هفت‌برکه ــ مبینا پزشک: ۹ مهرماه، روز جهانی سالمندان، شاید فرصتی کوتاه باشد برای اندیشیدن به جایگاه و نقش کسانی که سال‌های عمر خود را به پای تربیت نسل‌های بعد گذاشته‌اند. در روزگاری که همه‌ چیز با شتاب می‌گذرد، شاید کمتر فرصت کنیم به چشمان پر از حرف سالمندان خیره شویم، به سکوت پرمعنایشان گوش بسپاریم، یا به دستانی که عمری را صرف نوازش و حمایت کرده‌اند، بنگریم. امسال، به‌جای آنکه تنها در کلمات به اهمیتشان اشاره کنیم، به خانه‌های افراد سالمند رفته‌ایم و حکایت زندگی‌شان را از زبان خودشان شنیدیم. این دیدارها، تلنگری بود به وجدانمان؛ یادآوری کرد که حضورشان چقدر مایه دلگرمی است، تجربه‌شان چقدر راهگشاست و خواسته‌هایشان چقدر ساده اما پرمفهوم است. بیایید با هم، قدردان این چراغ‌های روشن زندگی باشیم.

14040710 Salmand 1

خیرالنسا رحیمی: دوست ندارم به گذشته برگردم

به داخل خانه که رفتم، همه چیز به ترتیب سر جای خودش قرار داشت. در گوشه سمت چپ اتاق، زنی مسن آب می‌نوشید‌. با ورود من نگاهش به سمتم چرخید و پاسخ سلامم را با یا حسین گفتن همراه کرد‌. من را کنار خود نشاند؛ انگار که سال‌ها بود من را می‌شناسد. مدام دستانم را می‌فشرد و می‌گفت: «عاقبت بخیر شوی دخترم، بخت سبز نصیبت شود عزیزم؛ الهی قربانت شوم، به کمال پیری برسی دختر، چقدر خوشحالم که بالاخره کسی به این خانه آمد تا با او حرف بزنم.»

خیرالنسا رحیمی متولد اردیبهشت‌ماه ۱۳۳۱ توضیح داد: «من همسر جعفر رایگان هستم. یک پسر و یک دختر به نام احمد و فاطمه دارم. اما الان که به این سن رسیده‌ام با خودم می‌گویم که ای کاش بچه‌های بیشتری داشتم. اما مثل اینکه فراموش شده‌ام.»

وی از زندگی روز‌مره‌اش گفت: «کار زیادی را نمی‌توانم انجام بدهم. مدام دست به چانه می‌نشینم و به گذشته ها فکر می‌کنم. گاهی وقت‌ها هم ذکر می‌گویم. اما خیلی‌ وقت‌ها فراموش می‌کنم که به چه چیزی فکر می‌کردم یا می‌خواستم چه کاری را انجام بدهم. مدام زمین می‌خورم و آسیب می‌بینم. اما از یک جا نشستن هم خوشم نمی‌آید. به همین خاطر به دنبال پرستار خوب اما مجرد هستم. پرستاری که مراقبم باشد، پخت و پز کند و کارهای روزمره را انجام دهد.»

او ادامه داد: «یک روز پسرم و یک روز دخترم برایم غذا می‌آورند. اوایل دو یا سه روز به خانه پسرم و چند روز به خانه دخترم می‌رفتم. اما الان دو ماهی است که دیگر حوصله‌ام کمتر شده و نمی‌توانم در خانه کسی بمانم. دخترم زحمت می‌کشد و بعضی روز‌ها به خانه‌ام می‌آید و کار‌هایم را انجام می‌دهد.»

انتظار رحیمی از بچه‌هایش اینگونه بود: «خیلی دوست دارم به دیدنم بیایند و با من حرف بزنند. همیشه خودم تنها در خانه نشسته‌ام و به در و دیوار نگاه میکنم. چند روز قبل زمین خورده‌ام و چشمم آسیب دیده است؛ منتظرم بچه‌هایم بیایند به دکتر برویم.»

خیرالنسا با چشمان اشک‌آلود از بازگشت به گذشته توضیح داد: «دوست ندارم به گذشته برگردم. من این همه راه را آمده‌ام؛ حوصله ندارم از اول زندگی کنم. من عمر خودم را کرده‌ام، هر شب فاتحه‌ام را می‌خوانم و می‌خوابم.»

