هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی: شال سفیدی با رگههای بنفش و صورتی که از دو طرف، گردنش را پوشانده است به سر دارد. دستش را که میگیرد و تا کنار گوشش بالا میآورد ناهید لبخند آرامی میزند. موجی از خوشحالی در چهرهاش خروشان میشود.
انگار که فهمیده است کنجکاوم، برایم مو به مو توضیح میدهد. «فهمید که من خانم عظیمیام. از گوشوارهام. ناهید تنها کسی است که من با او بیشتر از بقیه حرف میزنم. نه میبیند، نه میشنود و نه میتواند حرف بزند. اما آرامش عجیبی دارم وقتی کنارش مینشینم.»
با انگشتش کف دست راست ناهید چیزی مینویسد و دستش را میبندد. ناهید با لبخندی که روی لبهایش مینشیند دستِ مشت کردهاش را به سمت آسمان باز میکند و زیر لب چیزی میگوید که من نمیشنوم. خانم عظیمی میگوید: «با حرکت دستش از من پرسید حالا بچهات چند سالش شده؟» برایش نوشتم یک سال. و حالا ناهید مثل همیشه برای من و بچهام دعا میکند.
دختری با روسری سورمه ای، بغل دستی ناهید است. گره روسریاش اِنقدر شل است که موهای پریشان و کوتاهش از زیر گردن و کنار گوشهایش زده است بیرون. بسته عیدانه را که میدهند دستش، از شادی دهانش تا بنا گوش باز میشود و میخندد. ناهید انگار که فهمیده باشد محکم خودش را میچپاند توی بغلش. و من این لحظه دوستانه را قاب میکنم.
گزارشم به بهانه بستههای اهدایی دو پایگاه بسیج به مددجویان موسسه توانبخشی بدر نینوا است اما دنیای ساده این دختران تمام هوای گزارش را پر میکند.
مامانم کی میآد دنبالم؟
مینا و آیدا، دو دختر نینوایی، با صدای آوازی بلند، تمام حیاط را گذاشتهاند روی سرشان. مینا مدام «جینگ جینگ ساز میآد» میخواند، کل میزند و میرقصد. من هم همپای او هم فیلم میگیرم هم عکس. میخواهد گوشیام را بگیرد که مانعش میشوم. زنگ بزن مامانم بپرس کی میآد دنبالم؟ بگو من دختر خوبی بودم. نگاهی به آقای رسول نژاد (بابای مرکز) میاندازم و میگویم شمارهاش دارید زنگ بزنم؟ نگاهم میکند و تلخترین حرفی که نباید میشنیدم را به من میزند. «مادر ندارد. پدر هم ندارد. مینا از روز تولدش طعم آغوش مادری نچشیده است.»
بابا، گوشی را از جیب شلوارش بیرون میآورد. شمارهای را میگیرد. بوق که میخورد میدهد مینا تا صحبت کند. تا میخواهم حرفی بزنم و سوالی بپرسم خودش گفتهها را میگوید: «شماره خانم خواجه زاده که فقط چند متر آن طرف تر از مینا ایستاده است را گرفتهام. کار همیشگیام است. هر وقت بهانه میگیرد با این کار آرامش میکنم.»
مینا قدم زنان با آن طرف خط حرف میزند. و من همپای مینا راه میروم. مینا با زبان شیرازی حرف میزند. «مامان پس چرا نمیآیی دنبالم؟ من که دختر خوبیام مامان.» و حرفهای دخترانه دیگر که با شنیدنش فقط بغض کردم. بابای مرکز، مینا را صدا میزند که دیگر خداحافظی کن. مادرت کار دارد. و مینا با تمام سادگی و صداقتش مکالمهاش را با جمله زودتر بیا دنبالم تمام میکند.
مینا از من دور میشود که گوشی را پس بدهد من روی تخت آهنی بنفش رنگی که آن ته حیاط روبروی بچهها گذاشته است مینشینم. به مکالمهی دو طرفی که توی همین حیاط و با فاصله چند متری رد و بدل شد فکر میکنم و به مینا، دختری که انگار همه چیز میفهمد اما مشکل اعصاب و روان دارد و با زور قرص فعلا، همین حالا، آرام است. به محافظهایی که تازه رنگ و نصب شده است نگاه میکنم. محافظهایی اطراف آشپزخانه که به خاطر آتش و برق جان بچهها را به خطر نیاندازد.
هدیههایی برای دختران نینوایی
بلند میشوم و میروم دوباره وسط داستان. داستانی که نمیدانم سر و تهش کجاست. بستههای عیدانه که از طرف پایگاه امام سجاد (ع) و پایگاه فاطمیه(س) برای این دختران تدارک دیده شده است حالا توی دست بچههاست. ۳۳ دست بلوز و شلوار همراه با حوله و صابون و شامپو و البته ماسک و دستکش که لازمه همیشگی این روزهاست بخش اصلی این هدایاست.
