هفتبرکه – صادق رحمانی: اکنون دو سال از درگذشت احمد اقتداری میگذرد. دانشمندی که تا آخرین لحظههای عمرش به فکر ایران و ایرانپژوهی بود. گاه که دیدارش در مؤسسۀ ایرانشناسی دکتر افشار دست میداد، از آخرین کارهایش میگفت و از آخرین فعالیتهای من و دوستان در لار و گراش و جویم میپرسید.
من توفیق داشتم که چند کتاب را با او به انجام برسانم. چاپ دیوان شیدای گراشی در سال ۱۳۷۶ نخستین کتاب بود. این کتاب خود حکایتی داشته است که احمد اقتداری آن را در مقدمه دیوان نگاشته است. او برای آمادهسازی این دیوان به قم آمد و روزی را به خدمتش بودیم. دقت و وسواس او در تصحیح و نمونهخوانی کتاب مثالزدنی بود. هر چه من برای این کارها بیحوصله بوده و هستم، او با دقت و حوصلۀ تمام کارها را پیگیری میکرد. به هنگام بازگشت به تهران، رو به من کرد و گفت: «صادق، من در این روزها خود را به مانند شاخهای میدانم که بر گذر رودخانه مییابم؛ هر چه سرنوشت و روزگار مقدر کرده است، میپذیرم و در برابر آن به مقاومت برنمیخیزم.» نوعی رهاشدگی و بیاعتنایی به کار و بار مردان روزگار را در او مشاهده میکردم. او فقط به عرضۀ اندیشه و ترویج فرهنگ و کتاب میاندیشید.
کتاب دیگری که توفیق چاپ و انتشار آن را در نشر همسایه یافتم، گل و برگ و نیز باغستان حاج رستمخان فرزند فتحعلیخان گراشی بود که در مرداد ۱۳۸۸ منتشر شد. روش کار او برای تأمین هزینه، بدینگونه بود که خانوادههای وابسته به صاحب کتاب، مبالغی را در اختیار ایشان قرار میدادند. کتاب که چاپ میشد، به تعداد برای حمایتگران ارسال میشد تا بین فامیل توزیع شود. همچنین برای کتابخانههای معتبر سراسر ایران ارسال میشد تا در آنجا ثبت و نگهداری شود.
کتاب سوم بدون آن که خود در جریان کار باشد، با عنوان زبان لارستانی آماده شد. پس از آمادهسازی به ایشان عرضه کردم و ضمن تشکر مقدمهای بر آن نوشتند. این کتاب بیشتر دربارۀ زبان و گویشهای منطقه جنوب ایران بود که در طول پژوهشهایش طی پنجاه سال به صورت پراکنده در کتابهای مختلف چاپ شده بود که من آن را گردآوری و یکجا در این کتاب تدوین و منتشر کردم. فراغتی باشد در صدد هستیم برخی از کتابهایش را که مربوط به منطقه جنوب است با شکل و شمایل تازهای چاپ مجدد کنیم. یادش به خیر.
این شعر را سال گذشته برای آن یار سفرکرده نوشتم که تقدیم میشود:
در فروردین،
با این همه گل چه میکند پروانه
بر سنگ مزار دوستم احمدخان؟
امید آمده بود و آرزو، از پس چهل روز، تا بر خاک پدر سنگی از مرمر سبز بگذارند؛ سبز
که نشان بهاران را در خود نهفته دارد و شادمانی.
بعدها آرزو میگفت: به هنگامِ نصبِ سنگ، پروانهای سپید؛ بیپروا به گِرد ما میچرخید.
اکنون که به تهران باز آمدهام همان پروانه در خانۀ ماست؛ بیپروا. همان سپید. به همان گونه که بود.
پروانه بر سنگ مزار
به جستوجوی چه رایحهای بود از بهار؟
به جستوجوی چه بود بر این سنگ، بر این سبز.
هیچکس نمیداند.
قمر میگفت: گاهی احمدخان از اتاق صدایم میکند. به اتاق میروم، هیچکس نیست.
فقط پردهها تکان میخورند.
پرده را کنار میزنم نگاه میکنم به ماه.
ماه پایین میآید تا روی شاخهها. من با او حرف میزنم. قمر میگفت.
احمد اقتداری، در وصیتنامهاش نوشته بود، بر سنگ گورم بنویسید:
«بدرود باد گیتی با بوی نوبهاران».
محمد ولیزاده
۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
یاد احمدخان، همیشگی باد!