توصیه وی به نسل جوان این بود: «کاش بدانید که ما هم روزی مثل شما جوان بودیم و به بزرگترها بی‌توجهی می‌کردیم. اما الان که پا به سن شده‌ایم متوجه شدیم که آن بزرگتر‌ها چه احساسی داشتند. خواهش میکنم افراد سالمند را تنها نگذارید.»

14040710 Salmand Rahimi2

خیرالنسا آذرکیش: ناراحت می‌شوم اگر بچه‌هایم به خانه‌ام نیایند

درب خانه که به روی ما گشوده شد، گلدان‌های صف‌کشیده در گوشه حیاط، نخستین نشان از حضور زندگی بودند. پا به خانه که گذاشتیم، در گوشه‌ای از اتاق، تختی گذاشته شده بود و خانمی با چارقد مشکی، آستین‌های لباسش را مرتب می‌کرد. چین و چروک‌های دستانش، گواهی بر سال‌ها رنج و مهرورزی بود. نگاهش که به ما افتاد، از جایش برخاست، دست ما را با مهر بوسید و با لبخند، چای تازه‌دم آورد و به همراه نقل و نبات از ما پذیرایی کرد.

خیرالنسا آذرکیش، متولد آبان ماه ۱۳۳۳، با صدایی که هنوز دلنشین بود، روایتگر قصه زندگی‌اش شد: «من همسر مرحوم محمدجعفر صلاحی هستم. الحمدلله ده فرزند دارم. علیرضا، عبدالرضا، حمیدرضا، اسماعیل، ابراهیم، علی‌اصغر، مهدی، فاطمه، طاهره و صدیقه بچه‌های من هستند. خدا را شکر بچه‌هایم سر و سامان گرفتند و به زندگی خودشان مشغول‌اند.»

او از روزمرگی‌هایش و آنچه دلش را شاد می‌کند، گفت: «بیشتر وقت‌ها استراحت می‌کنم. اما گاهی سعی می‌کنم نماز قضا بخوانم.»

صدایش اندکی لرزید و ادامه داد: «من نمی‌توانم به بچه‌هایم زنگ بزنم چون شماره‌هایشان را بلد نیستم. بیشتر خودشان زنگ می‌زنند یا به خانه می‌آیند. البته پسرم ابراهیم و همسرش در همین خانه با من زندگی می‌کنند و کمک‌حالم هستند. فقط در حد درست‌کردن چای و گرفتن وضو از جایم بلند می‌شوم. باقی کارها مثل نظافت، مرتب‌کردن خانه، پخت‌وپز و… را بچه‌هایم هر وقت که برسند، می‌آیند و انجام می‌دهند.»

نگاهش به نقطه‌ای دور خیره شد و افزود: «این روزها حال هیچکس خوب نیست. راستش زیاد چیزی باعث خوشحالی‌ام نمی‌شود. بیشتر گوشه‌ای می‌نشینم و گریه می‌کنم. به خاطر این روزگار، تنهایی، دیدن داغ جوان، از دست دادن همسر.»

وی به دل‌نازک بودنش اشاره کرد و توضیح داد: «الحمدلله بچه‌هایم همه خوب‌اند. هیچ‌وقت به من و پدرشان بی‌احترامی نکرده‌اند؛ اما من دل‌نازکم و توقع ندارم که به من حرفی بزنند.»

انتظار خیرالنسا از فرزندانش ساده اما پرمعنا بود: «ناراحت می‌شوم اگر بچه‌هایم به خانه‌ام نیایند. انتظار دارم که زودبه‌زود به من سر بزنند. معمولاً پنج‌شنبه یا جمعه‌ها که سرشان خلوت است، می‌آیند که من را ببینند. اصلاً آدمی نیستم که بگویم نوه‌ها که آمدند سر و صدا نکنند، نه! اتفاقاً هر چقدر که حرف بزنند و بازی کنند، به حالم بهتر است.»

آذرکیش ادامه داد: «تنها کاری که دوست دارم بچه‌ها برایم انجام دهند این است که هم احترامم را حفظ کنند و هم بین خودشان محبت و احترام باقی بماند.»

وی از رابطه با خانواده‌اش چنین گفت: «دوست دارم رابطه‌ام با بچه‌هایم خوب و صمیمی باشد. به دیدار هم بروند و در شادی و مشکلات پشت هم را خالی نکنند که دنیا ارزشی ندارد.»

او از بازگشت به گذشته بیان کرد: «اگر قرار باشد به بیست سال قبل برگردم، که برنمی‌گردم، سعی می‌کردم قدر زندگی‌ام را بیشتر بدانم.»