سمیه میگوید «من باز نمیکنم. این برای مشهد.» آیدا دستم را محکم میگیرد و میگوید «خاله کی بریم مشهد؟»
خانم آگین، مدد یار این مرکز از سفر ده روزهشان به مشهد برایم حرف میزند: « چهارده مرداد سال قبل، چهارده نفر از بچههایی که شرایط جسمیشان اجازه میداد را بردیم مشهد. برای هر نفر یک مددیار نیاز بود. یک سفر زیارتی به یاد ماندنی. سفری که خیلی سخت بود اما برایمان کلی خاطره گذاشت. تمام لحظات این بچهها را میشود بنویسی. هر کدامشان قصهای بودند برای شنیدن. ما تا چند ساعت قبل از رفتن نه مکان داشتیم نه میدانستیم چه برنامهای در انتظار ما و بچه هاست. بچههایی با این شرایط خاص. اما امام رضا(ع) خودش طلبید و خودش هم کمک کرد. ما چندین وعده دعوت آقا امام رضا بودیم. آستان قدس رضوی خیلی همیار ما بود. برای زیارت این بچهها کنار ضریح، همه را با ویلچر از جایگاه اختصاصی معلولین رد میکردند. خدا را شکر هنوز که هنوز است این سفر در ذهن بچههای نینوا خاطره بازی میکند.»
و از وقتی که برگشتیم هنوز این بچهها به امید زیارت دوباره چشم به راهند. از هرکدام از این چهارده نفر که میپرسم رفتی مشهد؟ نگاهم میکند و خیلی سریع میگوید: «دوباره میریم؟»
میگویم: دعا کنید آقا بطلبه، منم میآم باهاتون. ولی بچهها معنی این حرف مرا نمیفهمند و دستم را محکم میگیرند که همین حالا برویم.
مادرهایی با ۳۳ فرزند
اینجا بچهها بیبهانه خوشحالند. بیمحابا لبخند میزنند. خانهای به دور از هیاهوی شهر و آدمهایش. جایی که درد است اما کسی قصهاش نمیکند تا خلق کسی تنگ نشود. من مینویسم. از مدد یارهایی که لقب مادریار هم دارند. دختران نینوا، مامان صدایشان میزنند. با خانم کشوری، آگین و قدسی، روی صندلیهایی که توی حیاط گذاشته است مینشینم تا با آنها چند کلمهای حرف بزنم.
خانم کشوری یادش نیست چند سال است اینجا پرستاری میکند. اما خانم عظیمی میگوید: «سال نود و شش و چند ماه زودتر از من.» خانم قدسی به پیشنهاد خانم عظیمی، زن داداشش، برای آشپزی به این مرکز آمده است. اما حالا با گذشت چند سال میگوید با پای خودم از اینجا نمیروم. مگر اینکه مجبور باشم.
میپرسم این مرکز چه دارد که شما را پابند خودش کرده است؟ «عشق و فقط عشق. خستگی دارد، ترس از حملات ناگهانی مددجوهای این مرکز که حرکاتشان دست خودشان نیست. چند نفر از پرسنل تا مرز خفگی هم پیش رفتهایم. اما اینها دلیلی بر رفتن و نماندن من نمیشود. من عاشقم. عاشق اینجا و دخترانش.»
خانم آگین، دیگر مادریار این مرکز هم این حرفها را میزند: «اینجا زحمت و تلاشش چندین برابر است. باید تمام وقت باشی، حواست به همه چیز باشد، تمام وقت شیفت بدهی، قرصهای بچهها یادت نرود، ممکن است مورد حمله بچهها قرار بگیری، اما تمام اینها مرا مشتاقتر از همیشه میکند برای ماندن و کار کردن.»
شادی و مرگ
صدای اذان مغرب که از بلندگوی مسجدی در همین نزدیکی پخش میشود مادریارها را از من دور میکند. میروند برای بساط شام بچهها. من میمانم و خانم عظیمی و حرفهایی که میزند و میشنوم.
چند نفر از دختران نینوایی، بدون هیچ حرکتی روی تخت زندگی میکنند. «احترام» یکی از دختران نینوا آنقدر سبک است که مادریار برای جابه جاییاش او را بغل میکند. این چند نفر امروز برای ادای مهمان نوازی روی ویلچر نشستهاند. خانم عظیمی میگوید: «ما با شوق دیدن روزانه این بچهها نفس میکشیم. اگر یک روز نتوانم بچهها را ببینم شبم صبح نمیشود. ما لحظات تلخ و شیرین زیادی در این مرکز داشتیم. اینکه بچهها هر روز کل میزنند و میرقصند و بیبهانه خوشحالند برای ما خیلی ارزش دارد. اما هنوز فراموشم نمیشود وقتی دو نفر از بچههای اینجا جلو چشمانم نفس آخرشان را کشیدند.»
با بغضی که راه گلویش را فشار میدهد حرفش را بریده بریده ادامه میدهد: «همین چند وقت قبل دستگاه را از روی یکی از دختران که ایست قلبی کرده بود برداشتند.» دیگر نمیتواند حرفی بزند و من از اشک چشمهایش تا ته ماجرا را میخوانم. انگار حجم قصه هنوز برایش سنگین است و تاب آوردنش سخت. کمی تنهایش میگذارم تا در خلوت خودش آرام بگیرد.
