هفت‌برکه ــ مبینا پزشک:  با اینکه پارسال درسم تمام شده بود، اما مهر ۱۴۰۴ من را دوباره به دبیرستان حضرت ام‌البنین(س) کشاند. این مهر، برای من معنایی فراتر از آغاز سال تحصیلی داشت. این بازگشت به مدرسه برای من فرصتی بود تا در آغوش خاطرات دوران تحصیل نفس بکشم و لحظه‌هایی را که با دوستانم سپری کردم، زنده کنم.

14040702 Kafsh Madreseh

با زهرا، دوست و هم‌پای همیشگی‌ام، راهی مدرسه شدیم. اما این بار نه خبری از مانتو و مقنعه‌ی اجباری بود، نه خبری از کیف‌های پر از کتاب و دفتر و نه حتی کفش‌های ورزشی که معمولاً با آن‌ها می‌دویدیم. امروز، روز دیگری بود. انگار که از دنیای دیگری آمده بودیم، با لباس‌هایی که شاید کمی رسمی‌تر بودند، یا شاید هم آزادتر و راحت‌تر.

راستش را بخواهید، برای ما که پایه‌های شیطنت‌مان در راهروی مدرسه بنا شده بود، دیدن دوباره دوستان و البته بحث و جدل‌های شیرین با معلم‌ها، از هر چیزی مهم‌تر بود. یگانه که رفت تا به قول خودش مسافر باشد و از حال‌وهوای مدرسه دور. فاطمه هم که مشغول مراسم عروسی آشنایان‌شان بود. یسنا هم منطقش این بود که بیدار شدن و دل کندن از رختخواب به خواب ناز اول صبح مهر نمی‌ارزد!

به محض قدم گذاشتن در حیاط آب‌وجاروشده مدرسه، درختان اولین دریچه‌ای بودند که به سوی خاطراتم گشوده شدند. حالا این درختان شاهد حضور دوباره من بودند؛ از سال دهم که شور و هیجان اولین سال‌های دبیرستان در رگ‌هایم جریان داشت، تا روزهای پایانی که بار سنگین کنکور و آینده بر دوشم سنگینی می‌کرد. نگاهم که به اولین درخت سمت راست مدرسه افتاد، خاطرات نشستن زیر سایه‌اش و صحبت کردن از رویا و آرزوهایمان زنده شد؛ از خاطره اولین گپ‌وگفت‌های صمیمانه گرفته تا اولین قول‌وقرارهای دوستانه، و دیدن بچه گنجشکی مرده و خاک کردن آن در زیر همان درخت. اما حالا دیگر تعداد بچه‌هایی که در حیاط مدرسه حضور دارند، بیشتر شده بود، اما چهره‌ها آشنا نبودند و بوی غریبگی می‌دادند.

با دیدن شیر آبخوری که محکم بسته نشده بود، به سمتش رفتم و شیر را کامل بستم. یادم آمد چطور بعد از بازی وسطی با بچه‌ها، دست‌هایمان را زیر شیر آب می‌گرفتیم و با شوخی مقنعه‌های یکدیگر را خیس می‌کردیم. دیدن دوچرخه خدمتگزار مدرسه که نزدیک به بوفه قرار داشت، لبخندی روی لبانم نشاند. به یاد یکی از همکلاسی‌هایم افتادم که سوار بر همین دوچرخه حیاط را دور می‌زد و سعی داشت از بین درزهای زمین عبور کند؛ ما هم با هیجان تشویقش می‌کردیم. آن روزها همین اتفاقات ساده، برایمان پر از شور و هیجان بود.

بوفه مدرسه هم که جای خودش را داشت. یادم می‌آید چند نفری می‌خواستیم از بوفه، چیپس‌های سرکه‌نمکی و فلفلی بخریم، اما باید کلی در صف به نسبت طولانی منتظر می‌ماندیم و زمانی هم که نوبت به ما می‌رسید، چیپس تمام شده بود. اما خب روزهایی هم بود که بخت با ما یار باشد و ما هر چقدر پول همراهمان بود، چیپس بخریم و بعد هم آن را سفره‌ای کنیم و مشغول شویم.

14040702 Mazzeh

نگاهم به سمت دفتر مدرسه چرخید و خاطرات روزهای دانش‌آموزی برایم زنده شد. نزدیک‌تر رفتم، اما این بار نه برای رفع اشکال درسی یا چانه‌زنی برای نیم‌نمره‌ای که شاید هیچ‌وقت به دست نمی‌آمد، بلکه برای دیدن چهره‌ی آشنای معلمانی که روزی راهنمای مسیرم بودند. آبدارخانه را که دیدم، به یاد پَپُلس‌ها و سالاد ماکارونی‌هایی افتادم که ساعت ۲ بعد از ظهر درست می‌کردیم، یا چای کرک‌های داغ صبح‌های زمستانی در کلاس ۲۲ نفره‌مان.

