بستن

مرور۹۸: روایتی از اجرای وصیت‌نامه احمد اقتداری در گراش

هفت‌برکه – گریشنا: سال گذشته گراش و ایران یکی از مشهورترین دانشمندانش را از دست داد. دکتر احمد اقتداری، پدر مطالعات خلیج فارس، ۲۷ فروردین ۱۳۹۸ در تهران درگذشت و روز سوم اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۸ در قبرستان اجدادی‌اش در زادگاهش گراش به خاک سپرده شد.

گزارشی که می‌خوانید نوشته‌ی سعید برآبادی، روزنامه‌نگار پرسابقه است که برای مراسم خاکسپاری، پیکر دکتر اقتداری را از تهران همراهی کرده بود. این گزارش با عنوان «روایتی از اجرای وصیت‌نامه احمد اقتداری؛ پدر مطالعات خلیج فارس در گراش» در شماره ۱۷ و ۱۸ مجله‌ی «بندر و دریا»، فروردین و اردیبهشت ۱۳۹۸، و همچنین در سایت این نشریه (اینجا) منتشر شد.

مجموعه‌ای از عکس‌های سعید برآبادی از مراسم خاکسپاری دکتر احمد اقتداری نیز در گریشنا منتشر شده بود (اینجا ببینید).

 

روایتی از اجرای وصیت‌نامه احمد اقتداری؛ پدر مطالعات خلیج فارس در گراش

نوشته سعید برآبادی

پرواز بر فراز آشیانه فاخته

در جنازه‌های آن روزِ بهشت زهرا، خُلفِ معمولی پیش‌آمد کرده بود؛ کهنسال‌ترین مرگ را اما در کنار همان خردترین رفته‌ی روزِ پایتخت بسته‌بندی می‌کردند. نامه‌نگاری‌ها و بده‌بستانِ حرف‌ها میان ما و مباشر، داشت آرام‌آرام به جایی می‌رسید و هنوز فوریت داشت که کسی داوطلب بشود برای تشخیص جنازه و بعد هم سپردنش به یک تابوت چوبی که «لطفا از جنس خوب باشه، قراره بشینه تو هواپیما، بره تا لار. محکم و مرتب باشه که با همین تابوت قراره تشییع بشه مرحوم.»

گرمای ناخوانده‌ی آخرین روز فروردین‌ماه داشت کار خودش را می‌کرد اما از سرسرای غسالخانه بادی خنک می‌وزید؛ بادی که انگار با بازشدن متقالِ کفن، شدت گرفت و بر صورتم خورد. این جنازه‌ی کیست؟ آن مرغ که مملکت را کوه خود می‌دانست و از نشستن و برخاستنش بر این کوه، حاصلی نمی‌دید؟ حاصلی بزرگ‌تر از آن‌چه اقتداری کرد، چه می‌تواند باشد؟

آن‌طرف اما شیونِ زنی به راه بود که جنازه‌ی نوجوانش را رها نمی‌کرد. شروه‌خوانِ مدام بود آن زن؛ نماینده مادرِ نسلی که بیهوده می‌آییم و بیهوده‌تر ساعت مرگِ خود را نزدیک می‌کنیم. جنازه‌های این دو، ۸۰ سال فاصله داشتند؛ ۸۰ سالی که…

ـ روش چی بنویسم؟

ـ استاد احمد اقتداری، لطفا.

ـ کی تحویلش بدیم به فرودگاه؟

و ما مسافرِ پروازی شدیم در ابتدای روز به سمت زادگاه همیشگی‌اش و مامور اجرای درست وصیت‌نامه. پیرمرد نوشته بود و گفته بود که در «گراش» خاکش کنند. گراش؟ گراش دیگر کجاست؟

دو چاله‌ی هواییِ پشتِ هم از خواب بیدارم کردند. اشاره‌ی دستِ صادق رحمانی از شیشه‌ی هواپیما به بیرون بود: «کوه سیاه». رسیده بودیم به فرودگاه لار و فکر این‌که تابوت در پایین پایم نشسته بود، سفر را به حرکتی در زمان بدل می‌کرد، درست همان‌طور که فروغ گفته بود: «سفر خطی در حجم زمان/ و به حجمی خطِ خشکِ زمان را آبستن کردن/ حجمی از تصویری آگاه/ که ز مهمانی یک آینه برمی‌گردد/ و بدین‌سان است/ که کسی می‌میرد/ و کسی می‌ماند». او رفته بود و ما تابوتش را برای تولد، بر فراز آشیانه فاخته می‌چرخاندیم تا بلکه در همین خاک، متولدش کنیم.

