هفتبرکه – سمیه کشوری: اریک آرتور بلر با نامِ مستعار جُرج اوروِل، داستاننویس، روزنامهنگار، منتقدِ ادبی و شاعر انگلیسی بود. در سال ۱۹۰۳ در یکی از استانهای هند بریتانیا به دنیا آمد. در آن زمان هند در استعمار انگلستان قرار داشت و پدر اورول به عنوان خدمهی نیروی نظامی انگلستان در هند مشغول به فعالیت بود. اورول در سالهای متمادی، فقر و تنگناهای اقتصادی را تجربه کرد و از اینرو بعدها محرومین و «آسوپاسها» به یکی از مفاهیم محوری آثار اورول بدل شدند.
جورج اورول بیشتر برای دو رمان سرشناس و پرفروش «قلعه حیوانات» که در ۱۹۴۵ منتشر شد و در اواخر دهه ۱۹۵۰ به شهرت رسید و نیز رمان «۱۹۸۴» مشهور است. این دو کتاب بر روی هم بیش از هر دو کتابِ دیگری از یک نویسندهی قرن بیستمی، فروش داشتهاند.
اورول از جمله نویسندگانی بود که معتقد بودند ادبیات، و در معنای کلیتر هنر، میبایست در خدمت بهبود و ایجاد تغییر در جهان مورد استفاده قرار گیرد. او در حقیقت یک نویسندهی سیاسی بود، کسی که هنر را برای کمک به مهربانتر، عادلانهتر و عاقلتر شدن جهان به کار میبرد. در سال۱۹۴۶، یک سال پس از انتشار نوشتهی بسیار پرطرفدارش یعنی «قلعه حیوانات» مقالهای نوشت با نام «چرا من مینویسم؟» او در آن مقاله مواجههاش را در استفاده از ادبیات توضیح داد: «آنچه من در ده سال گذشته در نظر داشتم آن بود که نوشتهی سیاسی را به یک هنر بدل کنم. نقطهی آغاز نوشتهی من همواره یک احساس تعلق و حسی از بیعدالتی است. زمانی که من مشغول به نوشتن میشوم به خودم نمیگویم که قرار است یک قطعهی ادبی خلق کنم، بلکه مینویسم چرا که دروغی را حس میکنم که نیاز است افشا شود یا حقیقتی را میبینم که میخواهم توجه افراد را به آن جلب کنم. دغدغهی نخستین من آن است که افراد را به گوش دادن فرا بخوانم.»
کتاب «تنفس در هوای تازه» هفتمین کتاب جورج اورول است که در سال ۱۹۳۹ میلادی منتشر شد. کتاب در حالی نوشته شد که جرج اورول در مستعمرهی فرانسه، مراکش، در بستر بیماری بود. کتاب «تنفس در هوای تازه» در حین جنگ جهانی دوم چاپ شد و حال و هوای انگلستان پیش و پس از جنگ را با هم مقایسه میکند.
این کتاب را نباید با دو کتاب مشهور اورول مقایسه کرد. شاید از حیث موضوع بتوان شباهتهای کمی در آن پیدا کرد ولی از حیث پرداخت و همچنین جزییات، تفاوت چشمگیری با دو کتاب مشهور اورول دارد. گویی این کتاب بیشتر از آنکه داستان باشد، روزنوشت یک کارمند بیمه است که احساسات و نظراتش را در تاریخی که در آن قرار دارد، برای شما تعریف میکند.
شاید این کتاب بر خلاف دو کتاب معرف جورج اورول یعنی «قلعه حیوانات» و «۱۹۸۴» در ظاهر چندان سیاسی به نظر نرسد ولی از دو جنبه بسیار قابل تامل است: یک) مسائل اجتماعی جامعه با روایتی ساده و یکخطی از زندگی روزمره؛ دو) نوستالژی و پناه جستن در آن.
مسائل اجتماعی جامعه
بیبروبرگرد میتوان حدس زد که جورج اورول در کتابهایش نظام طبقاتی و فساد اداری و رنج و درد مردم انگلستان را فریاد میکشد، اما نمایش فریاد و نوع هنرنماییاش در هر کتاب تفاوت دارد. مثلاً در جایی از این کتاب میگوید: «انجمنهای ساختمانی، احتمالاً زرنگترین کلاهبردار قرن هستند. شغل خود من؛ بیمهگری، خود نوعی کلاهبرداریست، اما یک کلاهبرداری آشکار است. ولی لطف کلاهبرداری انجمنهای ساختمانی در این است که قربانیان آنها، تصور میکنند که انجمن به آنها محبت میکند. آنها ایشان را تازیانه میزنند و مردم، دست آنها را میلیسند. بعضی اوقات فکر میکنم که بدم نمیآید صاحب «هسپرایدز استیت» را از میان بردارم.»
داستان «تنفس در هوای تازه»، در شروع ما را وارد زندگی روزمرهی مردی به نام «جورج بولینگ» میکند. مرد میانسالی که کارمند بیمه است و واگویههای زندگی شخصیاش را میگوید؛ روایتی کاملاً ساده و خطی. جورج، زندگی و نظراتش را بدون پیچیدگی روایت کرده و سیاستهای سیاستمداران انگلستان و هیلتر را با همان سادگی نقد میکند. در جایی میگوید: «ترس! ما درون «آن» غوطهوریم و «آن» جزئی از ماست. کسی که نمیخواهد شغل خود را از دست بدهد، از جنگ، فاشیسم و کمونیسم یا چیزهایی از این قبیل میترسد، یهودیها وقتی به هیتلر فکر میکنند، خیس عرق میشوند.»
