بستن

سرود کلات، شعر تازه ای از صادق رحمانی

صادق رحمانی

یک راز سر به مهر

چتری برای مردم جویای آفتاب

گهواره ای برای مردم دلتنگ و نا امید

صندوق واژگون شده ؛ بی قفل و بی کلید.

 

پهلو گرفته کشتی بی بادبان نوح

موج بلند و سنگی وامانده از قرون

گویی نهنگ خفته در این تنگنای خاک .

 

یک مشت ناگهان

یادآور تعصب ایمان و رد خون

شیری نشسته ؛ سرد فرو خورده خشم خویش

یک قلب سنگ از تپش افتاده ی بزرگ

شاید دوباره چاه

شاید دوباره گرگ …

 

یک خیمه ی بزرگ پر از روزهای داغ

آرام و بی چراغ

یک قلعه سترگ؛ همه پاره های خشم

یک تکه از تفنگ

میراث ناصبوری فواره های خشم.

 

دیواری از سکوت

یک نخل و یک کنار

یک برکه ی قدیمی تنها پر از سُکات

ساروج و سنگ و برج

کوه شرف کلات

سرود کلات

مدیر گروه مطالعات فرهنگی رادیو فرهنگ سردبیر نشریه افسانه ویِژه گراش شاعر، پژوهشگر فرهنگ عامه، تاریخ و ادبیات در جنوب فارس مدیر انتشارات همسایه مدیرعامل موسسه فرهنگی هفت برکه

2 نظر

  1. شعرت بلند و خوش!
    ای آفتاب برق روز!
    ای سایه های شهر!
    خواندم ترانه ات
    دل در بهانه ات
    کوه شرف توئی
    این کوه ، مجاز تو!

    حَبَّذا یا شاعرَ الصدقِ فَدُم شعرَک ،باقٍ علی الدهرِ،هَلُم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 نظر
scroll to top