 

 مملکت، کوه من

از بالا، جهان زیباتر است؟ آن‌چه مرغان هوا می‌بینند، قشنگ‌تر است از ما که بر این خاک می‌خزیم و می‌دویم و آخرش هم می‌رسیم به جایی که آغاز کرده‌ایم؟ اسکندر در چشمِ نظامی گنجوی، مرغی ا‌ست که در برابر هر ناآگاهی و نادانی‌ای می‌ایستد و کشف می‌کند، جز مرگ که ناآگاهی بزرگ ماست. اقتداری، در چشم خود، همان مرغ است با همان مشخصات و اکنون آن مرغ به نقطه آغاز بازگشته است؛ سفری آرام با تشییع جنازه‌ای آرام‌تر از فرودگاه لار به سمت گراش. مثلث گراش، لار و لامرد در جنوبی‌ترین نقطه استان فارس، و محمد که دارد ما را از فرودگاه لار به شهر زادگاهش می‌برد، می‌گوید: «هوا خَشه و هنوز عمرِ بهار مانده». لارستان، مجال اندکی برای بهار دارد؛ سیزدهمین روز فروردین، دیگر وقتش است که کولرها روشن شود. این بار اما نوروز پر باران، شبنمی روی برگ بابونه‌های بیابانی به یادگار گذاشته تا بدرقه‌ای که با باران تهران در صحن دایره‌المعارف اسلامی شروع شد، به نسیمی خنک در حاشیه‌ی سبز ناودیس‌های زاگرس برسد و ما و اقتداری را به گراش برساند.

 

چه خوشبخت است گراش

لاجوردیِ کاشی‌های حسینیه‌ی اعظمِ گراش در آفتاب صبح می‌درخشند. عکس بزرگِ اقتداری بر گلوگاه حسینیه، یادآور اولین بند وصیت‌نامه‌اش است. او مثل یک کارگردان مرده که فیلم‌نامه‌ای را پلان به پلان برای میراث‌دارانش نوشته، بی‌آن‌که در مجلس باشد، تشییع را کارگردانی می‌کند. گراشی‌ها آمده‌اند به بدرقه دردانه‌ی سرزمین خود و چه عجیب که خود نیز در این سرزمین دردانه‌اند در احترام به داشته‌هایشان. نباید از یاد برد که در شعر نظامی، بیت آخر وصیت اسکندر، بیت جگرسوزی است. اسکندر در بستر مرگ این کلمات را می‌گوید اما در نهایت جوابی نمی‌شوند و در خاموشی به خواب ابدی فرو می‌رود. اقتداری آیا ترسِ فراموشی داشته است وقتی‌که از میان این‌همه بیت فارسی، سراغ این شعر می‌رود؟ بعید نیست. مگر ستوده، زریاب خویی، افشار، این و آن دیگری، چقدر استقبال‌کننده و مشایعت‌کننده داشتند در بدرقه آخر خود؟ چه خوشبخت شد گراش و ایران و اقتداری که محمد ولی‌زاده، «امید» و «آرزو» بست به راضی‌کردن خانواده در اجرای دقیق وصیت‌نامه و خواباندن پدرِ علم خلیج فارس‌شناسی در زادگاهش!

 

شهرِ خودساخته

تعداد مشایعت‌کنندگان قابل ‌شمارش نیست. اگر گراش شهری باشد با ۴۰ هزار ساکن، خیلِ انبوه آمدگان و دست‌هایی که در نماز میّت بالا و پایین می‌روند، زیباترین تصویرِ همگرایی این مردم است. چه سعادتمند است شهری که هرچه دارد، بی چشمداشتی از مرکز، دست‌ساز و دسترنج خود است و به‌واقع گراش درست مثل اکثر شهرهای لارستانِ بزرگ، یک شهرِ خودساخته است با مردمی که در حساب، به دینارند و در بخشش، به خروار. باور ندارید؟ جای‌جای شهر پر است از مدرسه و بیمارستان و دانشگاه و حسینیه و مسجد و برکه‌ی وقفی، پر است از آن‌چه که مردم خود برای خود ساخته‌اند و بعید نیست که به قول یکی از «اَچمی»ها: «اگر می‌شد برق هم تولید می‌کردیم، بی‌منت و ادعا».