خیرالنسا آذر‌کیش به نسل جوان این‌گونه توصیه کرد: «همیشه در مقابل بزرگ‌تر ادب و احترام را رعایت کنید.»

14040710 Salmand Azarkish 3

کشور پورقائد: خَتَه شاه لَتَه

ننه‌جانم می‌گفت که درب خانه‌شان همیشه باز است؛ گویی رسم مهمان‌نوازی در آن خانه تا به امروز زنده مانده است. به خانه که نزدیک شدیم، دیدیم که حدس ننه‌جان درست از آب درآمد و در باز بود. حیاطی بزرگ و باصفا، با درختانی که سایه‌شان را بر زمین می‌انداختند. در تالار، خانمی مسن روی صندلی نشسته بود و با دستانش، پاهایش را ماساژ می‌داد. شاید چین‌های پیشانی‌اش، داستان سال‌ها تلاش و زندگی را روایت می‌کرد. همسرش نیز کنارش نشسته بود و با تسبیحی که در دست داشت، ذکر می‌گفت.

کشور پورقائد، خانم ۷۰ساله، با لبخندی مهربان توضیح داد: «من همسر حاج محمدعلی غلامی هستم. شکر خدا ده فرزند دارم. مادر فاطمه، بدریه، معصومه، کبری، لیلا، زهرا، علی، غلامعباس، مصطفی و حسینعلی هستم.»

او از زندگی روزمره‌اش چنین سخن گفت: «قبلاً خیلی کار می‌کردم. اما الان مثل گذشته نیست که بتوانم تمام کارهایم را خودم انجام دهم. به دلیل ساییدگی زانو، نمی‌توانم زیاد کار کنم. البته قبلاً حتی خودم نان می‌پختم اما الان دیگر توانش را ندارم. سه تا از دخترانم مجرد هستند و به کارهای منزل رسیدگی می‌کنند.»

پور‌قائد به آرامی ادامه داد: «در طول روز بیشتر می‌خوابم. به قول گراشی‌ها «خَتَه شاه لَتَه، شَسَه گِلِ خو زَتَه». خارج از شوخی، پاهایم درد می‌کند و نمی‌توانم زیاد بنشینم یا راه بروم، به همین خاطر بیشتر می‌خوابم. اگر زیاد راه بروم، پاهایم متورم می‌شود.»

وی انتظارش از فرزندانش را این‌گونه بیان کرد: «وقتی بچه‌ها و نوه‌ها به دیدنم می‌آیند، دلم شاد می‌شود. مدام قربان‌صدقه‌شان می‌روم و از خدا می‌خواهم که برایم نگه‌شان دارد. دوست دارم نوه‌ها بازی کنند و جنب‌وجوش داشته باشند. می‌خواهم در خانه‌مان احساس راحتی کنند و رابطه‌ام با نوه‌ها خوب باشد. اما انتظار دارم که فرزندانم هم به من خوبی و محبت کنند.»

کشور پورقائد از بازگشت به گذشته گفت: « اگر به گذشته بر‌می‌گشتم و چندین سال جوان می‌شدم، بیشتر نماز می‌خواندم و عبادت می‌کردم؛ و به سفرهای زیارتی بیشتری می‌رفتم.»

او به جوانان توصیه کرد: «تا می‌توانید در کنار خانواده باشید و از بودن با آنها لذت ببرید.»

14040710 Salmand Pourqaed 4

شهربانو قائدی: سخت‌ترین کار خرد کردن زغال و تنباکوست

زنگ در را که زدم، باز شد و به داخل خانه رفتم. از آشپزخانه صدا می‌آمد؛ صدای خرد کردن چیزی و گاهی نفسی عمیق. جلوتر که رفتم، دیدم زنی مسن، در حال خرد کردن پیاز برای ناهار امروز است. چشمانش از سوزش پیاز قرمز شده بود و مدام بینی‌اش را بالا می‌کشید، اما با این حال لبخندی کمرنگ بر لب داشت که نشان از اراده‌اش برای چرخاندن چرخ زندگی بود.

شهربانو قائدی؛ خانم ۶۵ساله، با صدایی آرام توضیح داد: «من همسر حاج سیف‌الله امانتی هستم. پنج فرزند به نام‌های اصغر، ناصر، عباس، معصومه و فوزیه دارم.»

او از زندگی روزمره‌اش گفت: «صبح که بیدار می‌شوم، اول از همه صبحانه می‌خورم و بعد قلیان را چاق و چای را آماده می‌کنم. تا جایی که بتوانم، خودم کارهایم را انجام می‌دهم. اما فرزندانم هم کمک‌حالم هستند.»

