بستن

نازنین میرزاده، زنی که قلبش خانه‌ی اوست

هفت‌برکه – راحله بهادر: «درمیانه» هشتگی جدید در رسانه‌ی هفت‌برکه است که در آن به نسل‌های دوم و سوم مهاجران گراش می‌پردازیم، آنها که ریشه در گراش دارند اما در جای‌جای جهان پراکنده‌اند و هویتی میان‌فرهنگی دارند. این ستون را در یادداشتی توضیح داده‌ایم (اینجا). در اولین شماره درمیانه، نازنین میرزاده را معرفی می‌کنیم.

نازنین؛ اسم، تولد و زندگی  

 نازنین میرزاده آزاد یکی از مهاجرانی است که اصالتی گراشی دارد و اکنون با همسرش در کانادا زندگی می‌کنند. پدربزرگش میر مرتضی در اوایل دهه‌ی ۱۹۲۰ میلادی به امارات متحده عربی مهاجرت می‌کند و سال‌ها در حرفه‌ی پخت و تجارت حلوا و جواهرات بوده است. پدرش ابوطالب هم در سال ۱۹۶۳ وقتی تنها ده‌ساله بوده، بعد از مهاجرت به امارات، آنجا ماندگار می‌شود. مادر نازنین اهل تهران است و در تهران با پدرش آشنا می‌شود. او در رشته‌ی روانشناسی مدرک کارشناسی ارشد دارد و حالا به صورت خصوصی به عنوان روانشناس مشغول به کار است.

نازنین در سال ۱۹۹۳ در دبی به دنیا می‌آید و در همان‌جا بزرگ می‌شود و تا مقطع دیپلم در مدرسه‌ای انگلیسی‌زبان درس می‌خواند. چون صحبت به زبان انگلیسی برای نازنین راحت‌تر است، به همین زبان با او گفتگو کردیم و اینجا ترجمه‌ی صحبت‌هایش را می‌خوانید.

او دوست داشت صحبتش را با توضیح درباره‌ی اسمش شروع کند: «دوستان و خانواده‌ام من را ناز صدا می‌کنند. ارتباط جالبی با اسمم دارم، چون در این سال‌ها زیاد در معرض فرهنگ‌مان نبوده‌ام؛ زیاد پیش می‌آید اسمم را توضیح بدهم، چون خسته شدم از بس بقیه [خارجی‌ها] اسمم را می‌پرسیدند! خودم و بقیه اسمم را دوست داریم و فکر می‌کنم اسمم خاص است.»

او درباره‌ی مدرسه و دوستانش در دبی می‌گوید: «به مدرسه‌ای انگلیسی‌زبان رفتم که باعث شد دوستانی چندفرهنگی از ملیت‌های مختلف داشته باشم. دوستان ایرانی زیادی نداشتم. یک دوست ایرانی داشتم که اصالتا آمریکایی بود.»

 او هم مثل همه‌ی مهاجرها، چندزبانه است و تصویری دور از زادگاه پدری‌اش دارد. نازنین می‌گوید: «فقط با پدر و مادرم و اقوام نزدیک، فارسی صحبت می‌کنم و با خواهر و برادرهایم انگلیسی و فارسی حرف می‌زنم. وقتی بچه بودم تقریبا هر تابستان به ایران می‌آمدم و یک بار برای یک عروسی به گراش آمدم. از فرهنگ‌مان آگاهی کامل داشتم چون در زندگی روزمره، مادرم خیلی با فرهنگ ایرانی مانوس بود و همچنین پدرم با گراشی بودن.»

او بعد از دیپلم در هجده‌سالگی به تنهایی به کانادا می‌رود تا تحصیلات دانشگاهی‌اش را آنجا بگذراند. او ادامه می‌دهد: «در سن ۱۸ سالگی از امارات مهاجرت کردم و به کانادا آمدم. مدرک دوره‌ی لیسانسم را در روانشناسی و مطالعات ارتباطات گرفتم. می‌خواستم تحصیلاتم را در رشته‌ی روانشناسی ادامه بدهم اما پنج سال بعد از فارغ‌التحصیلی در یک انجمن مردم‌نهادِ اجتماعیِ غیر انتفاعی مشغول به کار شدم و عاشق کار در دنیای انجمن‌های مردم‌نهاد غیرانتفاعی شدم و واقعا به من دورنمایی را که در زندگی دوست داشتم داشته باشم داد.

