هفتبرکه – مبینا پزشک: اختتامیه دومین جشنواره خاطرهنویسی «مشقها روی میز» عصر یکشنبه اول تیرماه ۱۴۰۴ در سالن اجتماعات آبشار اندیشه گراش برگزار شد. انجمن داستان گراش این جشنواره را امسال با موضوع «بهترین خاطره شما از بهترین معلم دوران تحصیل» ترتیب داده بود.
ساناز فزونی، زهرا رستمپور و فاطمه محسنی رتبههای اول تا سوم را در رده سنی زیر ۱۸ سال کسب کردند. ابراهیم نجاتی، زهره همهکاریان و نفیسه رحمانیان نیز به رتبههای اول تا سوم رده سنی بالای ۱۸ سال رسیدند. این نویسندگان تندیس جشنواره، لوح سپاس، کتاب و هدیه نقدی دریافت کردند. آثار برگزیده را در انتهای این خبر بخوانید.
داستان در گراش زنده است
در این مراسم دکتر محمدعلی فرجی، مدیر آ. پ؛ سجاد فتحی، رییس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی؛ مجتبی بنیاسدی، یکی از پایهگذاران و دبیر سابق انجمن داستان گراش؛ صدیقه کریمی، دبیر کنونی انجمن داستان گراش؛ مصطفی کارگر، دبیر انجمن شعر چشمه گراش؛ و تنی چند از فرهنگیان و شاعران و نویسندگان و شرکتکنندگان در این جشنواره حضور داشتند.
محمد شیروان، قاری و حافظ قرآن، شروعکننده این مراسم بود. دکتر محمدعلی فرجی، مدیر آ. پ.، در صحبت کوتاهش گفت: «من به نوجوانان نویسنده و شاعر افتخار میکنم که قطعا آینده درخشانی خواهند داشت.»
مجتبی بنیاسدی، دبیر سابق انجمن داستان گراش، در مورد این جشنواره توضیحاتی داد: «۵۰ اثر به جشنواره مشقها روی میز ارسال شد. این جشنواره در دو بخش رده سنی زیر ۱۸ سال و بالای ۱۸ سال بود. ۹۹ درصد آثار از رشته ادبیات و علوم انسانی بود. داوران این جشنواره علی اکبر شامحمدی، سمیه کشوری و مریم قاسمی زادگان بودند. یکی از شرایط داوری عدم نوشتن بیش از ۱۰۰۰ کلمه بوده است که اگر در اثری این مورد دیده شده به نویسنده امتیاز منفی تعلق گرفت. داوری تمامی آثار بدون نام و با کد بوده است.»
او همچنین گفت: «اگر حمایتها ادامه دار باشد و ما بتوانیم سومین دوره این جشنواره را هم برگزار کنیم، میتوانیم تمامی آثار ارسالی را به یک جلد کتاب تبدیل کنیم.»
بنیاسدی از راه موفقیت نویسندگان گفت: «نویسنده برای پیشرفت باید در مسابقات مختلف مثل این مسابقه خودش را محک بزند و همچنین در جلسههای انجمن داستان شرکت کند.»
سجاد فتحی، رییس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی، نیز گفت: «پنج سال است که انجمن داستان گراش مجزا از انجمن شعر، در گراش شناخته شده است. این موضوع نشان میدهد که داستاننویسی در گراش زنده است. اختتامیه امروز هم به نوعی حسن ختام فعالیت آقای بنیاسدی در جشنواره امسال به حساب میآید. انشالله با حضور خانم صدیقه کریمی دبیر جدید انجمن داستان گراش شاهد شمارههای بعدی این جشنواره باشیم.»
در پایان این جشنواره، پس از اهدای جوایز برندگان و تقدیرشدگان، به رسم عادت از طرف بنیاد خیریه آل فرج به داورانی که در این جشنواره همکاری داشتند عطر گراش اهدا شد.
🎖نامزدهای دریافت عنوان «بهترین خاطره از نگاه داوران»
◽️رده سنی زیر ۱۸ سال
✔️ دنیا جعفر زاده
✔️ مهدی کارگر
✔️ هستی راستی
✔️ فاطمه محسنی
✔️ ساناز فزونی
✔️ کوثر حیدری
✔️ زهرا رستم پور
◽️ رده بالای ۱۸ سال
✔️ فاطمه شادکام
✔️ محمد جواد سیاح
✔️ مریم مالدار
✔️ زهره همه کاریان
✔️ ابراهیم نجاتی
✔️ میثم بزازی
✔️ نفیسه رحمانیان
🎖نفرات اول تا سوم این جشنواره
◽️رده سنی زیر ۱۸ سال
🥇ساناز فزونی رتبه اول با دو اثر «مادر بزرگ» و «یک سینه حرف»
🥈زهرا رستم پور رتبه دوم با دو اثر «راز چهره مصمم» و «وقتی اسمها جان میگیرند دستها حرف میزنند»
🥉فاطمه محسنی رتبه سوم با اثر «معلمی که صدای سکوت مرا شنید»
◽️رده سنی بالای ۱۸ سال
🥇ابراهیم نجاتی رتبه اول با اثر «آزاده»
🥈زهره همه کاریان رتبه دوم با اثر «بهترین معلم»
🥉نفیسه رحمانیان رتبه سوم با اثر «آن بیست لعنتی»
🎖 آثار شایسته تقدیر
◽️رده سنی زیر ۱۸ سال
✔️ دنیا جعفر زاده با اثر «بهترین معلم نه شاید باید بگویم بهترین معاون»
✔️ کوثر حیدری با دو اثر «یک روز بیماری و «یک داستان واقعی»
✔️ مهدی کارگر با اثر «ما سی نفر»
✔️ هستی راستی با اثر «لذت حل کردن»
◽️ رده سنی بالای ۱۸ سال
✔️ محمد جواد سیاح با اثر «دلخوشیام را ربودند»
✔️ میثم بزازی با اثر «بهترین خاطره از بهترین معلمم»
✔️ مریم مالدار با اثر «زیر خطر قرمز یک آفرین»
از این نویسندگان نیز با اهدای تندیس، لوح سپاس و کتاب تقدیر شد.
