گریشنا: شماره ۷۴۷ «الف»، نشریه داخلی انجمن شاعران و نویسندگان گراش، همزمان با جلسه ۸۴۷ انجمن ادبی، روز پنجشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۴ منتشر شد. مطالب برگزیده این شماره را میتوانید در ادامه بخوانید، و کل نشریه را نیز میتوانید به فرمت pdf از گریشنا دریافت کنید (کلیک کنید).
صله رحم
محمد خواجهپور
mydark.wordpress.com
به خشم بیاویزم چون چوبهی دار خویش
به مهربانی مثل قرص
آرایش کنم با گلولهای، با گوشوارههای قرمزی، روی چهرهام
بیافتم از زندگی به آغوش خاک خنگ
در رگهام آبی از جنون
در سرم سنگ، در دستم سرم، در سرم سم
اسبهای بیشیهه به ملاقاتی آمدهاند
روباندهام صورتهای روبهرو را از یاد
جز فراموشی چه چیزی مرا برمیگرداند به خیال تخت
جز خاموشی چگونه میتوانم صلهی رحمام را بزایم؟
بشنوید:
کز دست بخواهد شد، پایاب شکیبایی…
مهدی وفاییفرد
gerash.blogfa.com
از ماشین پیاده می شویم. سر می چرخانم. همه آمده اند؛ فرمانده سپاه، فرماندار، رئیس بنیاد شهید، چند نفر از هیئت رزمندگان. چندنفر از خانم ها هم که کنار دیوار ایستاده اند و منتظرند برویم داخل. دو نفر هم دوربین به دست با موتور از راه می رسند. فکر بهجایی است؛ عجب فیلمی خواهد شد! امام جمعه هم از راه می رسد و همه خودشان را برای فشردن زنگ خانهی پدر شهید حمیدرضا خواجهزاده آماده میکنند.
دقیقهای نمیگذرد که در باز میشود و حاج زینل با همان کلاه همیشگی ظاهر میشود. دفعهی اولی نیست که این مهمانها را میبیند. با لبخند تعارف میکند و یکی یکی وارد خانه می شویم. مسعود برادر شهید هم هست. او را میشناسم، به سمتاش می روم و کمی خوش و بش میکنیم.
برای ورود به اتاق، منتظر تعارفهای اداری نمیشوم و با پر رویی بعد از سه چهار نفر وارد میشوم تا جای خوبی نصیبم شود. روی طاقچه اتاق، عکس قاب شده شهید به چشم می خورد. سمت راستش اش هم عکس امام خمینی(ره) قاب شده و سمت راست هم عکسی از حضرت آقا. چقدر عکس قدیمی است؛ ریشهای آقا مشکی هستند.
صحبتهای ابتدایی به تعارفات معمول میگذرد. رئیس بنیاد شهید قبل از اینکه فضا رسمی شود، خواهش میکند تا مادر شهید هم بیایند. متوجه میشوم خانمها را هم برای همین همراه خود کرده اند تا مادر شهید احساس غریبی نکند. مادر شهید وارد می شود و همه به احترام از جا بر میخیزند.
وقتی مینشینیم امام جمعه صحبت را شروع میکند و از مقام شهید میگوید. فرماندار هم کوتاه در همین باب و دِینی که مسئولان به گردن دارند، صحبت میکند. فرمانده سپاه اما از حاج زینل درباره شهید و خاطراتی از او میپرسد
حاج زینل از خودش شروع می کند؛ از این که در هیئتی حضور داشته که خبر شهادت بسیاری از رزمندگان گراش را به خانواده های شان داده است.
***
یک آن پرت می شوم به یک ماه و نیم قبل. سردار باقرزاده رییس کمیته جست وجوی مفقودین از ورود ۹۶ شهید تازه تفحص شده به ایران اسلامی خبر داد و یک هفته بعد گفت این شهدا در منطقه شلمچه، غرب کانال پرورش ماهی و در عملیات کربلای ۸ به شهادت رسیدهاند و از لشکرهای ۲۵ کربلا، ۴۱ ثارالله(ع) و ۳۳ المهدی(عج) هستند.
چقدر پیگیری کردم تا هویتشان را بفهمم. در قضیه ۱۷۵ شهید غواص هم این طوری بود. با محمدحسن جعفری توی خبرگزاری بودیم. وقتی گفتند قرار است ۲۰ مرداد تشییع شوند، به هر دری زدیم تا اسامیشان را بگیریم. از معراج شهدای تهران گرفته تا بنیاد حفظ آثار و بنیاد شهید استانها.
