هفتبرکه: صادق رحمانی دفتر شعر «آبی روشن آبی خاموش» را در سال ۱۳۹۵ منتشر کرد؛ ده سال پس از مجموعه «سبزها قرمزها» که فرم ابتکاریِ «رباعی نیمایی» را در محافل شعر و ادب بر سر زبانها انداخت.
آنچه سیدعلی میرافضلی، از شاعران برجسته کشور، دربارهی مجموعه «سبزها قرمزها» گفته بود، دربارهی «آبی روشن آبی خاموش» هم صادق است: «طبیعتگرایی از شاخصههای این مجموعه است که خوشبختانه از رهگذر برخورد بیواسطه با طبیعت زادگاه شاعر (منطقه گراش در استان فارس) حاصل آمده است. شاعر در درنگهای کوتاه، تاریخ و جغرافیای دیار خود را در هم آمیخته و توصیفهای موجزی از مناظر و حالات و رفتارهای مردمان آن ارائه داده است. این بومیگرایی اصیل، البته گاه در دامن یک حس نوستالژیک بدوی درغلتیده، اما شاعر اغلب حد و فاصله خود را با موضوع شعرش رعایت کرده است. دوم. نوعی نگاه تلخ و حسرتبار خیّاموار در اغلب شعرهای این مجموعه جاری است. تلخاندیشیهای «رحمانی» که گاه با چاشنی طنزی ملایم و فرهیخته همراه است، تأثیر خوشایندی بر ذهن مخاطب دارد و او را به عمیق شدن در شعرها دعوت میکند. خیامگونگی این شعرها در کنار استفاده به جا و به موقع از وزن رباعی، خودش را به وضوح نشان داده است. سوم، استفاده از موسیقی قافیه در شعرهای کوتاه این مجموعه اغلب با هوشمندی و درایت صورت گرفته و البته شاعر در قافیهاندیشی تعمد و اصراری نداشته است.»
«آبی روشن آبی خاموش» هم مانند «سبزها قرمزها» ترکیبی از رباعی نیمایی و نثر توصیفی قوی است. رحمانی از این دو رشتهی نظم و نثر برای بافتن نقش زیبایی از طبیعت و فرهنگ منطقه بهره میبرد.
به مناسبت بهار، چند شعر از این مجموعه را مرور میکنیم.
همچنان
یکسان شده با خاک ولی میتابد
خورشید بهار
همچنان روشن و گرم
بر گورستانِ شیخ حسین
از دیروز صدای شیون زنی سیاهپوش و ناپیدا از انتهای گورستان شیخ حسین به گوش میرسد. مردم میگویندصدایش به صدای مادری میماند که چهل سال پیش جوانش را گم کردهاست. آیا حسرتهای آدمی را نهایتی نیست؟
اینجا همهی مرثیهها، همهی دلتنگیها و حسرتها خط خوردهاند. حتی همهی مرثیه خوانها که خط به خط یادهای مردگان را از بر میخواندند، خط خوردهاند. دلتنگیهای آدمی گاه شعری میشود بر سنگی. دلتنگیهای آدمی گاه سایه بانی برگوری.
اکنون دلتنگیها نه شعر است نه سنگ است. نمنم باران است که برخاک میگرید.
حزن
اندوهِ درشتِ قطرههای باران
بر کاهگلِ خانهی سرد پدری
در کوچه فرو ریخته سقفِ خانه
در کاشی بسم الله عطر فیروزه ای تابستان روشن بود. پدرم درخت نارنج را در عصر حیاط کاشته بود. من بعدها میدیدم که شکوفههای نارنج در کاشی سر در خانهی ما پیچیده است. من با این کلمات جوان میشدم و در این کلمات پیر میشوم. عمر درخت نارنج از عمر پدرم بیشتر بود. ما نه عطر بهار نارنج را سپاس گفتیم و نه کلمات پدرم را. عطر کلمات پدرم به تلخی میزد، اما تلخ نبود. به یاد دارم وقتی پدرم خاک شد، ما درتاریکی غرق شدیم، ناگهان در زمستانخانه آتش نبود، در زغالدان هیزمها نبودند وقتی پدرم خاک شد، درخت نارنج خاکستر شد.