از زبان نویسندگان برگزیده
💬 ساناز فزونی نویسنده «مادر بزرگ» و «یک سینه حرف» گفت: «من این روایت را برای معلم کلاس پنجمم در مدرسه رهنورد نوشتم. تقریبا یک ساعت طول کشید تا با کمک مامانم این روایت را بنویسم.»
💬 زهرا رستم پور نویسنده دو اثر «راز چهره مصمم» و «وقتی اسمها جان میگیرند دستها حرف میزنند» گفت: «من در آموزشگاه امام رضا (ع) در پایه دهم در حال تحصیل هستم. داستان من هم راجب امسال است.»
◽️فاطمه محسنی با اثر «معلمی که صدای سکوت مرا شنید» مایل به خوانش داستانش نشد.
💬 ابراهیم نجاتی نویسنده «آزاده» گفت: «من معلم دوره ابتدایی آموزشگاه انصاری بودم. این خاطره را از قبل در ذهنم داشتم. من روایتهای زیادی را مینویسم. زمانی که قرار شد برای این مسابقه اثری ارسال کنم نمیدانستم کدام روایت را بفرستم اما سر انجام تصمیم گرفتم اثر «آزاده» را ارسال کنم.»
💬 زهره همه کاریان نویسنده «بهترین معلم» میگوید: «داستان من در مورد معلم بوشهری دوران دبیرستانم آقای علی پور است. تقریبا بیست دقیقهای طول کشید تا این داستان را بنویسم.»
💬 نفیسه رحمانیان نویسنده «آن بیست لعنتی» توضیح داد: «من سال گذشته در این جشنواره شرکت کردم و موفق به کسب رتبه اول شدم. ۲۲ سال دبیر الهیات بودم و بعد هم مدیریت آموزشگاه زاهدی را بر عهده داشتم. این اثر من مربوط به سال۱۳۶۶ در مدرسه حسنی است که ۳۸ سال از این موضوع میگذرد. من این روایت را برای دبیرم خانم کشفی نوشتهام که دیشب متوجه شدم؛ دبیر من فوت شده است.»
آثار برگزیده
مادربزرگ
ساناز فزونی، ۱۱ساله
اوایل مدرسه و سال ابتدایی بود. هر روز صبح مادربزرگ دست مرا میگرفت و به مدرسه میبرد.
شاید همان دلواپسیهای مادرانه بودیا حساسیت روزهای نوجوانیاش ک خانوادهاش محدودش کرده بودند.
کنار کلاس مینشست تا موقع تعطیل شدن وباز دست مرا میگرفت وبه خانه برمی گشتیم.
مادربزرگ بااینکه ۸۰ سال از عمرش گذشته بود همیشه کودک درونش فعال بود و خودش را شکوفا میساخت.
یک هفتهای که گذشت با اعتراضات مدیر روبرو شد.
خواهش کرد ک سرکلاس گوشهای بنشیند.
باهزار واژه وکلملات زیبا چیدن کنار هم مدیر را راضی کرد.
روزها میگذشت.
اما مادربزرگ همچنان یک دانش آموز همه درسهای ریاضی وفارسی و وودر ذهن خودش ثبت میکرد.
حتی بامن مینشست ومشغول درس نوشتن میشد.
حتی سرکلاس بیشتر از بچهها شور وشوق داشت همه سوالات را جواب میداد.
آن روز معلم مهربان گفت. . ساناز جان مادربزرگ شما بیسواد است.
گفتم. . آره. .
هر وقت میخواهد شماره تلفن رابگیرد باید کسی باشد تا شماره را رد کند.
مادربزرگ همیشه میگفت. . من کورم بااینکه چشمانش سالم بود.
یکروز پرسیدم تو که چشمانت، میبیند چرا میگویی کورم!
گفت. . چونکه سواد نوشتن وخواندن ندارم.
معلم مهربان وقتی شور وشوق فراوان رفت آموزش وپرورش خواست تا مادربزرگ رابه عنوان دانش آموز بپذیرد.
اما به هزار نامه نگاری و رفتن وآمدن نشد.
ومادربزرگ از مدرسه محروم شد.
