ذوالجناح و آن یکی هم با عکاسی از ناب‌ترین سوژه.