کشفِ اقتداری و اهمیت اقتداری بودن بی‌شناخت درست گراش غیرممکن یا لااقل ناکامل است. شهرِ خودساخته، مردمِ خودساخته می‌سازد که جایی که راه هست، از آن می‌روند و وقتی که راهی نباشد، راه را می‌سازند. درست مثل اقتداری که در جوانانه‌ترین مواجه‌اش با فقرِ نوار شمالی خلیج فارس، نامه‌ای به عتاب گسیل می‌کند به تهران که: «آن جناب، ساحل خلیج فارس را مشاهده نفرموده‌اند و شاید آن روزگاری هم که مردم این سامان در امن‌وامان و در نعمت و فراوانی زندگی کرده‌اند، در تاریخ منعکس نشده باشد و به عرض آن جناب نرسیده باشد. ولی امروز می‌توانید تصور فرمایید وضع مردم لارستان و بنادر بی‌شباهت به وضع کشتی‌ شکسته‌ای که در شرف غرق شدن است یا در حالت مریضی که در حال احتضار است، نیست».

 

در سایه‌سار برکه‌ی حاج‌اسدالله

تابوت پیچیده در حریرِ پرچم ایران، روانه خیابان اصلی شهر می‌شود. مارشِ عزا، لباس‌های سیاه، زنانِ چادری، مردهای آفتاب‌سوخته، موتورسیکلت‌های رهاشده، راننده‌های در حال پیوستن برای آن هفت‌قدم، پوسترهای کوچک و بزرگ تسلیت که چسبیده‌اند به دیوار خانه‌ها، کوچه‌های تنگ و باریک، بچه‌مدرسه‌ای‌ها، خانه‌های ساکت، مرثیه‌گوهای محلی، مغازه‌های در شرف بسته‌شدن، دوباره کوچه، دوباره عکسی بزرگ از اقتداری بر دهانه‌ی حمام تاریخیِ حاج‌اسدالله و بعد مدرسه و پشتِ آن هم آرامگاه خانوادگی «آل ده‌باشی». همین‌جاست. در سایه‌ی مورب و مخروطی‌شکلِ برکه‌ی حاج‌اسدالله، زمین دهان باز کرده است برای سکندری‌خوردنِ سکندرِ زمانه. لحظه گریستن «امید» است و بازماندگان داغ‌دیده. لحظه یله دادن و دراز کشیدن مردی است که در تمام عمر، ایستاده بود و ایستاده راه رفت و ایستاده ایران را دید و شناخت و معرفی کرد که:

«به ‌جای غباری که بر سر کنید

به آمرزش من زبان تر کنید».

تدفین تمام می‌شود، همان‌طور که وصیت کرده بود، ساده و مختصر و در جوارِ پدرانش تا اکنون از خاک برخیزند و به یکدیگر سلام کنند و دیوان شیدای گراشی را ورق بزنند در سایه‌ی نارنج‌های گورستان.

 

چنان کامدم به که بیرون شوم

وقتی که در خاک گراش آرام گرفت، حلقه‌های زنجیر یک‌به‌یک چفت هم شدند؛ پس بی‌خود نبود که وصیتش را با بیتی از وصیت اسکندر تمام کرده بود. اصلا بی‌خود نبود که پای آن شعر را به میان کشیده بود. انگار می‌خواست، حتی دمِ رفتن و در قفایش هم معلمی کند. حالا این جنازه بود که با ما حرف می‌زد؛ با جمعیت گراش، کلان‌ها و مردمِ عادی، آن‌هایی که آشنایش بودند و غریبه‌هایی که حتی تا‌به‌حال یک‌بار هم ندیده بودنش:

«ز خاکی که سر برگرفتم نخست

همان خاک را بایدم باز جست

ز مادر برهنه رسیدم فراز

برهنه به خاکم سپارند باز

سبکبار زادم گران چون شوم

چنان کامدم به که بیرون شوم»