اما تنها کاری که کرد کلاسها ی درس را ضبط میکرد واز من میخواست به دست، مادربزرگ برسانم
دیگر توی خانه من ومادربزرگ همکلاس بودیم مشق مینوشتم وامتحان میخوانیدم.
ومعلم مهربان ما آخر هفته به خانه ما میامد وجویای درس ما میشد.
سخت بود برای مادربزرگ ولی شیرین بود.
آخر سال ما هردو باکمک وپی گیری معلم صبور وروشن فکرمان قبول شدیم.
مادربزرگ دیگر کتاب میخواند قرآن میخواند ودیگر کور نبود.
و این را مدیون خانم معلم عزیز و فداکار سال اول من است.
راز چهره مصمم
زهرا رستمپور، ۱۶ساله
سر کلاس نشستهایم، منتظریم ببینیم این بار قرار است با کدام معلم آشنا شویم. با بچهها مشغول حرف زدن هستیم. قاعده سه سال قبلمان را شکستهایم و امسال در ردیف آخر نشستهایم. درست است، همین ردیف آخر که همیشه مشغول اذیت کردن هستند.
معلم وارد کلاس میشوند. میایستیم، صلوات میفرستیم و مینشینیم. هنوز خندههای قبل از آمدن معلم در ما بود و نمیتوانستیم جلوی خندههایمان را بگیریم؛ اما با نگاهی که به معلم انداختم متوجه شدم به نفعمان است در ساکتترین حالت ممکن باشیم. از دور معلم را ورانداز میکنم. با ابهتی زیاد به صندلیشان تکیه دادهاند و منتظر هستند تا همه سکوت کنند تا خود را معرفی کنند.
گلویشان را صاف میکنند: «سلام، سال تحصیلی جدید رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم سال خوبی رو باهم داشته باشیم. … هستم، دبیر ادبیات.»
ادبیات؟ خب من ادبیات را دوست دارم اما مطمئن نیستم بتوانم با این معلم ارتباط خوبی داشته باشم. به نظر انسان بسیار جدیای میآیند. خدا به خیر کند امسال را. قوانین کلاس را یکی یکی و با آرامش اما جدیت بیان میکنند: «یکی از مهمترین موضوعاتی که وجود داره اینه که بعد از هر تدریس، جلسه بعد قطعاً ازتون درس رو میپرسم». هر جلسه؟ خب فکر نمیکنم بتوانند این کار را انجام دهند. با هزاران بهانه میتوانیم حداقل چندین جلسه را بپیچانیم و مهمتر از آن فکر نمیکنم آنقدر وقت داشته باشند.
«هر جلسه بلااستثناء درس رو از تکتکتون میپرسم و اصلا فکر نکنید وقت نمیشه. اگه میخواید مطمئن شید میتونید از یازدهما بپرسید.»
خدای من! فکر میکنم قدرت ذهنخوانی هم دارند.
«خیله خب، بهتره درس رو شروع کنیم.»
روز اول؟ درس؟ چگونه ممکن است؟ فکر میکنم همه بچهها مثل من از او میترسند، پس بدون حرف اضافه کتابهایشان را در میآورند؛ اما گویی با نگاهشان به او التماس میکنند تا درس ندهند، ولی فایدهای ندارد.
کتاب را بیرون میآوریم.
«ستایش، از روش میخونم، با دقت گوش کنید.»
صدای بسیار زیبایی دارند و آنقدر زیبا شعر را میخوانند که کمی از ترسم کاسته میشود. محو شعر خواندنشان شدم که گفتن نکات را آغاز کردند.
نکات را خیلی سریع میگویند و عقب افتادهام. دفتر بغل دستیم را نگاه میکنم، او هم عقب افتاده. کلاس را نگاه میکنم، همه عقب افتادهاند. صدای بچهها یکی یکی بلند میشود و از او میخواهند که کمی با سرعت کمتری معنی و نکات را بگوید اما در جواب با لبخندی بر لب میگویند: «عادت میکنید، بنویسید اینقد ایراد نگیرید.»
نکات ستایش بالاخره تمام میشود. به کتابم نگاه میکنم، هرگز کتاب فارسیم را اینقدر آشفته ندیدم، انگار که صدای کتاب هم درآمده بود و درخواست کمک میکرد. تعداد کلمات و جوهر خودکارم بر روی شانههای صفحه اول کتاب فارسیم سنگینی میکرد.
واقعا قرار است چگونه با این معلم ادامه دهیم؟
روز اول مدرسه تمام شد.
جلسه بعدی طبق قراری که گذاشته بودند درس را از همه پرسیدند. حتی یک نفر را هم از قلم ننداختند. چیزی که در خانه متوجه آن شده بودم این بود که، با اینکه در کلاس کاملا حواسم به نوشتن بود و اصلا متوجه نمیشدم چه چیزی مینویسم، خیلی خوب درس را یاد گرفته بودم، گویی معلم اطلاعات مربوط به ستایش را به مغز ما منتقل کرده بودند.
صدای کوبیدن آرام در کلاس، نگاهها را به سوی خود برگرداند. مدیر بود. چندین دختر که از ما بزرگتر بودند وارد کلاس ما شدند، با معلم ادبیاتمان سلامی گرم کردند و هر چهار نفرشان ایستادند. تکبهتک خود را معرفی کردند و فهمیدیم که دانشآموزان پارسال هستند، کسانی که در کنکور رتبه خوبی آوردهاند، حال به کلاس ما امدهاند. در واقع به کلاس معلم ادبیاتشان آمدند.
