آقای ایکس راننده سرویس خصوصی ماست. ما چهار نفریم. من، مریم، زینب، الهه. هر وقت کلاس داشته باشیم الهه هماهنگ میکند که هر کداممان سر نزدیکترین خیابان به منزلمان بایستیم تا آقای راننده بیاید دنبالمان. از آنجایی که ما در یک محله درب و داغان اسکان گزیدهایم، کمتر رانندهای حاضر به ریسک است که با ماشینش به کوچههای ما بیاید (شهرداره داریم؟ خب پاشو بیا کوچههامونُ درس کن)، اما راننده خوب ما، هر وقت دیر کنم به کوچه ما میآید و عمل پیاده تا سر خیابان رفتن را برای من آسان مینمایند.
سالها پیش که شاید آقای راننده ما هنوز در خانوادهشان به دنیا نیامده بود، پدر گرانقدرشان با پدربزرگ گرانقدرشان میزنند به تریپ هم و آقای پدربزرگ هم اسباب زندگی خانواده پسرش (پدر آقای راننده) را با بیرحمی تمام میریزد اندر کوچه (یک تراژدی محض) و و و اما پدربزرگ گرانقدر ما اسباب را جمع آوری میکند و دو کبوتر عاشق(پدر و مادر آقای راننده) را پناه میدهد تا آبها از آسیاب بیفتد (اینها را آقای راننده برای من گفت)
پانوشت۱: این بلایی که پدربزرگ گرانقدر آقای راننده سر پدر و مادر آقای راننده آورد، پدربزرگ گرانقدر ما نیز سر پدر و مادر ما آورد. بله! همان پدربزرگ گرانقدر و پناه دهندهی ما بعد از بیرون کردن پسر و عروسش از خانه خود، حتی خانهشان را هم به قیمت ناچیز فروخت تا حق پدری را حسابی بجای آورده باشد (من از قول پدرم اینها را نوشتم: پدرم میگوید از آنجایی که ما آمادگی این رفتار را نداشتیم و خانهمان آماده نبود و حتی برای ساختنش پول هم نداشتیم، تصمیم گرفتیم خودمان (یعنی خودش و مامان) مهندس و پیمانکار و کارگر و برق کش و لوله کش و اینها باشیم. خانهمان را تا جایی رساندیم که قابل زیستن باشد اما یک سهل انگاری! چی؟ سند زمین به نام پدربزرگ بود و غیره)
پانوشت۲: آدمها واقعا موجودات جالبی هستند. مثلا همین پدر و مادر آقای راننده که خوبی پدربزرگم را هنوز به یاد دارند و برای بچه هایشان تعریف میکنند تا ما هم از این خیرات بینسیب نمانیم و مادرم که میگوید خیلی بدیها را بخشیده ام و پدر که فقط خاطرات بد را برایمان میگوید و بعدش از بخشش حرفی نمیزند!
پانوشت۳: خیلی ضد حال است که سرای زرنگار آدم را پدربزرگ آدم به باد دهد اما آن نام نیکو را بسی گرامی میداریم. زنده باد…
از وبلاگ؛ گاهی مینویسی تا خط بخوری