راستی سنگِ لحد کجاست؟! رشته‌ی کار خاکسپاری برای چند لحظه، لنگِ یافتن سنگ شد و تنظیم ساعت، ‌به ‌ساعت رسمی! آدم‌های این‌جا، مهمانان و میزبانان این مراسم، همگی می‌دانند که اقتداری که بوده و چه کرده. صادق رحمانی، وصی فرهنگی اقتداری، می‌گوید که: «اکنون ما میراثی از ثروت علمی را در دل خاک گراش به ودیعت گذاشتیم. با دست‌های خودمان و با همین دست‌ها باید در انتقال این میراث به نسل امروز و فردای این بخش از جنوب ایران کوشا باشیم. دانشی که استاد اقتداری برای ما به میراث گذاشته، از دل همین آب‌وخاک، از دل همین سرزمین به‌دست آمده است. یک میراث وارداتی نیست. برکاویده از دل روستاها و شهرهای خودمان است. شناخت ایران‌ و به‌تبع آن شناخت جنوب ایران از خوزستان تا بوشهر و از فارس تا کرمان و سیستان و بلوچستان نیاز نسل امروز و فردای ماست.»

پیام‌ها یک‌به‌یک در حسینیه اعظمِ گراش گفته و خوانده می‌شوند؛ همه این‌جا هستند، اتحاد بی‌بغض و گله و کنایه‌ی دانه‌ها در فقدانِ نخِ تسبیح. قولِ اجرای بندِ دیگری از وصیت‌نامه هم داده می‌شود، جایزه‌ای دوسالانه با نام «جایزه فرهنگی احمد اقتداری» در حوزه جنوب‌شناسی، با داوری متخصصان و استادان دانشگاه، برای تحقیقات اصیل علمی و دانشگاهی. کوروش کمالی سروستانی، رئیس مرکز اسناد و کتابخانه‌ی ملی فارس هم از حفظ میراث گرانبهای اقتداری می‌گوید: «تاسیس بنیاد علمی و فرهنگسرایی به نام استاد احمد اقتداری، انتشار سالانه‌ی کتاب احمد، حاوی مطالعات تحلیلی پیرامون آثار، اسناد و خاطرات او می‌تواند گامی کوچک در حفظ این میراث گرانبها باشد.»

 

بر فراز گراش

هرچه به جلو می‌روم، عقب‌تر می‌آیم. هرچه بلندتر باشد این کوه، من بیشتر فرو می‌روم تا به هیئت یکی علف بر حاشیه همین «کلات» درآیم از خاک و خیره بشوم به تابش آفتاب که دارد گراش را می‌سوزاند و نخل‌ها را بارور می‌کند و رطبِ اشک‎ریزِ چشم را شیرین‌تر. از این بالا، ارتفاع معنای دیگری پیدا می‌کند، معنای دیدن، دوستی، اولین آشنایی. مثل احمدآقا که ایرج افشار را در یک کوهنوردی ساده دیده بود و آن دیدار ساده، بیش از نیم‌قرن تداوم یافت. محمد نوبهار در خاطراتش نقل می‌کند که یک‌بار افشار و اقتداری و باستانی‌پاریزی برای شرکت در برنامه‌ای به لارستان آمدند. موقعِ خداحافظی در فرودگاه اما خبری از آن دو نبود! محمد از باستانی‌پاریزی سراغشان را می‌گیرد، سراغ دو پیرمرد کم‌نفس را و بعید می‌داند که آن دو یوزپلنگ، گروه را پیچانده باشند و دوباره رهسپار بوشهر و همان راهِ هزاربار رفته را در کهنسالی طی‌کردن. بر فراز کلاتِ گراش، محمد این‌ها را می‌گوید و من به ردیفِ اسم‌هایی که از دهانش درمی‌آید خیره‌ام و دست می‌کشم بر بقایای همایون‌دژ و حسرت و حسرت.

گراش اما پیچیده به دورِ این کلات. نیمی جدیدالاحداث و نیمی تاریخی. با انگشت اشاره‌ی گراشی‌هایی که همراهمان آمده‌اند این بالا، می‌شود زادگاه احمدآقا را از فراز گراش دید: «اون‌جاهفت‌برکه است.»

