هفت‌برکه – عزیز نوبهار: جنگ فقط در میدان جنگ گیر نمی‌کند؛ به شهرها می‌آید و درِ همه‌ی خانه‌ها را می‌زند؛ گاهی آرام‌تر و گاهی بلندتر. مادرها و پدرها نیز در آتش جنگ می‌نشینند و چشم به در می‌دوزند تا یک هم‌دل و هم‌درد، آنها را از این آتش عبور دهد. به همین خاطر است که همبستگی اجتماعی اوج می‌گیرد و آدم‌ها از جان و مال و وقت خودشان برای همدیگر هزینه می‌کنند.

تمام این مساله، در قصه‌ای که من بارها از مادرم، فاطمه‌بی‌بی حسینی، شنیده‌ام، به ساده‌ترین و کامل‌ترین شکل بیان شده است. این اسم هیچگاه از زبان مادرم نمی‌افتد: موجودخانم پورشمسی، همسایه‌ی مهربانی که در سخت‌ترین شرایط، او را در آغوش گرفته و از مهلکه گذرانده است.

14040631 Hosseini Mojoud 1

این روایت مادر من از مهربانی همسایه‌اش در دوران جنگ است.

 

سال ۶۶ بود. خبرهای جنگ همه‌جا را گرفته بود و هر خانه‌ای سهمی از غم و نگرانی داشت.

یک روز در خانه یکی از اقوام بودم. حاج غلام نوروزی که خودش یکی از پسرهایش را در جبهه از دست داده بود، آرام با کسی صحبت می‌کرد. اما من گوش‌هایم را تیز کرده بودم. شنیدم که حرف از مجروحیت در جزیره مجنون است. همان یک کلمه کافی بود تا دلم بلرزد.

با دل آشوب به خانه برگشتم. در محله بَرا، زنی جلویم را گرفت و پرسید: «چه خبر از غلامحسین؟ شنیدم از گراش اعزام شده بود.» همان لحظه فهمیدم اتفاقی برای پسرم افتاده است. دلم هری ریخت پایین.

شب خبر رسید که غلامحسینم در خط مقدم، با ترکش خمپاره ۶۰ زخمی شده است. او در لشکر ۱۹ فجر، زیر نظر تیپ امام سجاد می‌جنگید. به ما گفتند که او را به مشهد منتقل کرده‌اند و در بیمارستان شهید کامیاب مشهد بستری است.

آرام و قرارم را از دست دادم. به پشت‌بام رفتم و مدام قدم زدم. دعا می‌خواندم، اما دلم بی‌تاب بود.

در همان روزهای سخت بود که همسایه‌ام، موجودخانم –که همه به او «موجدِ» می‌گفتند– همراه با مادرشوهرش، زن رضا نوشاد، به خانه‌مان آمد و چندین روز کنارم ماندند.

موجدِ دستم را می‌گرفت، اشک‌هایم را پاک می‌کرد و می‌گفت: «مادر، دعا کن، خدا نگهدار غلامحسینه.» شب‌ها کنارم می‌نشست، بهم امید می‌داد و می‌گفت باید صبر داشته باشم. بودنش مثل مرهمی روی زخم دلم بود. موجود مهربان نمی‌گذاشت تنها باشم.

روزها با اشک و دعا گذشت. هر خبری که از مشهد می‌رسید، قلبم را می‌لرزاند. گاهی امید در دلم روشن می‌شد، گاهی خاموش. اما همین که می‌شنیدم غلامحسینم هنوز زنده است، برایم قوت قلب می‌شد.

الآن سال‌ها گذشته، اما هنوز هم وقتی نام جزیره مجنون، لشکر ۱۹ فجر یا تیپ امام سجاد را می‌شنوم، این خاطره در دلم زنده می‌شود. انگار ما مادران هم با فرزندانمان در جبهه جنگ بودیم. و هر بار که یاد آن سال‌های تلخ می‌افتم، یاد مهربانی‌های موجود مهربان هم هرگز از خاطرم پاک نمی‌شود.

14040631 Hosseini Mojoud 2