«بعد از دانشگاه در یک موسسه‌ی کوچک مشغول به کار شدم. ما از آموزش معلم‌ها در زمینه‌ی شایع‌ترین مشکلات روانی مانند سوء استفاده‌ی مجازی، فعالیت‌های ضد نژادپرستی و تبعیض نژادی حمایت می‌کردیم و کنفرانس‌های متعدد و برنامه‌های درون مدرسه‌ای زیادی در زمینه‌ی مسائلی چون حقوق دختران و سلامت روان برگزار می‌کردیم. سه سال آنجا کار کردم و مدیر برنامه و مدیر ارتباطات بودم. اما متاسفانه آن سازمان بسته شد و زمانش فرا رسیده بود تا من به سمت چیز دیگری بروم چون دیگر جایی برای رشد نداشت.» نازنین دوست داشته تحصیلاتش را در روانشناسی ادامه دهد اما ادامه‌ی مسیرش با یک تصمیم عوض و به رشته‌ی آموزش علاقه‌مند می‌شود. او می‌گوید: «بعد از لیسانس، شغلی در برنامه‌ی بین‌المللی کانادا که یک سازمان مردم‌نهاد است به عنوان مدیر صندوق جمع‌آوری پول گرفتم. من مسئول ایجاد برنامه‌هایی برای جمع‌آوری پول برای مدارس کانادایی بودم تا بتوانند برای برنامه‌های بین‌المللی‌شان برای مدارس خارج، با اهداف آموزشی، سلامت و حقوق دختران و غیره در ۷۵ کشور بودجه تهیه کنند. ایجاد این برنامه‌ها برای این مدارس که به دانش‌آموزان کانادایی برای اهداف متنوع جهانی آموزش بدهند، برایم جالب بود. به مدت یک سال و نیم این کار را انجام دادم و در طول آن زمان مشغول به تحصیل در دانشگاه تورنتو در انتاریو در مقطع ارشد هم بودم.

«از دانشگاه OEZ و در رشته‌ی آموزش گرایش توسعه‌ی آموزش تطبیقی بین‌المللی مدرک ارشد گرفتم. این مدرک به من کمک کرد تا حالا در دپارتمان برنامه‌ی بین‌المللی مدارس کانادا کار کنم و با زمینه‌ی رشد تجاری یا شغلی آشنا شدم، برای یافتن برنامه‌هایی برای توسعه‌ی بین‌المللی، شامل موضوعاتی چون حقوق دختران، تحصیلات، سلامت، شستشو و بهداشت و موارد دیگر.»

داشتن این مسئولیت بزرگ شاید در نگاه اول برای زنی به جوانی نازنین سخت به نظر بیاید، اما پدرش می‌گوید: «چیزی که باعث شد نازنین شغل خوبی داشته باشد، خودساختگی او است که از سن هجده‌سالگی تنها برای ادامه تحصیل به کانادا رفت و داشتن تجربه برای او مهم بوده است.» 

