فاطمه یوسفی:از کوچه میگذریم، صدای آشنای خندههای بچهها به گوش میرسد که با لباسهای نو از کوچههای مهر رد میشوند تا به دنبال مسیر پیشرفتشان پشت میز و نیمکتها زندگی کنند و خاطره بسازنند.
این ایام و این شور و شوق بچهها که میرسد پنجرهی خاطراتمان آلبوم طلایی رنگش را به رخ ثانیهها میکشد و میگوید مهم نیست چند سال از دوران تحصیل گذشته وقتی هیچگاه بوی کهنهگی نمیگیرد طراوت و شادابی ایام سبزی که کنار همکلاسیها درس زندگی میآموختیم از کولهبار پربرکت معلمها. بهترین و به یادماندنیترین خاطرات در ایام مدرسه برایمان رقم میخورد مهر بهانهای شد تا به سراغ دانشآموزان قدیمی برویم و بشنویم از خاطراتی که در صندوقچهی ذهناشان همیشه ماندگار است. زینب. م میگوید: کلاس سوم راهنمایی درس علوم و آزمایشگاه داشتیم معلم ما میخواست به ما تجزیه و ترکیب یاد بدهد او لیوانی پر آب در دست داشت و آن را پر از شن و ماسه کرد و از ما خواست که ما هم همراه با او این آزمایش را انجام دهیم من که آزمایش کردن را دوست نداشتم به خصوص این آزمایش که تمام لباسها و دستهایمان را کثیف میکرد از این کار طفره میرفتم معلممان گفت یا این آزمایش را انجام میدهی یا کاری میکنم که هیچگاه فراموش نکنی! من هم از روی شیطنت حرفش را گوش ندادم دیدم معلم همانطور که لیوان آزمایش در دستانش بود به طرفم میآید، مانتو من جیبهای بزرگی داشت او گوشهی جیب مانتوام را گرفت و لیوان پر آب را با محتویات شن و ماسه درون آن ریخت من که شوکه شده بودم با صدای خندهی همکلاسیهایم به خود آمدم و فهمیدم گاهی اوقات انسان باید خاکی باشد تا به جایی برسد. و مرضیه. ی میگوید: تازه کفش خریده بودم که قاب۲سانتیمتری داشت من و دوتا از دوستانم در یک نیمکت نشسته بودیم و محبوبه و فاطمه هر دو به قصد شکستن گردو آن هم سر کلاس درس، کفش را از پای من درآوردند و در آن شلوغی که تمامی بچهها(خانم من، خانم من) میکردند، گردو را میشکستند و نوش جان میکردند. من هم وقتی متوجه شدم که قاب کفشم افتاده عصبانی شدم و گفتم الان میروم و به معلم میگویم اما آنها مشتی گردو به عمد در دهانم ریختند و سر جایشان نشستند. من با دهانی پر از گردو، با قاب کفشم ور میرفتم و غافل از این که معلم بالای سرم است، تمام گناهان گردن خودم افتاد و هر چه میگفتم کار من نبوده قبول نمیکرد و میگفت: دهانت پر از گردو است، زیر پاهایت پر از پوست آن و کفش دست تو است پس چطور میگویی کار دوستانت بوده؟ من که حسابی از دست محبوبه و فاطمه ناراحت بودم تا یک هفته با آنها حرف نمیزدم، هفتهی دوم آنها که از کار خود پشیمان بودند با شاخه گلی که در دست داشتند از من عذرخواهی کردند و حالا که سالها از آن ماجرا میگذرد هنوز با هم در ارتباط هستیم و کینهای از هم به دل نداریم.
صدیقه. خ میگوید: امتحان ریاضی داشتیم زنگ تفریح یکی از دوستانم گفت من اصلا نتوانستم درس بخوانم خواهش میکنم در امتحان کمکم کن. برگهها را دادند من که تا آن موقع هیچگاه تقلب نکرده بودم مانده بودم چطور جوابها را به دوستم برسانم دوستم از من برگهی چکنویس خواست من هم فرصت را غنیمت شمردم و برگهی تقلب را کف برگهی چکنویس گذاشتم تا به دوستم بدهم از بخت بد برگهی تقلب از کف چکنویس به زمین افتاد و درست زیر پاهای آقای معلم افتاد من تا این صحنهی دلخراش را دیدم سریع زدم زیر گریه و تا آخر کلاس گریه کردم معلم آمد بالای سرم وگفت من که چیزی نگفتم اما از خجالت گریهی من تمامی نداشت تا عبرت شود و به ما بفهماند تقلب به ما نیامده.
طیبه س. میگوید: شب امتحان بود و ما که از تقلب سررشتهای نداشتیم با یک تماس تلفنی به یکی از استادان عرصهی تقلب در کلاس از او مشورت خواستیم تا با مغز متفکر و راهکارهای مدرن و پیشرفتهاش ما را راهی بیاموزد. او هم با کلام گوهربارش پرسید: کفش چرمی داری؟ گفتیم: بله. گفت: تقلبات خود را با خطی خوش به روی کفش گرانمایهاتان آذینبندی کنید. ما هم فرمایشات این استاد گرانقدر را به فال نیک گرفتیم و عملیات انجام شد. صبح زود طبق معمول همیشه کفشهای مبارک را پوشیدیم و رهسپار مدرسه شدیم و نوبت به امتحان رسید. برگهها را که پخش میکردند با نگاهی به کفشهای مبارکمان اعتماد به نفس میگرفتیم و دعا میکردیم به روح پرفتوح استاد شریفمان. سوال اول را خواستیم جواب دهیم. پاهای حامل کفش را محکم بر زمین گذاشتیم و خیره خیره به آن نگریستیم. دنیا جلو چشمانمان سیاه شد وقتی دیدیم بر اثر پیادهروی در راه رفتن به مدرسه تمام عملیات ما روی این کفش مبارک غیب گشته و ناپدید شده و یا به عبارت بهتر پاک شده است. پس ما امتحان دادیم و جواب امتحان آمد. البته ناگفته نماند که ما «بیست» شدیم، با این توضیح که فقط «دو» آن مانند عملیات ما «غیب» شده بود! خلاصه زنگ تفریح که رسید ما استاد را دیدیم و با ملایمتی خاص او را چلاندیم، تا او باشد و راهکار ناپخته به ما ندهد.
زهرا پ. هم میگوید: روز معلم بود و بچههای مدرسه جشن بزرگی گرفته بودند. یکی از برنامهها مسابقه بود و طوری برنامهریزی کرده بودند که داوطلبان ندانند مسابقه در رابطه با چیست. من که دختری خجالتی بودم با اصرار دوستانم داوطلب شدم. بالای سن که رفتم مسابقهگردانان با لیوانی در دست وارد شدند. من خوشحال شدم و شکم خود را صابون زدم که مسابقهی آسان شربتخوری یا از این چیزهاست. لیوان را که نزدیک آوردند فهمیدم ای داد و بیداد! لیوان پر از داروی محلی یا همان مرو تلخ (مروِ تَئر) است وقتی به میز جوایز نگاه کردم به امید آن کادوهای بزرگ چشمهایم را بستم و یک نفس لیوان پر از دارو را سر کشیدم. اما درست لحظهی دادن جوایز امیدم ناامید شد و فهمیدم چه کلاه بزرگی به سرم رفته است: مسابقهگردانان با یک شاخه گل مصنوعی به سمتم میآمدند و با شاخهی آن گل مصنوعی که به ما دادند چشم طمع ما را کور و با دهانی تلخ و مزاجی تلختر بدرقهامان کردهاند تا ما باشیم و چشم طمع نداشته باشیم.