پله‌ها را دیدم که هیجان سرسره‌بازی روی نرده‌هایش مرا شگفت‌زده می‌کرد؛ هرچند که خودم حتی یک بار هم این سرسره‌بازی را امتحان نکردم، شاید هم کمی ترس از دیر رسیدن به کلاسی داشتم که بعد از دبیر باید با کارت ورود به کلاس می‌رفتیم. با سرک کشیدن به کلاسی که روزی متعلق به ما بود، خاطرات خنده‌های اول سال و گریه‌های آخر سال برای دوری از همکلاسی‌ها قلبم را به تپش انداخت. نگاه کردن به انتهای کلاس، مرا دو سال به عقب برد؛ به یاد جشن‌تولدهایی افتادم که یهویی تصمیم به برگزاری‌اش می‌گرفتیم و چوب کبریت را به عنوان شمع در کیک‌های تاینی می‌نشاندیم. اگر هم از قبل برنامه‌ریزی کرده بودیم، بعد از تولد صورت یکدیگر را خامه‌مالی می‌کردیم و عکس یادگاری می‌گرفتیم.

کلاس تاریخ را با دیوارهایی که از عکس‌های قدیمی و وسایل سنتی تزئین شده بود، از نظرم گذراندم. چقدر از این کلاس خاطره داشتیم. یادم است زمانی که در امتحان نمره خوبی گرفته بودیم، معلم تاریخ به همه ما لواشک داد و فکر می‌کنم خوشمزه‌ترین لواشکی بود که تا به حال خورده بودم.

کلاس علوم و فنون با آن عروض سماعی‌اش هم که جای خودش را داشت؛ هر بار با پیدا کردن وزن شعر، خنده مهمان لب‌هایمان می‌شد. به سطل‌ زباله گوشه کلاس چشم دوختم، یادم آمد هر پوست چیپس، هر باقی‌مانده کیک، هر شکلات آب‌شده، برایمان داستانی داشت از میان‌وعده‌های شتاب‌زده، از تقسیم‌های دوستانه، از خنده‌های ریز و پنهانی که در دل کلاس می‌پیچید.

تخته‌ی کلاس ما همیشه حالتی داشت که انگار کسی با عجله رویش متنی نوشته بود و پاک کرده بود. ردهای ماژیک، مخصوصاً رنگ‌های تیره، همیشه مثل یک سایه روی سیاهی‌اش باقی می‌ماند. هر روز صبح، قبل از شروع درس، یکی دو نفرمان داوطلب می‌شدیم تا تخته را تمیز کنیم‌. اول با یک پارچه‌ی خیس، آب می‌زدیم به جانش، بعد دستمال مرطوب را روی لکه‌ها می‌کشیدیم تا تمیز شود. ولی همیشه گوشه‌ی بالا سمت راست، جایی که به نام خدا را می‌نوشتیم، انگار پررنگ‌تر از بقیه‌ی جاها بود، انگار آن قسمت حرف‌های مهم‌تری داشت و راحت‌ پاک نمی‌شد.

آن روزهایی که نوبت تماشای فیلم‌های سینمایی بر اساس کتاب‌های درسی معرفی شده می‌رسید، حال و هوای کلاس عوض می‌شد. یک حصیر وسط کلاس پهن می‌کردیم، کیف‌هایمان را مثل بالشت زیر سر می‌گذاشتیم و چادرهایمان را هم می‌کشیدیم رویمان تا حسابی خودمان را جمع کنیم. خلاصه، آماده‌ی تماشای فیلم می‌شدیم. البته، بعضی‌ها وسط فیلم غرق خواب می‌شدند و سرشان همین‌طور می‌افتاد، بعضی دیگر هم از اول تا آخر فیلم با صدای بلند نظر می‌دادند یا پچ‌پچ می‌کردند و مجبور بودند اعتراض بقیه‌ی بچه‌ها را تحمل کنند. همین‌طور که غرق تماشای فیلم و اتفاقاتش بودیم، ناگهان صدای زنگ تفریح به صدا در می‌آمد و ذوقمان را کور می‌کرد‌‌. فیلم هنوز به جاهای حساسش نرسیده بود که باید همه چیز را جمع می‌کردیم و در دل صدای همهمه و رفت‌وآمد بچه‌ها، خاطره‌ی نیمه‌تمام فیلم را با خودمان به حیاط می‌بردیم و باید منتظر فرصتی دیگر برای ادامه‌شان می‌ماندیم. همان حصیر جمع می‌شد، کیف‌ها دوباره کیف می‌شدند و ما با هیجان ناتمام فیلم، راهی کلاس بعدی می‌شدیم.

این بازگشت به دبیرستان فقط یک دیدار تازه نبود، بلکه سفری بود به دنیای خاطراتی که برای من همیشه عزیز و ارزشمند خواهد ماند.

14040702 Papoles