گراشی‌ها در آب‌انبار، رکورددار ایران هستند؛ «برکه‌ی کَل» قدیمی‌ترین و بزرگ‌ترین آب‌انبار ایران است و نشانه‌ای از ایالت باستانیِ لارستان که برکه‌های کوچک و بزرگ در دشت‌های فراخش، حیاتِ این مردم را شکلی خودانگیخته می‌دهد. بااین‌همه گراش، شهرِ کشاورزی نیست. آدم‌های این‌جا چشم به دریا دارند و تجارِ قدیمی خلیج فارس محسوب می‌شوند. از صدقه‌سر همین دریاست که شهری با ۲۷۰ کیلومتر فاصله از بندر عباس، خود را ساخته و پروار کرده است. روی تمام آثار باستانی شهر، علامتِ وقفی دیده می‌شود و این خصوصیت اَچمی‌هاست که ناجیِ شهر خود بوده‌اند از دستِ دیری و دوریِ بودجه‌های مصوب دولت. روانه‌ی پایین کلات می‌شویم و پیش از آن، بقایای قلعه اجدادی اقتداری را دوباره می‌بینیم؛ بنایی قابل بازسازی و مرمت، برای زنده نگه‌داشتن شیوه مقاومت.

 

مردِ خلیج فارس

امروز دیگر تکراری است گفتنِ گفته‌ی شفیعی کدکنی که احمدِ اقتداری را قلبِ خلیج فارس خوانده بود اما ذکرش، ذکرِ مصیبتی است از جانب ما که زنده‌ایم بر جای خالی احمدخان. در همان تشییع جنازه، در همان مجلس برگزار شده از سوی دایره‌المعارف فارسی، در همه بزم‌ها و صحنه‌هایی که برای او برگزار شده و می‌شود، جای خالی‌اش به صورت چنگ می‌زند. خاطرم هست در مراسم بزرگداشتِ منوچهر ستوده، پیکرِ بلند و ابروهای درهمش را وقتی که آمد و برایش میکروفنِ تریبون را تا ردِ آخر کشیده کردند که بگوید جای ستوده هیچ‌وقت پر نخواهد شد و حالا باید یکی برای خودش این را بگوید. در روزگاری که فرهیختگانِ تهران‌نشین، برای سخنرانی در روز ملی خلیج فارس، هفت‌هشت میلیون تومان وجه‌الروضه دریافت می‌کنند، خلیج فارس بیشتر از ما بر جای خالی احمد اقتداری خواهد گریست؛ مردی که از ۹۴ سال عمرش، بیش از ۶۰ سالش را مستقیم و غیرمستقیم خود را وقفِ این دریا و مردمش و تاریخ ایران کرد. روضه‌خوان چه می‌خواهد این روز که خودش، ذکر مصیبتی است بر وضعیت دانشگاهی و پژوهشی ما که هر که از بزرگانش می‌رود، جز یک هیچ بزرگ، چیزی برای پرکردنش نداریم.

تالیف ۴۸ کتاب و بیش از ۱۰۰ مقاله، شرکت در بسیاری از پایان‌نامه‌های دانشجویی و صدها سفر و دم‌خور بودن با آدم‌هایی که آداب زیستنِ معاصر را برساخته‌اند و چه و چه و چه، تنها بخشی از چهره احمد اقتداری را برایمان روشن می‌کند. آن بخش دیگر که خاموش است را باید در عکس‌های تاریخی این گروه ایران‌شناس جست‌وجو کرد که اکنون همگی به گفت‌وگو با عزیز تازه آمده خود نشسته‌اند. جمعی بزرگ که پیوستن اقتداری، کاملش کرد و ما حالا با یک جای خالی کامل طرفیم. پرکردن این جای خالی با قرتی‌بازیِ ایران‌شناسیِ آفرود و عکاسی سلفی و پست‌های اینستاگرامیِ «وای چه قشنگ» ممکن نیست. چه، این مسیر جز به ترکستان نمی‌رود. احمد اقتداری در تمام برگ‌های کتاب‌ها و نوشته‌هایش، بی‌دریغ دلسوز مام وطن بود؛ دلسوزی آگاه که حتی یک عکس شخصی از پیاده‌روی طولانی‌اش بر حاشیه خلیج فارس ندارد! و ما کجای کاریم؟

 

بوی خورشت گراشی

«امیدوارم وصی مزبور، از راه لطف سعی کند مرا طوری به گراش برساند که در یک صبحگاه‌روزی مراسم کفن‌ودفن تمام شود و در ظهر همان روز در حسینیه اعظمِ گراش به طور عام از همه‌ی رهگذران دعوت کنند که برای صرف ناهار در حسینیه حضور یابند و ناهاری ساده و عمومی به عموم مردمی که بر سر سفره‌ی بدون دعوت رسمی و مکتوب حاضر شوند، تقدیم کند (ناهاری که معمول حسینیه گراش است و مرکب از سه دیگ چلو با خورش که در آشپزخانه حسینیه پخته می‌شود و در همان‌جا به سفره گسترده در سالن مسجد آورده می‌شود).» فیلم‌نامه‌اش همین‌طور پلان‌به‌پلان جلو می‌رود و بوی ادویه‌ی خورشت گراشی و هیزمِ دیگ‌های مسجد، نصف شهر را پر کرده است.