معلم فرق کرده بود. لبخند میزد و با علاقه و اشتیاق به حرفهای دانش آموزان سابقش گوش میداد، انگار که فردی دیگر شده باشد چون ما در این دو جلسه حتی ثانیهای او را به این شکل ندیدیم.
آن چهار نفر تمام حرفهای جلسه اول معلم ادبیات را تائید کردند، از پرسیدن هر جلسه تا سختگیریهایشان. نکتهای که کاملا جدید بود، اشاره به مهربانی و صمیمیت این معلم بود. هر چهارنفرشان به این موضوع که او در درس سختگیر است اما خارج از درس میتواند بهترین معلمی باشد که دیدید، اشاره کردند. اتفاق نظرشان دراینباره مرا به فکر واداشت.
بعد از رفتن آن چهار نفر از کلاس، با وجود ترسم از معلم اما حس دیگری نیز در من به وجود آمده بود، حسی شبیه به اینکه بسیار مهربانتر از آنچه نشان میدهند هستند، اینکه ظاهرا دانشآموزان سابق راست میگفتند.
روزی که فراخوان مسابقه حافظ خوانی را دیدم و در آن شرکت کردم، همه چیز عوض شد. من تنها کسی بودم که در این مسابقه شرکت کرده بودم و این باعث ترس من میشد اما معلم ادبیات تصمیم گرفته بودند با حرفها و رفتارشان روحیه مرا تقویت کنند.
از بعد شرکت در حافظ خوانی، ارتباطم با این دبیر بیشتر و البته بهتر شد، اما ترس همچنان در من وجود داشت، گویی در پشت چهره جدی و با صلابتش، معلمی با قلب مهربان وجود داشت که دلش میخواست دانشآموزانش در اوج باشند، درست همانطور که هنگام آمدن آن چهارنفر به کلاس، چهرهاش آدمی را نشان میداد که به سرتاپای دانشآموزانش افتخار میکند.
اولین روز تمرین، تقریبا مطمئن شدم که با آدمی دلسوز طرفم، چرا که با حوصله تمام اشکالات خوانشم را میگفتند و حتی به قیمت گرفته شدن وقتشان، از هیچ ایرادی سَرسَری عبور نمیکردند. هر زمان که کوچکترین زمانی پیدا میکردند، با هم تمرین میکردیم. روز مسابقه فرا رسید و در مرحله اول حافظ خوانی برنده شدم و تمام این اتفاق را مدیون معلم ادبیاتم بودم.
این مسابقه دریچهای شد تا چهرهی پنهان مهربانی او را ببینم. معلمی که روز اول دیدارمان آنقدر از او ترسیده بودم که گمان میکردم قرار است حتی از ادبیات هم متنفر شوم، اما سرنوشت گونهای دیگر رقم خورد؛ البته باید این را اضافه کنم که هرگز قدرت تشخیص شخصیت واقعیشان را نخواهم داشت اما این را خوب میدانم که اگر در نگاه اول او را قضاوت کنید، به اشتباه ترین حالت ممکن او را خواهید شناخت.
خاطرهای از سرکار خانم محمدنژاد
قدردان زحمات تمام کادر مدرسه امام رضا(ع) هستم.
معلمی که صدای سکوت مرا شنید
فاطمه محسنی، ۱۷ساله
رسیدیم به سال نهم؛ یکی از سختترین سالهای زندگی من. خانه پر از تنش و نگرانی بود. در مدرسه، دیگر نه انرژی داشتم، نه حوصله. نمرههام افت کرده بود و از آن دختر پرانرژی قبلی، فقط سایهای مانده بود.
در این میان، تنها کسی که تغییراتم را دید، خانم نادری بود؛ معلم ادبیات با چهرهای آرام و صدایی نرم. عاشق شعر و واژه بود و کلاسهایش همیشه رنگوبوی متفاوتی داشت.
یک روز سر کلاس، وقتی داشت دربارهی «تنهایی» در شعر نیما صحبت میکرد، بیاختیار اشکم سرازیر شد. سعی کردم کسی نفهمد، اما خانم نادری دید… و چیزی نگفت.
زنگ تفریح، آرام آمد کنارم و با صدای آرامی گفت:
«بعضی دردها گفتنی نیستن، ولی اگه خواستی، من میشنوم.»
همین جمله ساده، تمام سدهای بغضم را شکست. با او حرف زدم؛ از ترسهایم، از نگرانیهام، از شبهایی که با گریه میخوابیدم. او فقط گوش داد، بیقضاوت و بینصیحت. بعد گفت:
«گاهی تنها چیزی که نیاز داری، اینه که بدونی یکی حواسش بهت هست.»