اما اینبار فرق میکرد. سردار باقرزاده گفت لشکر المهدی(عج) و این یعنی لشکر بچههای استان فارس. ما هم به تکاپو افتادیم تا از احراز هویت شهدا با خبر شویم. چندبار تماس با دکتر تولایی هم فایدهای نداشت. دکتر تولایی مرکز تحقیقات ژنتیک نور است و احراز هویت شهدا از طریق دی.اِن.اِی را او به عهده دارد. هرچه التماس می کردیم اما چیزی نصیبمان نشد.
با بنیاد شهید فارس هم میانهمان شکرآب بود. یک گزارش درباره برخوردشان با یکی از جانبازان اعصاب و روان کار کرده بودیم که حسابی کفریشان کرده بود، برای همین محال بود به ما اطلاعاتی بدهند. از کنگره سرداران هم آبی گرم نمیشد. فقط یک جا مانده بود؛ بنیاد حفظ آثار استان فارس. قبلا هم با آن ها ارتباط داشتیم. بالاخره پس از اصرار فراوان و قول های بزرگ و کوچک برای انتشار پررنگ خبرهایشان، ده روز قبل از تشییع شهدا، اسامی را گرفتیم.
***
حاج زینل رسیده است به خاطرات شهید: «حمیدرضا در عملیات کربلای ۸ شهید شد. همرزمانش می گفتند روز عملیات بود که زخمی شد. داخل یک گودی افتاده بود و نتوانسته بودند او را به عقب ببرند. فلانی آمده بود نصفه پلاکش را بکند تا هویت او مشخص باشد، اما به جای نصفه ی پلاک، همه پلاک را برداشته بود…» به اینجا که میرسد، مکث میکند. از چهرهاش مشخص است هنوز حسرت میخورد؛ اگر نصفه پلاک را به همراه داشت تا امروز حتما پیدا شده بود.
همه ساکت هستند. یکی دونفر بغض کردهاند و اشک در چشمانشان جمع شده. بچه های مستندساز با دوربین از گوشهی اتاق در حال تصویر گرفتن هستند. یکی برای سلامتی پدر و مادر شهدا از جمع صلوات میگیرد.
این بار فرماندار شروع میکند به صحبت کردن. صورتش سرخ شده و در کلامش رگههایی از استرس را میشود دید. بعد از کمی صحبت از حاج زینل میپرسد آیا تا به حال به برگشتن حمیدرضا هم فکر کردهاید؟ حاج زینل نفس عمیقی میکشد و خودش را صاف و راست میکند. میگوید «ما البته راضی به رضای خدا هستیم. آن زمان که حمیدرضا را به جبهه فرستادیم، محمدرضا هم در جبهه بود. خودم هم در گراش کارهای پشتیبانی را انجام می دادم. خُب… اوایل بیشتر پیگیر بودیم ولی الان دیگر… بفرمایید چای، سرد میشود…»
نخواست بحث ادامه پیدا کند. مسئولین نگاهی به هم میاندازند. منتظرند کسی بحث را به سمتی ببرد که فضا آمده شود. رئیس بنیاد شهید بحث را پی میگیرد: «چند سالی است که کمیته جستوجوی مفقودین با همکاری ما از پدر و مادر شهدا نمونه دی.اِن.اِی میگیرند و روی آن آزمایش انجام میدهند.» حاج زینل میگوید: «بله سه چهار سال پیش آمدند از ما خون گرفتند گفتند برای آزمایش سلامتی پدر و مادر شهداست. بعد البته مسعود که اینجا نشسته است و علوم آزمایشگاهی خوانده گفت دارند از کسانی که شهید مفقود دارند برای پیدا کردن فرزندشان خون میگیرند… البته هنوز که خبری نشده…»
رئیس بنیاد شهید صدایش را صاف میکند و میگوید «البته در این سالها به لطف خدا و ائمه اطهار و همچنین پیشرفتهای پزشکی، شهدای زیادی را احراز هویت کردهاند و …» نگاهم سر میخورد سمت مسعود. دارد توی گوش بغل دستیاش که از هیئت رزمندگان است چیزی میگوید. نمیشنوم چه میگویند، ولی از قیافهشان پیداست درباره همین موضوع صحبت میکنند. در همین حین زنگ خانه به صدا در میآید. مسعود از جا بلند میشود و میرود بیرون.