او ژن خوب بود. از وضعِ احترامی که گراشی‌ها برایش می‌گذارند روشن است. خان‌زاده، صدایش می‌کنند و بعد انگشت اشاره را می‌کشانند سمت کوه کلات. بازمانده‌ی همایون‌دژ را آن‌جا می‌شود سراغ گرفت. پی و پایه‌های شکسته که نشان از آن نبردِ خونین می‌دهند و غلبه رضاخان بر حاکمِ لارستان و بنادر. ژنِ خوبِ قصه‌ی ما اما راهِ پرمشقتی را در پیش گرفت؛ سودایش شناختِ ایران بود و محدود نشدن به دانشِ دانشگاهی. در تهران حقوق خواندن و وکیل شدن، سودایی است برای آن‌ها که از قیمتِ حق‌الوکاله باخبرند. اقتداری اما رفت به کندوکاو، به شناختِ قبرها و آرامگاه‌ها و از خوزستان تا چابهار و آن‌چه نوشت و به ثبت رساند را یک‌جا باقی گذاشت. ژنِ خوبِ قصه ما، چیزی برای خود برنداشت، راهِ کوفته‌شده‌ی دیگران را نرفت و از خان بودن، دستمال‌گردن‌ها برایش کافی بودند و طبعِ بلندپروازانه‌ای که به دانستن داشت. دقت او در ثبت سنگ‌قبرهای تاریخی نه فقط جلال آل‌احمد را به وجد آورد که بگوید «این سه تفنگدارِ گورنگار»، بلکه حتی خودش را وادار کرد در آخر آن وصیت‌نامه شکل سنگ آرامگاهش را هم ترسیم کند تا رویش حک کنند:

«بدرود باد گیتی با بوی نوبهاران»

 

یعقوب لیث گویی در وی نبد نشسته

نسل‌های جوان گراش اما متفاوت از ژن‌های خوبِ تهرانی‌اند که از نمدِ پدر برای خودشان کلاهی ببافند. جوان‌ترها افتاده‌اند دنبالِ حفظ و احیای میراث فرهنگی شهر؛ خانه‌های قدیمی را می‌جویند و دوباره برپا می‌کنند، لباس‌ها و سلیقه گذشتگان را موشکافی می‌کنند تا طرحی نو دراندازند. نمونه‌اش هم می‌شود طرح «خونه کدیم» که حالا در شرفِ بازسازی و مرمت و نجاتِ چهارمین خانه‌ی تاریخی شهر است و عجیب این‌که همه این جوان‌ها می‌گویند که از لحظه تصمیم به انجام چنین کاری، احمد اقتداری از تهران همراه و هم‌پایشان بوده بی‌آن‌که دیگر پایی برای رفت‌وآمدهای تاریخی‌اش داشته باشد. در کتاب «تاریخ ایرانیان در دوره صفاریان» آمده است که محمد بن وصفیق بر سنگ گورِ یعقوب لیث دو بیت هم به فارسی سروده است. اهمیت این دو بیت به خاطر آن است که از اولین شعرهای فارسی جهان شناخته می‌شود؛ چه یعقوب لیث، از نخستین چهره‌های اثرگذار در بین ادبیان ایرانی است که آن‌ها را وامی‌دارد به فارسی سخن‌گفتن. انتخاب مصرعی از این شعر توسط اقتداری برای سنگ آرامگاهش یک‌بار دیگر معنای فروتنی او را به خاطر می‌آورد، به‌خصوص وقتی که مصرع دوم را هم بشنوید: «بدرود باد گیتی با بوی نوبهاران/ یعقوب لیث گویی در وی نَبُد نشسته». بله، این‌‌چنین است شیوه‌ی بزرگ‌شدن و ماندن.

1 نظر

  1. چقدر لذت بردم از خوندنش. پلان به پلان من و می‌برد به اون روزی که رفتم برای تدفین بزرگ مردی که باعث افتخار ایران و ایرانی بود و برای من باعث افتخار خاندانم. روحش شاد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1 نظر
scroll to top