از آن روز به بعد، مرا تنها نگذاشت. هر هفته چند دقیقه با من حرف میزد، برایم شعر میخواند، تمرینها را سادهتر توضیح میداد. کمکم به زندگی برگشتم. در یک مسابقه انشا شرکت کردم، و خاطرهام با موضوع «نور در تاریکی» برنده شد. همان روز، وقتی روی سِن رفتم و خواندمش، دیدم که خانم نادری لبخند میزند… با چشمهایی نمناکدوم: معلمی که صدای سکوت مرا شنید
رسیدیم به سال نهم؛ یکی از سختترین سالهای زندگی من. خانه پر از تنش و نگرانی بود. در مدرسه، دیگر نه انرژی داشتم، نه حوصله. نمرههام افت کرده بود و از آن دختر پرانرژی قبلی، فقط سایهای مانده بود.
در این میان، تنها کسی که تغییراتم را دید، خانم نادری بود؛ معلم ادبیات با چهرهای آرام و صدایی نرم. عاشق شعر و واژه بود و کلاسهایش همیشه رنگوبوی متفاوتی داشت.
یک روز سر کلاس، وقتی داشت دربارهی «تنهایی» در شعر نیما صحبت میکرد، بیاختیار اشکم سرازیر شد. سعی کردم کسی نفهمد، اما خانم نادری دید… و چیزی نگفت.
زنگ تفریح، آرام آمد کنارم و با صدای آرامی گفت:
«بعضی دردها گفتنی نیستن، ولی اگه خواستی، من میشنوم.»
همین جمله ساده، تمام سدهای بغضم را شکست. با او حرف زدم؛ از ترسهایم، از نگرانیهام، از شبهایی که با گریه میخوابیدم. او فقط گوش داد، بیقضاوت و بینصیحت. بعد گفت:
«گاهی تنها چیزی که نیاز داری، اینه که بدونی یکی حواسش بهت هست.»
از آن روز به بعد، مرا تنها نگذاشت. هر هفته چند دقیقه با من حرف میزد، برایم شعر میخواند، تمرینها را سادهتر توضیح میداد. کمکم به زندگی برگشتم. در یک مسابقه انشا شرکت کردم، و خاطرهام با موضوع «نور در تاریکی» برنده شد. همان روز، وقتی روی سِن رفتم و خواندمش، دیدم که خانم نادری لبخند میزند… با چشمهایی نمناک.
آزاده
ابراهیم نجاتی عمله، ۲۸ساله
دههی فجر در بین روز های مدرسه، حس متفاوتی دارد. آهنگ های شورانگیز، تزئین های در و دیوار، پرچم های خوشرنگ و رقصان ایران، هر کودک حواسپرتی را متوجه این مسئله میکند که در حال نفس کشیدن در جهان دیگری است.
مسابقه ها و سرود ها و جشن ها از راه میرسند و درس و امتحان و دیکته را به گوشهای هُل میدهند و خودشان جای همه چیز را پر میکنند.
من، بچهی چهارم ابتدایی در روستایی دور افتاده و گِلی، در مدرسهای کوچک و چندپایه، قرار بود توی مسابقهی فوتبال شرکت کنم. مسابقهی دو برای دختر ها و مسابقه فوتبال برای پسر ها. یک تقسیمبندی همیشگی در مدرسهمان!
بچههای کلاس پنجمی به عنوان کاپیتان، هر کدام به قید شانس و قرعه و اندکی دقت و زرنگی، از هر پایهی پایینتر برای خودشان یک بازیکن انتخاب میکردند تا تیم ها به این شکل، جمع و جور شود و بتوان رقابتی به وُسع مدرسه کوچکمان راه انداخت.
من همتیمی ابوالفضل، احتمالا ضعیفترین کلاس پنجمی شدم. خودم هم خیلی بازیکن خاصی نبودم. البته ناگفته نماند که یک قهرمانی از کلاس دومم در کارنامه داشتم که شاید همان میتوانست حکم یک برگ برنده داشته باشد ولی در هر صورت فکر کنم توی تیم خوبی نیفتاده بودم. آنقدر تیم خاصی نبودیم که اسم های ویژهتر نصیب دیگران شد. استقلال و پرسپولیس و شاهین و عقاب را بقیه برداشتند و اسم تیم ما شد آزاده. اسمی که مقداری دخترانه به نظر میرسید و همین میتوانست گویای همهچیز باشد. احتمالا ما را جدی نگرفته بودند. خودمان هم شاید بهتر بود خیلی خودمان را جدی نگیریم.
به هر شکلی که بود، بازی ها شروع شد و پا توی رقابت ها گذاشتیم. باید تنه به تنهی تیم های پر مهره مدرسه، حداقل از حیثیت و آبروی خودمان دفاع میکردیم. شاید همین دفاع جانانه کردن، همین کم اسم و رسم بودن، همین دیوانگی محض، از تیم ما یک آلیاژ خوب ساخت برای بردن.
کاپیتانمان پسر چوپان بود و کودک صحرا، من هم تنومند و سخت، شاید بازیکن های سال پایینی که توی تیم داشتیم اندکی استعداد فوتبالی بیشتری از ما دو تا داشتند، آنهم شاید. ذهنم آنقدر شلوغ و درهم و برهم هست که دقیقا یادش نیاید که بازی ها را چگونه میبردیم یا مساوی میکردیم و توی پنالتی رقیب های یکی از یکی سر تر را از گردونه رقابت ها کنار میزدیم. شاید فقط یادم بیاید که دیوانهوار از حریمی امن به نام چارچوب دروازه، آنهم با تمام آنچه که داشتیم، دفاع میکردیم. ما انگار تیم فوتبال یونان سال ۲۰۰۴ بودیم و مدرسه روستاییمان آوردگاه یورو. همین خاطره ناقص و نصفه و نیمه هم ممکن است مال همان سالهای عجیب و غریب فوتبالی باشد.