سپس با لحن اندکی طنزآمیز، از حال و هوای روزهایش می‌گوید: «این روزها سخت‌ترین کار برای من، خرد کردن زغال و تنباکو است.»

انتظار قائدی از فرزندانش چنین است: «انتظارم این است که با هم خوب باشند و پیوند بینشان محکم باشد. نوه‌ها که ماشاءالله جنب‌وجوش زیادی دارند. ما بزرگ‌ترها هم که حوصله‌مان نسبت به گذشته کمتر شده است. اما تا حدی که بتوانم با سر و صدای نوه‌ها کنار می‌آیم. به بچه‌هایم می‌گویم اشکالی ندارد، بگذارید بازی کنند، بعداً وسایل را جمع می‌کنیم.»

وی با کمی حسرت از بازگشت به گذشته گفت: «اگر سی سال جوان‌تر بودم، به سلامتی‌ام بیشتر اهمیت می‌دادم.»

توصیه او به نسل جوان این‌گونه بود: «مراقب پدر و مادرهایتان باشید. زیرا که نمی‌توانید آن‌ها را با هیچ چیز عوض کنید. تا جایی که می‌توانید به والدین توجه کنید.»

صغری محمدیان: دلمان خوش است که شما را داریم

پس از چند دقیقه انتظار، در باز شد و خانمی که تازه از خواب بیدار شده بود، با رویی گشاده ما را به داخل خانه راهنمایی کرد. حیاطی بزرگ و تمیز داشت، با پرندگان کوچکی که لابه‌لای شاخ و برگ درختان جیک‌جیک می‌کردند. به داخل آشپزخانه رفتیم؛ همه چیز مرتب و در جای خود بود. پنجره را که باز کرد، صدای پرندگان حیاط واضح‌تر به گوش می‌رسید و سکوت فعلی بین ما را می‌شکست.

صغری محمدیان، خانم ۶۷‌ساله، توضیح داد: «من همسر حاج محمدحسن هاشمی هستم. پنج فرزند دارم. علی‌اصغر، احمدرضا، صفیه، راضیه و فاطمه، بچه‌های من هستند.»

او ادامه داد: «کمی به خانه رسیدگی می‌کنم. البته چون دختر بزرگم خانه‌اش در همین کوچه است، بیشتر وقت‌ها به من سر می‌زند و اگر کاری دارم انجام می‌دهد. بقیه بچه‌ها هم می‌آیند و اگر بتوانند کوتاهی نمی‌کنند. من اوایل می‌توانستم کارهایم را خودم انجام دهم. اما الان که پاهایم را عمل کرده‌ام و درد زانو دارم، زیاد نمی‌توانم کار کنم. البته روز‌هایی که بیشتر کار دارم به پرستارم می‌گویم بیاید و به من کمک کند. سعی می‌کنم ورزش کنم تا حالم خوب شود.»

او انتظارش از فرزندانش این است: «خیلی خوشحال می‌شوم که بچه‌هایم از من سراغی بگیرند. من که غیر از آن‌ها کسی را ندارم. وقتی به دیدنم می‌آیند، خیلی آرام می‌شوم. سعی می‌کنم با نوه‌هایم هم خوب رفتار کنم و همه آن‌ها را دوست داشته باشم.»

محمدیان از توجه جوان‌ها به هم‌سالانش می‌گوید: «اگر جوان‌ها وقت داشته باشند، به افرادی مثل ما زیاد توجه می‌کنند. اما بچه‌ها و جوان‌ها مثل زمان قبل نیستند. امروزه جوان‌ها یا کار خودشان را دارند و یا سرشان با گوشی گرم است.»

صغری از زندگی‌اش راضی است؛ او در این باره می‌گوید: «اگر به عقب برمی‌گشتم، باز هم همین زندگی را انتخاب می‌کردم. خدا را شکر زندگی‌ام خوب است و سعی می‌کنم خوب‌تر آن را بگذرانم.»

توصیه او به جوانان این بود: «تا می‌توانید در کنار ما سالمندان باشید؛ چهار روز دیگر هم زنده باشیم. دلمان خوش است که شما را داریم.»

آنچه من از این دیدار‌ها و گفت‌وگوها آموختم، فراتر از یک گزارش بود‌. در این روز و هر روز، یادمان باشد که هر چین و چروک بر دست و صورت سالمندان، هر نگاهشان، دریچه‌ای به گذشته و پلی به آینده است. قدر آنها و یکدیگر را بدانیم.

14040710 Salmand Mohammadian 5