گراش، هوای گرم و مردم خونگرم

گراشی‌های قدیمی‌تر که در سال‌های دور از ایران مهاجرت کرده‌اند، حداقل تولد و بخشی از زندگی‌شان در گراش گذشته است. اما حالا فرزندان‌شان، نسل جهان اولی هستند که شاید درک کمتری از گراش دارند. گراش شاید اسمی باشد مبهم با داستان‌ها و روایت‌هایی قدیمی از زبان پدران‌شان، که آنها را به ریشه‌هایشان پیوند می‌دهد. نازنین از گویش گراشی، گراش و احساسی می‌گوید که از پدرش نسبت به گراش الهام گرفته است: «پدرم گراشی صحبت می‌کند و در تمام سال‌های زندگی‌ام هم گراشی صحبت کرده است. پس همیشه با این واقعیت که نیمه-گراشی هستم، روبه‌رو بودم. این مسئله هیچ‌ وقت باعث خجالت من نشده، برعکس باعث تشویق و خوشحالی من است چون آن‌طور که پدرم درباره‌ی گراشی بودن حرف می‌زند باعث برانگیختن حس غرور در من و گراشی بودن می‌شود. هر جا می‌روم هم با افتخار می‌گویم نیمه-گراشی هستم. پدرم همیشه درباره‌ی خودش می‌گوید او ایرانی نیست، گراشی است! از این بدم نمی‌آمد و برعکس دوست داشتم. این حس غرور را از او می‌گیرم.» تصویر ذهنی او از گراش همان گرما و صمیمیتی است که ما می‌شناسیم. او می‌گوید: «فکر می‌کنم گراش به خاطر زبانش یک بخش کهن و بومی از ایران است، قدیمی و بسیار اصیل، سنت‌ها و فرهنگ و جامعه‌ی گراش خیلی خونگرم و به قول فارسی‌زبان‌ها، خاکی است. از اصالت گراشی بودنم لذت می‌برم. چون پدرم به گراشی بودن افتخار می‌کند من هم این مساله برایم مهم است. او داستان‌هایی از کودکی و خانواده‌اش تعریف می‌کند و بارها خانواده‌اش را وقتی به دبی می‌آیند دیده‌ام. «یک بار گراش را وقتی بچه بودم، دیده‌ام و به خوبی یادم می‌آید روی زمین نشستیم. خونگرمی همه، هوا که خیلی گرم بود، باعث خنده‌ی زیاد می‌شد. از لحاظ احساسی آن گرما و خونگرمی را یادم می‌آید و دوست دارم باز فرصتی پیش بیاید و گراش را دوباره ببینم و اینکه چقدر توسعه پیدا کرده و دوست دارم هر طور می‌توانم به این شهر کمک کنم.» 

«در میانه»: نازنین و مهاجران دیگر

گذران عمر و زندگی در چند کشور از یک مهاجر شخصیتی چند-هویتی می‌سازد که شاید نتوان مرکزیت و تعلق خاطر واحدی برای آن یافت. تکه‌هایی که هر کدام از زمان، مکان و فرهنگی متفاوت و گاه متناقض است اما به قول نازنینِ داستان ما، قلب آدم همان خانه است. او می‌گوید: «در همان سال که نامزد کردم، ازدواج کردم. سوالات زیادی با من بود. فکر می‌کردم درس می‌خوانم و بعد می‌توانم به دبی برگردم و بعد این مسئله که خانه‌ام کجاست و به کجا تعلق دارم، موضوع بزرگی برایم بود. در آن برهه از زندگی‌ام برایم سوال بود و هنوز هم هست. وقتی واقعا دلم می‌خواهد برگردم، کجا خانه‌ی من، وطن من است؛ دبی؟ ایران؟ تورنتو؟ و در مورد پدرم هم. پدرم ارتباطش با دبی چطور است؟ خب پدرم هنوز دبی است، و اتصالی که با آنجا دارد و احساساتش نسبت به گراش؛ پدرش و پدر بزرگش؛ و اینطوری متوجه شدم «در میانه» بودن در جاهای مختلف عیبی ندارد، تا زمانی که در حقیقت قلبت خانه‌ی واقعی توست. ولی خب، نسل‌های متوالی است که ما همه «مهاجر» هستیم و مجبور هستیم به خاطر موقعیت‌ها و فرصت‌ها مکان‌مان را ترک کنیم. و این می‌تواند غم‌انگیز باشد که در این دنیای جهانی‌شده یا باید در فرهنگ دیگری ترکیب شویم و یا به فرهنگی که در آن هستیم گوش بدهیم تا با آن تطبیق پیدا کنیم.» 

نازنین در فیلم کوتاهی با عنوان «در میانه» In-Betweener که از مهاجرت خودش، پدر و پدربزرگش ساخته و جایزه هم برده است، می‌گوید: «به غرب مهاجرت کردم، سرزمینی که به برف تازه و رفتار مهربانش شهرت دارد. کشوری که نه به من تعلق دارد و نه اگر راستش را بگوییم به مردمانی که آن را وطن می‌نامند… مثل پدر و پدربزرگم هویت من هم یک «در میانه» است. در یک کشور متولد شدم؛ در کشور دیگری زندگی می‌کنم، ولی به هیچ کدام تعلق ندارم.» این فیلم کوتاه را به زبان انگلیسی در یوتیوب ببینید (اینجا).

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

0 نظر
scroll to top