ما در کمال ناباوری به فینال بازی ها صعود کردیم. تیم آزاده که اسمش دخترانه به نظر میرسید و هیچ بازیکن درست و حسابی تویش پیدا نمیشد، به دیدار نهایی راه پیدا کرده بود. همه چیز ظاهرا داشت خوب پیش میرفت تا اینکه مصدومیتی بد موقع از راه رسید و من را پیش از بازی پایانی، خانهنشین کرد. یک حساسیت فصلی، توی صورتم و دقیقا بین لب و چانهام، تاولی به گردی یک سکه آهنی کاشت. زبانم را بی حس و تکلم را برایم سخت کرد و در نهایت بدنم را به قدری ضعیف کرد که نتوانم بازی کنم.
امیدوار بودم بازی فینال عقب بیفتد ولی اینطور نشد و چون میخواستند قهرمان تا قبل از پایان دهه فجر مشخص شود، یکی از همکلاسی هایم که تیمش قبل از این حذف شده بود را جایگزین من کردند و بازی بدون من برگزار شد.
قصهی حور و پریان ما یک چیز کم داشت، آنهم قهرمانی. چیزی که در ابتدا به دوردستی ستاره های آسمان به نظر میرسید، حالا و در کمال شگفتی در یک قدمی دستان کوچکمان قرار گرفته بود. حتی با این وجود که رقیبی قدرتمند، میتوانست مانع رسیدن به آن شود.
درست یادم نمیآید که بازی فینال را در خانه بودم یا توی مدرسه، ولی این نکته مهمی نیست، بلکه مسئله مهمتر این است که هُمای سعادت کلا برنامه داشت روی شانه های نحیف ما بنشیند و ردای قهرمانی را به قامت ما بدوزد. تیم آزاده فینال را هم برد و در زیر سایهی تعجب همه، لقب قهرمان را به خود اختصاص داد. من هم خوشحال و مغرور از اینکه عضوی از تیم قهرمان بودم، هر چند بیمار و خستهجان، سر از پا نمیشناختم. من در این موفقیت شگفتانگیز سهم داشتم.
چند روز بعد و در روز های نزدیک به ۲۲ بهمن، زمان اهدای جوایز میرسید. من جدای از موفقیت های درسی، به شدت انتظار جایزه قهرمانی فوتبال را میکشیدم. احتمالا مثل همیشه، چیز ویژهتری بود.
روز جوایز بالاخره از راه رسید و همه در صف هایی منظم صف کشیدیم و مراسم آغاز شد. بیش از همه، به انتظار خواندن اسم های تیم برنده شدیم. نوبت به تقدیر از قهرمان فوتبال که رسید، پرندهی دلم داشت قفس سینهام را چنگ میزد تا اگر بشود، با شوق از آن بیرون بپرد. اسم ها یکی یکی خوانده میشد تا بازیکنها برای دریافت جایزهشان جلو بروند. حتی اسم همکلاسیام هم همراه بقیه خوانده شد تا برود و جایزه بگیرد. اشکالی نداشت، او هم در این قهرمانی شریک بود و نقش ایفا کرده بود. لیست داشت به انتهای خودش میرسید و خبری از اسم من نبود. در نهایت هم اسم من خوانده نشد. شاید نگاه خیره بقیه هم بعد از این اتفاق به سوی من برگشت. به سوی منی که هاج و واج داشتم آب میرفتم. به تازگی بیماری را از بدنم بیرون کرده بودم ولی یک غم تازه، یک تاریکی عمیقی به نام ناامیدی، جای آن را گرفته و تمام وجودم را پر کرده بود. به من ظلم شده بود و با همهی کوچک بودنم، متوجه این ظلم بزرگ میشدم. پسرک همکلاسی که جای من جایزه گرفت، کس و کار مدیر بود و همهی افتخاری را که من برایش عرق ریخته بودم را تنها با یک بازی و به یکباره نصیب خود کرد. آنقدر ها هم آدم پررویی نبودم که بروم و برای دفاع از حقم حرفی بزنم یا داد و فریاد راه بیندازم.
به گمانم دنیا، همان موقع ها که همه چیز خیلی سادهتر و یکرنگتر از پیچیدگی زندگی امروزی بود، داشت توی گوش آن کودک ده ساله زمزمه میکرد که قرار نیست همه چیز عادلانه باشد. دنیا درسی را به او میآموخت که در ذهن کودکانهاش، تلخ و ژرف، نقشی ماندگار میبست. انگار دنیا میخواست ثابت کند که خودش بهترین معلم برای اوست.
خاطره بهترین معلم
زهره همه کاریان، ۴۳ساله
با اینکه به اصطلاح بزرگ شده بودیم و خیر سرمان دختر دبیرستانی بودیم.ولی با این وجود در شیطنت و دست انداختن معلم دست کمی از پسر های هم سن سال خود نداشتیم.