سمیه دختری با لاک قرمز
سمیه، مینا و آیدا کنار هم نشستهاند. سمیه را چند سالی است که میشناسم. دختری با موهای پسرانه و عاشق لاک جیغ، قرمز. دعای سمیه را هنوز خوب به یاد دارم و به دل گرفتم. همین که نگاهش میکنی و میخواهی برایت دعا کند دستانش را به پهنای صورتش میگیرد و اشک میریزد و میگوید: «بروی کربلا.» انگار که مرا هم خوب به یاد داشته باشد آرزوی به دل ماندهام را هی به رخ دلم میکشد.
سمیه انگشتهایش را نشانم میدهد. لاکی که معلوم است چند روزی از زدنش گذشته است، از گوشه و کنار انگشتهایش پاک شده و فقط رنگ قرمز ملایمی خودنمایی میکند. از من میخواهد حتما برایش لاک ببرم. قول میدهم. اما نمیدانم تا دیدار بعدی چند وقت دیگر میگذرد. به خاطر محدودیتهای شدید کرونایی برنامه تحویل بستههای عیدانه پایگاه امام سجاد به این مرکز هم فقط با یک نفر از سمت این پایگاه انجام شد و من که برای تهیه خبر با او همراهی کردم.
ما هم در خط مقدم مقابله با کرونا بودیم
خانم عظیمی میگوید: برگشتنشان از سفر مشهد همانا و قرنطینه شدن بچهها هم همانا. تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که آنها را بیاوریم توی همین حیاط اما باید چهار چشمی مواظب باشی که خدایی نکرده فکر فرار به سرشان نزند.
یک بار وقتی که فهمیدم روحیه بچهها خیلی خراب است ماشینم را آوردم داخل حیاط، چهار نفر چهار نفر سوارشان کردم و چند دور حیاط، بوق بوق کنان چرخاندمشان. به همین راحتی حالشان خوب شد خدا را شکر.
اسم قرنطینه که میشود بحث کرونا را پیش میکشم. «هم من، هم بعضی از پرسنل و هم بچهها همگی با هم درگیر این بیماری شدیم. پرسنل خودشان را اینجا قرنطینه کردند و سه شیفت کار کردند. ما جای این که مرخصی بگیریم تازه کارمان چند برابر شد. ما نه میتوانستیم ماسک بزنیم نه گان بپوشیم. برای بچهها یک چیز ناشناخته بود و میترسیدند، چنگ میزدند و پاره میکردند. خدا را شکر آن روزها گذشت و الان همه حالشان خوب است.»
دیگر شب شده است و بچهها باید شام بخورند. خانم عظیمی برای سر زدن به فرزند یک سالهاش باید برود خانه که مرا هم سر راه میرساند. توی ماشین باز هم دو گوش میشوم برای شنیدن. حرفهایی شنیدم که درد داشت. پر از بغض بود. اما چقدر تلخ، راست میگفت.
«من هیچ، اما بقیه پرسنل تو این اوضاع کرونا چه فرقی با پرستاران بیمارستان دارند؟ آنها در خط مبارزه با کرونا هستند این جا هم همین است. تازه من حرفم این است. مریضهای بیمارستان میدانند که باید حتما ماسک بزنند، موارد بهداشتی را رعایت کنند. اما اینجا خودشان که نمیزنند ما هم که ماسک میزنیم پاره میکنند. گاهی نشد در این یک سال از ارگان خاصی اسمی از پرسنل و پرستارهای این مرکز برده شود. من نمیگویم با هدیه مادی، با حمایتهای معنوی. همین تشویقها انگیزه میدهد برای تلاش بیشتر. درست است لقب پرسنل ما پرستار نیست، اما مددیارهای ما کارشان دقیقا همان است. این مرکز تا به همین امروز یک تنه با کمکهای خیرین و تلاش آقای رسولینژاد و همیاری پرسنل که از جان و دل کار میکنند دارد میچرخد و سرپاست. خدا کمک کند از این به بعد هم لیاقت خدمت به این بچهها را داشته باشیم آن هم در هر شرایطی.»
نینوا همین نزدیکی ست
مرکز توانبخشی بدر نینوا بیخ گوش ماست. توی همین شهر. جایی که من و تو برای خوشحال کردن آدمهای شهر هر کاری میکنیم. توی کافه قرار میگذاریم، یا توی فلان رستوران اینجا جشن میگیریم با هم بودنمان را. ولی کاش گه گاهی هم یادمان بماند دخترانی هستند که اصلا نمیدانند کافه کجاست یا غذاهای رستوران چه طعمی دارد. اما معنای انسانیت را خوب بلدند. مثلا میدانند اگر برایشان هدیه بردی دعایت کنند. آن هم بیمزد و منت. مثلا میدانند اگر بروی سر وقتشان تا آخر عمر اگر یک بار دیگر هم بروی تو را یادشان هست.
آدمهای شهر شاید تو را یادشان برود اما دختران نینوایی چقدر خوب تو را در ذهنشان برای همیشه ثبت میکنند. گاهی برویم دیدنشان. برایشان هدیه بخریم حتی شده یک لاک جیغ قرمز.