رئیس بنیاد شهید دارد روایت ۱۷۵ شهید غواص و تشییعشان را میگوید: «این شهدا را بعد از ۲۹ سال از زیر خروارها خاک پیدا کرده بودند. بعد یک روالی دارد این کمیته جستوجوی مفقودین که از روی پلاک و لباس و کارت شناسایی اگر مانده باشد، آنها را شناسایی میکنند. مرحله آخر…»
در اتاق باز میشود و حرف رئیس بنیاد شهید نیمهکاره میماند. محمدرضا برادر دیگر شهید که ساکن تهران است، وارد اتاق میشود. بغل دستیام میگوید دیروز به محمدرضا گفته بودند خودش را برساند گراش. احتمالا قضیه را فهمیده و خودش را رسانده.
محمدرصا نگاهی به جمع میاندازد. حاضرین یکی یکی از جا بر میخیزند. اما او بی هیچ سلامی سمت پدر میرود و دست در گردنش میاندازد و با صدای بلند گریه میکند. صدای گریه بقیه هم بلند میشود. حاج زینل خودش را از بین دستان محمدرضا بیرون میکشد و هاج و واج به بقیه نگاه میکند. محمدرضا میگوید: حمید برگشته…
پینوشت:
– این یک داستان است. یک رویا که این سالها و این روزها همیشه همراهم بوده و عمیقا آرزو دارم روزی محقق شود.
– عنوان، مصرع غزلی است از حضرت حافظ.
ترجمه داستان ۲۵
انتخاب و ترجمه از راحله بهادر
Coffee Bean
Oren Peleg
Pretty Asian girl asks if she can sit across from me. Yes. Her bangs almost cover her eyes. She steals glances. I’ve never stolen anything. Not even a candy bar. Condoms from the health center don’t count. I steal glances back. I lower my laptop screen. It’s been almost a year since I’ve gotten lai — Not important. Can I buy you a coffee? That’ll work. Here we go. Moment of tru— moment of boyfriend entrance. He bends down like a sauropod eating a plant. He kisses her sloppily right there across from me. I lied. It’s been almost two years.
Source: http://www.100wordstory.org/4640/coffee-bean/
دانهی قهوه
اورن پلگ
دختر زیبای آسیایی از من می پرسد می تواند روبرویم بنشیند یا نه. بله. حلقهی موهایش تقریبا چشمهایش را پوشانده . او دزدکی نگاه می کند. من هرگز چیزی ندزدیدم. نه حتی یک جعبه آب نبات. […] مرکز سلامت که به حساب نمی آیند. من هم دزدکی نگاه میکنم. صفحه لپ تاپم را پایین تر می آورم. تقریبا یک سال از زمانی که با زنی خوابیدهام میگذرد- مهم نیست. «میتوانم یک قهوه برایتان بخرم؟» حتما کار میکند. این هم از این. لحظه ی حقیقت- لحظه ی ورود دوست پسرش. مثل یک دایناسور سوروپد که دارد گیاه می خورد خم شد. او دخترک را خیس و هولکی دقیقا روبروی من بوسید. دروغ گفتم. تقریبا دو سال می شود.
کارگاه ترجمه شعر ۲۵
انتخاب و ترجمه از مسعود غفوری
Cuba, 1962
Ai Ogawa
When the rooster jumps up on the windowsill
and spreads his red-gold wings,
I wake, thinking it is the sun
and call Juanita, hearing her answer,
but only in my mind.
I know she is already outside,
breaking the cane off at ground level,
using only her big hands.
I get the machete and walk among the cane,
until I see her, lying face-down in the dirt.
Juanita, dead in the morning like this.
I raise the machete—
what I take from the earth, I give back—
and cut off her feet.
I lift the body and carry it to the wagon,
where I load the cane to sell in the village.
Whoever tastes my woman in his candy, his cake,
tastes something sweeter than this sugar cane;
it is grief.
If you eat too much of it, you want more,
you can never get enough.
بشنوید:
کوبا، ۱۹۶۲
آی اُگاوا
وقتی خروس بر لبهی پنجره میپرد
و بالهای سرخ و طلاییاش را باز میکند،
بیدار میشوم، فکر میکنم خورشید زده،
و خُوانیتا را صدا میزنم، جواباش را میشنوم،
اما تنها در ذهنام.
میدانم حالا دیگر بیرون رفته،
و ساقهها را از نزدیک زمین میشکند،
فقط با دستان بزرگاش.
کارد را برمیدارم و میان نیزار میروم،
تا او را میبینم که به صورت بر زمین افتاده.