یک دبیرستان دخترانه بود و یک معلم فیزیک مرد.
آقای علیپور؛ مردی با قدی نسبتاً کوتاه و شکمی گرد و چشمانی از حدقه بیرون زده و کله ی تاس و تخم مرغی شکلش بود که وقتی روی صندلی پشت میزش مینشست؛ بیشتر خودنمایی میکرد.و همین باعث شده بود که بچهها بیشتر شیطنت کنند.
تمجیدی یکی از بچههای کلاس؛ که توی کشیدن کاریکاتور مهارت خاصی داشت.او بیشتر روز هایی را که با آقای علیپور درس فیزیک داشتیم؛ زنگ تفریح را بیرون نمیرفت و یک نفر را مأمور نگهبانی از کلاس میکرد و خودش با خیالی آسوده مشغول کشیدن کاریکاتور از آقا معلم میکرد. با شنیده شدن زنگ کلاس همگی مرتب و منظم در جای خود مینشستیم و منتظر ورود و واکنش آقا معلم میماندیم.
آقا معلم وارد کلاس میشد و با خونسردی چشمهای بیرون زده اش را به تابلو میدوخت.و آنقدر خیره به آن نگاه میکرد انگار که میخواست برگه امتحانی ثلث دوم را تصحیح کند؛ وقتی چشمش به شکل کله تخم مرغی اش می افتاد با خونسردی همیشگی لبخندی میزد و بعد به طرف بچهها میچرخید و یکی یکی بچهها را از زیر نگاهش میگذراند.هر چند میدانست. ولی و با لحن آرام و خونسردی میپرسید: -کار کیه ؟
دختر ها ریز ریز میخندیدند و چیزی نمیگفتند.یکی از بچهها که دختر شلوغ و جسوری بود؛ با خونسردی دستش را بالا برد و گفت:
آقا ما که آدم فروش نیستیم.ولی خدایی هر کی کشیده عالی شده.خوب شده نه؟
آقا معلم لبخندی زد و گفت:
– آره. خیلی خوب کشیده.ولی انشاالله که توی امتحان امروزش هم ؛ همین قدر مهارت داشته باشه.
با این حرف آقا معلم صدای خنده ی بچهها مثل بُمب در کلاس پیچید.
و بعد آقا ی علیپور با خونسردی تخته پاکن را بر میداشت و آرام آرام نقاشی کاریکاتورش را از روی تخته سیاه پاک میکرد.
تمجیدی این برنامه را هفتهای دوبار که ما درس فیزیک داشتیم روی تخته سیاه پیاده میکرد.و آقا معلم هم طبق روال همیشگی با لبخندی بر لب تخته پاکن را برمیداشت و به آرامی مشغول پاک کردن تخته سیاه میشد.
آخر سال بود. و آخرین جلسهای که با آقا معلم داشتیم.که آقای علیپور برگه سفیدی را جلوی تمجیدی گذاشت و گفت:
– بکش
تمجیدی که جا خورده بود. با تعجب پرسید:
– چی بکشم آقا ؟
– همون کاریکاتوری که تمام سال تحصیلی روزهایی که با من داشتید روی تخته سیاه می کشیدی؟
تمجیدی از خجالت رنگ به رنگ میشد.
آقای علیپور لبخندی زد و گفت:
– نترس کاریت ندارم. من همون روز اول که وارد کلاس شدم و چشمم به آستین پر از کچ مالی شده جنابعالی افتاد؛ فهمیدم کار خودته.
تمجیدی از خجالت عرق مرگ میکرد.
آقا معلم ادامه داد :
– فقط دلم میخواست که کاریکاتور خودم رو که یکی از دانش آموزای هنرمندم کشیده یادگاری داشته باشم. تو واقعاً نقاش و هنرمند خوبی میشی؛ فقط کاشکی یکم از چاشنی شیطنت توی این هنرت کمتر استفاده کنی.
تمجیدی برگه را برداشت و مشغول کشیدن کاریکاتور آقا معلم شد؛ و از خجالت اینکه چشمش به چشم آقا معلم بیُفتد تا پایان نقاشی سرش را بلند نکرد.
آقای علیپور یکی از بهترین معلم هایی بود که در دوران دبیرستان داشتیم.چرا که ایشان فردی آرام و مهربان بودند؛ که هرگز با بچهها بدرفتاری نمیکرد.او هیچ وقت شوخی ها و شیطنت های بچهها را به دل نمیگرفت.
آن بیست لعنتی
نفیسه رحمانیان
مدیرهنرستان خیرالنساء زاهدی
او را دوست داشتم؛ نه فقط بهخاطر شباهتش به مادرم، بلکه علاقهام به ادبیات، شعر و کتاب نیز در این دوستداشتن بیتأثیر نبود. از کودکی، خواندن کتابهای کتابخانهی پدرشیرینترین سرگرمیام بود. از آثار آلاحمد، صادق هدایت و صمد بهرنگی گرفته تا «المنجدالطلاب»؛ هیچ کتابی از نگاه من پنهان نمانده بود. طبیعی بود که زنگ انشاء و ادبیات خانم کشفی عزیز برایم دلچسبترین ساعات مدرسه باشد. شعرها را با شوق حفظ میکردم و حتی بیش از تکلیفهای کلاس، انشاهای تازه مینوشتم.