جرجر
بر سر بام جَرجَر باران
برکفِ کوچه خانهی پدری
مادرم خواب، مادرم در خاک
پشت پنجره تاریکی ست. هنگام که باران میگرفت پنجرهها خاطرات تو را گریه میکردند. تو سکوت بودی و درخت نارنج حرف میزد. باد که میآمد اشکهای تو را پاک میکرد.تو بوی نعنا را دوست داشتی و بوی لیمو را با خود به مسافرت میبری. بوی لیمو ادامهِ دستهای مادرم بود، اما مادران همیشه پسرانی را در خود بزرگ میکنند که پیش از زادن به او لگد میزنند. همیشه همین بوده ست. اکنون تو نیستی. پنجره ای نیست و باران میبارد بر پنجره ای که خاک شده است. خاک اما بوی نعنا میدهد.
عقده
هر روز به خانهی بروجردیها
از عشق
از لیلی از مجنون
از نقشِ به ایوان میگفت
بیحوصله پیردخترِ گردشگر
در ایوان زمستانی، رنگهایی از رؤیا ریخته بود. بر دیوار جوانیِ شاه بود و اندوهی که نامش عشق. راهنما میگفت: پسر سیدحسن نطنزی، عاشق دختری از بازرگانان شده بود و به عشق او رنگها بر ایوان تابستانی جانی تازه کردهاند. بر کف حیاط آرزوهایی که خالی بود. و گلدانهایی که رو به پنج دری گشوده میشدند. سیاحان از این مهتابی به آن سرداب میرفتند. من در هشتی، هفت بار گفتم با این همه دریچه چه نیازی به چراغ است. ما نشانی خانه را از پایان روزهای تقویم گرفتیم. بقعه سلطان امیراحمد در پایان سال بود. در امامزاده صدای تابناک گریه میآمد و باد کاغذی از تسلیت را بر دیوار ورق میزد. و مردم از گریستن فارغ شده بودند راهنما میگفت گاهی صدایی خفیف از ته سرداب میآید که به صدای…
بلوغ
زیرچشمی نگاه میکردند
نوجوانان بالغ ده را
دختران در مزارع خَندَل
… زیرچشمی نگاه میکردند
صدای زنبورها رنگی از سکوت بر مزارع خردل پاشیده است. رنگ سکوت در مزارع خردل زرد بود. دریاچهای زرد که با وزش بادها موج برمیداشت. موجها رنگشان از سکوت بود و زنان روستایی در رنگ زرد سکوت میکردند، اما وقتی باد میآمد رنگهای زرد به رنگ سفید مبدل میشد.
ما بر کرتها راه میرفتیم، و پاهای ما به زمین نزدیکتر بود. دیگر نه صدای زنها میآمد نه وزوز زنبورها. عبدالله حرف میزد، من و پارسا سکوت کرده بودیم. پس از رنگهای زرد، باران بارید. ما به بیرم میرفتیم دوستان دیگر به بستک میروند.
شک
ای پاسخ روشن هزاران آیا
این جمجمهی من است یا دشمن من؟
این راز شگفت را برایم بگشا
دوباره از خاک دمیدهاند در کنار گندمها و عطر تند آفتاب، در شمایلی از برگ و مرگ. در شمایلی از خاک و خاکستر. در مغ بریمی میناب. قبرستانی پیدا آمده است با چند گور خمره. رویاهای مندرس در گورخمرههای کهنه بهصورت جنینی دفن شدهاند این گورخمرهها در میان بومیان آنجا به گراشی معروف است خمرههای بزرگ نخودی رنگ که از گراش به هرمزگان برده میشد. من به دنبال خبرهایی بودم که از این خانه به دریا رفته بود. من نمیدانستم این استخوانها عطر چه گلهایی را در آغوش گم کردهاند. نام گلها ناخوانا بود. نه شمعی بود نه شمعدانی. گونههای ما از رنگ زرد برافروخته بود. من پرسیدم، من میپرسیدم، اما هیچ استخوانی با من سخن نگفت. بوی گلی غریب میآمد.