خوانیتا اینطور سر صبح مرد.
کارد را بالا میبرم
-هر چه از زمین میگیرم، برمیگردانم-
و پاهایش را میبُرم.
جسد را بلند میکنم و تا واگن به دوش میکشم،
نیشکر را بار میزنم تا در روستا بفروشم.
هر کس مزهی این زن را در آبنبات یا کیکاش حس کند،
مزهای شیرینتر از این ساقهی نیشکر حس میکند؛
مزهی اندوه.
هرچه بیشتر از آن میخوری، بیشتر میخواهی،
و هیچوقت برایت کافی نیست.
بشنوید:
کتابخواری ۳
عارفه رسولینژاد
دیگر تنها نیستی
نویسنده: استفانو بنی
مترجم: محمدرضا میرزایی
ناشر: حرفه هنرمند
موضوع: داستانهای کوتاه
ایتالیایی – قرن ۲۰ م.
تعداد صفحه: ۱۱۲
قطع: رقعی
نوع جلد: شومیز
سال نشر: ۱۳۹۱
نوبت چاپ: ۱
محل نشر: تهران
از این ور، نویسندهای ایتالیایی قلمش را در دست میگیرد و مجموعه داستانی مینویسد به نام «دستور زبان خدا». دربارهی تنهایی و شادی. و دربارهی عمق اولی و کوتاهی دومی.
از آن ور، عکاسی ایتالیایی دوربینش را –که دست کمی از قلم یک نویسنده ندارد- برمیدارد و میرود روبهروی خانههای غریبه میایستد و آدمهای آن طرف پنجره را در قاب عکسش جای میدهد. یکهویی، بیخبرانه، بیبرنامه. نتیجه اینکه مجموعهای حاصل میشود با نام «از پشت پنجره»؛ ثانیههایی از زندگی دیگران از پشت پنجرهی خانههایشان.
این وسط، محمدرضا میرزاییِ عکاس که خودش هم عکس خوب کم ندارد، چند داستان آن مجموعهی استفانو بنّی را انتخاب و ترجمه میکند تحت عنوان «دیگر تنها نیستی». عکس روی جلد را هم از همان مجموعهی «از پشت پنجره»ی جورجیو باررا برمیدارد. بگویم که میرزایی مترجم خوبی نیست. اما راستش هرچه در ترجمه کوتاهی کرده، در انتخاب عکس روی جلد جبران کرده. عکس، پنجرهایست بازشده. آن طرفش مردیست در آشپزخانه. پشتش به ماست. سفیدمو، کمی تاس. در یخچالش را باز کرده و چیزی که نمیبینیم، بیرون میکشد. شاید هم میگذاردش داخل. نه آنقدری از او دوریم که جزییات را نبینیم و نه آنقدری نزدیک که بودنمان پتکی بر تنهاییاش باشد. قبول کنید این عکس، مناسبِ جلد کتابیست که قرار است در فاصلهای از شخصیتها نگهمان دارد و از تنهاییهای عجیبشان -از تنهایی یک مدافع در زمین فوتبال گرفته تا تنهایی یک دزد خاص- بگوید و شاید بخواهد متقاعدمان کند که همه تنهاییم، پس دیگر تنها نیستی.
بنّی را به عنوان طنزپردازی با روایتهایی نو، تخیل و خلاقیت میشناسند. در داستانهای این مجموعهش اما، کفهی غم سنگینتر است. تخیل، کمی کمتر. اما ایده؟ همچنان مکفی.
باز هم به سراغ بنی خواهم رفت.
شعرنوشت ۲
فرزانه استوار
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.
مه
۲۴ مرداد ۱۳۹۴
این کتابا کجا گیر میاد ؟
مسعود غفوری
۲۵ مرداد ۱۳۹۴
کتابها به تدریج برای کتابخانه انجمن خریداری میشود و میتوانید با عضویت در انجمن، آنها را امانت بگیرید.
البته در صورت تمایل به خرید، میتوانید از کتابفروشیها اینترنتی مثل «کتاب فردا»، «آدینه بوک» و … استفاده کنید.
مثلا اینجا:
http://www.fardabook.com/catalogsearch/result/?q=%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1+%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7+%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%DB%8C&cat=
محمد
۲۸ مرداد ۱۳۹۴
می توانید از طریق فروشگاه اینترنتی شهر کتاب به قیمت ۴۵۰۰ تومان خریداری نمایید.
لینک: http://shahreketabonline.com/products/1/11727/%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1_%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7_%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%DB%8C