در جایی شخصیت موقع خوردن سوسیس و مزهی نامطبوع آن میگوید: «درست مثل آن بود که به دنیای مدرن گاز زدهام تا جنس آن را دریابم. این نحوهی زندگی ما، در این زمانه است. همهچیز درجه یک و مقاوم، هر چیزی از چیزِ دیگر درست میشود.» گویی جرج اورول در این کتاب نوعی پوچی نظام تغییرات را بیان میکند که یگانه مفهوم زندگی انسان شده است. هر آنچه که مدرنیسم با خود به همراه دارد و از طرفی تمدن افسارگسیخته، مانند مردابی همهچیز را مدفون میکند و گذشته را به فراموشی میسپارد. همین سرعت تغییرات ارزشها را میسوزاند و در کنارش حسرتی تلخ و هولناک به جا میگذارد. گویا اورول دنبال کنجی امن و روشن در ناکجاآباد این هزارتوی آهنی است.
همانطور که گفته شد، شاید این کتاب در کنار کتابهای دیگرِ اورول شاهکار به حساب نیاید ولی کتاب قابل تاملی است. نزدیک بودن متن و زیرمتن کتاب به زندگی روزمره، مخاطب را همراه میکند. «جورج بولینگ» یا همان راوی برای فرار از روزمرگی به گذشته پناه میبرد، کاری که همهی ما در مواجه با حوادث پیشِ رو، وقتی از آن سر در نمیآوریم یا برایمان غیرقابل تحمل است، انجام میدهیم. راوی به روستای کودکیاش برمیگردد، شاید مأمنی بیابد اما جز اندوه و یک مشت خاطرات پوسیده و سوخته چیزی دستش را نمیگیرد.
نوستالژی و پناه جستن در آن
نوستالژی را میتوان به طور خلاصه یک احساس درونی تلخ و شیرین به اشیا، اشخاص و موقعیتهای گذشته تعریف کرد. معنی دیگر نوستالژی دلتنگی شدید برای زادگاه است. اگر در کتابهای ادبی و علمی، تاریخی جستجو کنید، نشانی از واژهی نوستالژی یافت نمیشود. چرا که نوستالژی حاصل یک واژهسازی در اواخر سدهی هفدهم میلادی است. این واژه مدتها برای توصیف یک بیماری به کار میرفت ولی از اوایل دوران مدرن در غرب، یعنی از دوران رمانتیک اهمیت بسیاری پیدا کرد و برای توصیف حالات شخصیتها در ادبیات به کار رفت.
با گذشت پنجاه سال رفتهرفته، اصطلاح نوستالژی از متنهای پزشکی ناپدید شد و دیگر برای توصیف اختلالات بیماران به کار نرفت، اما در همین زمان کمکم وارد دنیای ادبیات شد. نوستالژی در ادبیات یک بیماری نبود بلکه به احساسات رمانتیک و غم دیر متولد شدن اشاره داشت. در مواردی این احساس با بروز یک ادراک حسی در فرد متولد میشود و دنیایی از خاطرات گذشته را به ذهن وی میتاباند.
در کتاب «تنفس در هوای تازه»، جورج بولینگ با فریاد پسرک روزنامهفروش که یک تیتر روزنامه را میگوید، به دنیای خاطرهها و گذشته پرتاپ میشود. پسربچه فریاد میزند: «عروسیِ شاهزوگ به تعویق افتاد». برای جورج بولینگ اسمِ شاهزوگ، با سروصدای ماشینها و بوی پهنِ اسب مخلوط میشود و خاطراتی را در او زنده میکند. همانطور که خودِ شخصیت نیز در ادامه میگوید: «گذشته چیزِ سمجی است… گاه با دیدن منظره، شنیدن صدا یا بو به گذشته برمیگردید… ولی گذشته فقط در درون شما زنده نمیشود، شما درونِ گذشته میروید…» از طرفی بحبوحهی جنگ است و «جورج» راهی ندارد جز اینکه به آغوش گرم و امن نوستالژی پناه ببرد.
جورجِ میانسال به روستای کودکیاش برمیگردد و خواننده را با خودش به سالها قبل میبرد و روزگار گذشته را ستایش میکند. علیه تکنولوژی و دنیای مدرن و در همین راستا فرهنگ متریالیستی حرف میزند؛ و در ادامه برای ذات طبیعت زندگی انسان که در حال نابودی است، و آیندهی بشر ابراز نگرانی میکند. در جایی میگوید: «آیا من هم در زندگی به دنبال یک مدینهی فاضله به نام لووربینفلید هستم؟ آیا من هم در زندگی گذشته علایقی چون ماهیگیری داشتهام که با یاد آن، خاکستر خاطرات گذشتهام روشن شود؟»
با این تفاسیر «جورج بولینگ» به زادگاهش برگشته اما رهایی در آن پیدا نمیکند. تغییرات آنقدر با سرعت زیاد اتفاق افتاده که دوباره او را به همان آیندهای سوق میدهد که مبهم و ترسناک است.
این کتاب با اسامی دیگری مثل «تنفس» و «هوای تازه» هم ترجمه شده است. علاوه بر این میتوانید در کتاب گویای ایرانصدا با نام «کمی هوای آزاد» به صورت کتاب صوتی بشنوید.
ستون کمد را از این صفحه دنبال کنید.