دوران دبیرستان مان در مدرسهی حسنی سپری شد؛ مدرسهای با حیاطی تقریبا بزرگ، کنار کودکستانی که آن زمان «شقایق» نامیده میشد. از حیاط که رد میشدیم، به دو باغچه میرسیدیم که کنار ورودی کلاسها قرار داشتند. در باغچهی سمت چپ، درخت گل شاهپسندی کاشته شده بود. برای اولینبار آ« جا بود که گل شاهپسند را از نزدیک دیدم؛ گلهایی شبیه آدامسهای رنگی مغازهی مشمحمود و انبوهی از پروانهها و زنبورهایی که دورشان میچرخیدند. ازشما چه پنهان امسال به یاد خاطرات آن زمانها توی باغچه طبقه پایین مدرسه مان گل شاه پسندکاشته ام .
کلاس ما، کلاس اول C ، سمت چپ درب ورودی قرارداشت. خانم شاهین تازه مدیر شده بود و هنوز با او احساس صمیمیت نداشتیم. اما خانم کشفی، دبیر فارسیرا انگارکه سالها بودمیشناختیم هرچند سال اولی بود که بااو کلاس داشتیم. رفتار مهربانانه و آن صدای پر از احساسش هنگام خواندن شعر و نثرهای کتاب فارسی، ما را مجذوب وبیش ازپیش به ادبیات علاقه مند می کرد.
از علاقهی من به ادبیات و انشاء خبر داشت. همان سال بود که برای اولینبار، نمرهی انشایم بیست شد. تا پیش از آن و سالهای بعد، دبیران دیگر انگار زورشان میآمد به انشاء نمرهی بیست بدهند.
خانم جان خیلی وقتها کلاس ادبیات را به حیاط مدرسه می آورد. ترکیب طبیعت، شعر و واژهها، دنیایی خیالانگیز میساخت.
یک روز پیش از امتحان ادبیات، یکی از همکلاسیهایمان داخل سطل فلزی کنار باغچه، برگهی استنسیل دستگاه کپی را دیده بودواز سر کنجکاوی، آن را به کلاس آورده بود. بهنظر میرسید مربوط به امتحان فرداباشد برای همین صدایش را درنیاوردیم و قرار گذاشتیم بعد از مدرسه در خانهی یکی از بچهها جمع شویم، جوابها را بنویسیم و طوری تنظیم کنیم که شبیه هم نباشند.
فردای امتحان رسید. برگهها پخش شد، بله سؤالها همانها بودند. دلهرهی برملاشدن ماجرا، همراه با عذاب وجدان، دلمان را چنگ میزد. به هر ترتیب، پاسخ دادیم و برگهها را تحویل دادیم. برای ما که هیچوقت اهل تقلب نبودیم ـ بچهمثبتهایی که در فضای معنوی انقلاب و جنگ بزرگ شده بودیم و دبیرانمان آنقدر به ما اعتماد داشتند که وقت امتحان، برگهها را پخش میکردند و از کلاس بیرون میرفتند ـ این کار کمتر از یک جنایت نبود.
چند روز بعد، خانم کشفی با لبخندی پراز رضایت، نمرهها را اعلام کرد: نوزده، بیست، بیست… و گفت که پیش دانش آموزان لار از ما تعریف کرده است. !» ولی زیر لبخندهای ظاهری ما، آتشی خاموش میسوخت و حس شرم و اندوه موج میزد. بدتر از همه، من بودم؛ چون یقین داشتم بدون آن برگه هم بیست میگرفتم. آن نمره، نمرهی من نبود؛ بیگانه بود. لعنتی بود. جوری این «بیست لعنتی» به دلم نمیچسبید که دلم میخواست بالا بیاورمش و از دست حس بدش رها شوم.میدانستم که بیشتربچهها هم دست کمی ازمن ندارند.
روزهای بعد، کادر دفتر وقتی دیدند بچهها دور سطل میپلکند، دیگر چیزی آنجا نمیریختند. بعد از آن اتفاق درس ادبیات برای ما آن حالوهوای سابق رانداشت. مثل چشمان مهربان خانم کشفی که دیگرآن برق همیشگی را نداشت. قطعاً فهمیده بود آن همه نمرهی بیست باید ربطی به درام توی حیاط داشته باشد ، دل خانم کشفی، دبیرمهربان ادبیات ، بیصدا شکسته بود واین تقصیرمابود.هرچند اواصلاً به روی خودش نیاورد. اماما مطمئن بودیم اوهمه چیز را فهمیده بود ولی مثل تمام مادرهای مهربان دنیا، بچههایش را بخشیده بود.
حالا، بعد از سی سال، وقتی با بچهها دور هم جمع میشویم و از آن روزها میگوییم، همه اقرار میکنیم که آن «بیست لعنتی» ـ به قول گراشیها ـ «هَنِیز مُوز دِل اِئلکاهِن»؛ هنوز به (از) دلمان آویزان است.