دوست
من گمشدهای در این حوالی دارم
آن گمشده آه
ای گراشیها کو؟
کسی نمیتوانست جواب مرا بدهد نه گردشگران، نه آفتاب، نه خاک. آنها نیت بازگشت نداشتند. فقط شیون باد بود که در بیدهای بلند به ما میرسید. بادهای مسلمان با خود فراموشی میآوردند. بادهای نامسلمان با خود جنون میآورند. بادها از سواحل میآمدند، لختی در کوچهها و گورستان عاشقان را نظاره میکرد، آنگاه همه چیز بوی دلتنگی و جنون میگرفت، بوی خاموشی، رنگ فراموشی.
هوا روشن بود. در گورها رویاها خاموش بودند و سفالها کدر. سرگردان. به خانه بازآمدم. دریچهها باز بودند. خانه بوی جنون گرفته بود.
برف
ای برفتر از برف صفا آوردی
در گوشهی این کویر
هر چند که دیر
من در آفتاب به دنیا آمده بودم. در مردادماه گاهی که پسینها باران میآمد، درکوچه غرق بودم. بوتهایم چکه میکرد. از آغاز کودکیام باران، دم اسب بود. یکریز و محض میبارید. از آن هنگام نه مرا چتری بود نه مرا پالتوی.
به جز از سپیدی کاغذها و ملحفهها، به جز از سپیدی کوه سیاه، هیچ کلمهای سپید نبود. مردمان شهر کودکیام میگویند دیشب سپیدیهایی با ملایمت بر کوه سیاه نشسته است. مردم به کوه رفتهاند و سپیدیها را به شهر آوردهاند. روا نبود من سپیدیها را ببینم و خاموش بنشینم. روا نبود که برف را ستایش نکنم.
چرخه
صبحدم در مزارعِ خَندَل
به تماشای دستهای زنبور
بر سر سفره کاسههای عسل
اندوهی دور، به ما نزدیک است. صدای تابناک باران را میشنویم. در جاده کسی نیست. همه به تماشای صحرا رفتهاند. باران دختران روستا را دوست دارد. روبه روی ما دریاچه ای زرد چهار زانو نشسته است. رو به روی ما قدری گل است. قدری شبنم است و قدری ابر..زنبورها نمیدانستند سفره آنها را ما به یغما میبریم. در مزارع خردل رنگ زرد کُنارها را مثل اندوهی سبز در برگرفته بود. به هنگام عبور، ابرها در چالههای مملو از آب تن میشستند. تپهها در روز به ما نزدیک ترند.در من اندوهی تازه گسترده میشد.
کال
علف هرزههای خرزهره
بقعهای خسته، خیس و خوابآلود
برگههای نمور یک مصحف
با کُناری که ناشکفته و کال
ما رسیدیم و کال تنها بود
سایهای بر مزار
در باران
در بهار به کال رسیدیم. شبستان در تاریکی با لهجه پاکستانی ورق ورق قرآن میخواند. کلمات مقدس در تاریکی روشن بودند. سی پارههای خیس و نمگرفته بر کنج طاقچه تنها بود. درگورستان آوازهای کَهُور پایان جهان را فریاد میکرد. سیدکامل در کال نبود. درهای مقبره بسته بودند گور محیا در کنار بقعه خاک میخورد. ما کال بودیم. سرانجام گمان داشتم علفهای گورستان دوبیتیهای محیا میخوانند… کال در بهار باز هم کال است در پاییز آیا چگونه خواهد بود؟
محیا
نه بر گور او سنگ
نه بر سنگ او نام
ولی نام او بر لب شروهخوانان
شب و روز
کبریت خاموش بود. نوری با ما نبود. میدانستم اگر کبریت داشتیم، شب در دستهای ما روشن میشد. تاریکیهای شبستان رو به روی بقعهی سید کامل، ناقص مینمود. مندرس بودند. شاخههای کُنار در باد ادامه داشتند. سنگِ گورِ محیا مرده بود و کلماتِ روی آن مفقود شده بودند. کلمات سرگردان در کوچهها راه میرفتند. سرانجام ورقهای تازهای از تقویم در پایان خیابان آغاز شده بود. ورقها همچنان بر درختانِ بهار بودند.