هفتبرکه: الف ۷۹۲ که در جلسه ۸۹۲ انجمن ادبی، دهم تیرماه ۱۳۹۵، منتشر شد را با یک هفته تاخیر بخوانید. در این شماره خانم قاسمیزادگان یک شعر دارد و آقای تقیزاده یک داستان. یک صفحه جدید هم با عنوان «تاب با خاطرات کتاب» به الف افزوده شده است، صفحهای که شامل خاطرات خواندنی چند کتابدار است از تمام چیزهایی که آنها را عاشق کارشان کرده است. خبرهای ادبی این شماره را هم پیشنهاد میکنیم بخوانید. این مطالب برگزیده را اینجا بخوانید، و یا کل نشریه را به فرمت پیدیاف دریافت کنید (اینجا کلیک کنید).
خبر ادبی
کارگاه نویسندگی و تفکر خلاق
عبدالوهاب نظری، نویسندهای که «ویلچرنوشتها»یش را در الف خواندهایم، یک دوره سهماهه نویسندگی در فرهنگسرای آفتاب تابان برگزار میکند. برای ثبت نام با شماره تلفن ۵۲۴۴۸۶۸۷ تماس بگیرید یا به فرهنگسرا مراجعه کنید.
ابراهیمپور: فعالیت ادبی در دبی به کندی پیش میرود
خبر کامل در ایبنا
سومین مجموعه شعر فرهاد ابراهیمپور، شاعر و محقق اوزی، با عنوان «حسرت آن همه سال» از سوی انتشارات داستانسرا روانه بازار شد. از او مجموعههای «دود» در سال ۸۱ و «انار باغ بیکسی» در سال ۸۳ منتشر شده است.
در گفتگو با خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، ابراهیمپور در معرفی خودش و شروع فعالیت هنریاش توضیح داده است: «من فرهاد ابراهیمپور ملقب به محمودا، متولد سال ۱۳۴۱ هجری شمسی در شهر اوز لارستان در استان فارس هستم. از زمان دبیرستان و حدود سن ۱۸ سالگی و شاید کمتر شعر میسرایم. شعرهای آن دوران که در دفترچهای بود و در جنگ همراه خودم داشتم، در اثر برخورد آرپیجی به سنگر، آتش گرفت و نسخه دیگری از آن ندارم. اشعار آن دفترچه بیشتر دوبیتی و چند غزل بود.»
وی افزود: «آشنایی من با شعر از دوران کودکی بود، زمانی که پدرم اشعار خیام و باباطاهر عریان و فایز دشتستانی را با صدای خوبش برایمان میخواند. آن کتابهای رنگی با عکسهای مینیاتوری در من تأثیر زیادی گذاشت و مرا به شعر علاقهمند کرد. در اوایل انقلاب با اشعار شاملو، اخوان، نیما، سیاوش کسرایی و خسرو گلسرخی آشنا شدم و بعدها فروغ و سهراب سپهری و در اواخر اشعار سیدعلی صالحی و دیگر شاعران آن دوره تأثیرات خود را در من به جا گذاشتند. در حال حاضر، تعداد زیادی شعر در قالب غزل، رباعی و دوبیتی دارم که هرکدام آنها میتواند یک مجموعه شعر شود.»
شاعر مجموعه شعر «حسرت آن همه سال» در توضیح مجموعه شعر جدیدش گفت: «کتاب «حسرت آن همه سال» مجموعهای از شعرهای دهه ۸۰ است که با چند سال تأخیر منتشر شده است. همانطور که از نام کتاب هم پیداست، این کتاب حسرتهای انباشته شده نسلی است که انقلاب کرد، به جنگ رفت و در هر گذرگاهی که با عشق، اعتقاد و ایمان بر آن پای نهاد، دغدغههای دیگری سر برآوردند و شعر تسلیبخش آن تنهایی و حسرت شد.»
این شاعر ساکن امارات با اشاره به قالب و فضای شعرهای کتاباش اظهار کرد: «این مجموعه شعر مانند مجموعههای دیگرم («دود» و «انار باغ بیکسی») در قالبهای آزاد، گاه نیمایی و وزندار سروده شده است. البته در این مجموعه تمام تلاشام را انجام دادم تا خودم را به قالب خاصی مقید نکنم.»
این عضو انجمن ادبی حافظ دبی، در تشریح فعالیتهای این انجمن عنوان کرد: «از سال ۲۰۱۴ میلادی برای کار به دبی آمدم و بعد از مدتی وارد انجمن ادبی حافظ دبی شدم. طی این سالها به عنوان عضو اصلی این انجمن که تنها محفل ادبی در دبی است، فعالیت دارم. هر چند در دبی همه چیز تجارت است اما وجود این انجمن توانسته تا حدودی این کمبود را نزد چند تن از شاعران و علاقهمندان به ادبیات و شعر برطرف کند. فعالیت ادبی و شعری در اینجا به کندی پیش میرود و شاعران خیلی کم با هم ارتباط دارند و از نظر دریافت کتابهای جدید شعری بسیار در مضیقه هستند.»
شعری برای مادرم
فرهاد ابراهیمپور
از کتاب «حسرت آن همه سال»
به راهها گفتهام
چادر شب را از تنپوش تاریکی تهی کنند
به هفتهها سفارش کردهام
جمعه را به پاس شاخههایت
سایه کنند دلواپسیام را
به روزها ندا دادهام
مواظب پرندهی خوشبختیام باشند
و به دقیقهها و ثانیهها دل سپردهام
تا تو را در نفسهایم تکرار کنند
میبینی لیلا، عشق پاییزیام
چگونه وامدار بوسههایت شدم؟
شعر
مریم قاسمیزادگان
مــاه افـتاد نگاهـش به پریشــانی من
به سـکوت لب حوض و شب عرفانی من
غیر از انبـوه غـم حضـرت برخاستنم
نیست انـدوهِ دگر سهم غزلخوانی من
بر دل غم زدهی چاه نظر دوخته مـاه
نیست این بارْ غمت حضرت بارانی من!
دلت از عطر خوش یاسْ جوان گشته و ما
بیپناهیـم، امان از دل طوفــانی من!
«نیست بر لوح دلم جز الف قامت تو»
ای سـرآغـاز تو و مصـرع پــایـانی من!
تبخال
حسن تقیزاده
اتومبیل جلوی ساختمان چهار طبقه متوقف شد. مرد سراسیمه پیاده شد و به سرعت از پلهها بالا رفت. از ابتدای راهروی طبقهی سوم که آپارتماناش در انتهای آن قرار داشت، صدای موسیقی را میشنید. کلید را چرخاند و با یک حرکت سریع در را باز کرد. چشماش به مرد میانسالی افتاد که در حال نواختن ویولونسل بود. با یک لگد ویولونسل از دست نوازنده خارج شد. یقه آن مرد را گرفت و از میان در ورودی او را به سمت راهرو هل داد. وارد هال شد و موهای خانم نوازندهای را که در حال نواختن فورتهپیانو بود کشید که با صندلیای که روی آن نشسته بود، نقش بر زمین شدند و با سرعت به طرف مرد گیتاریستی رفت که روی سنگ نورگیر آپارتمان نشسته بود و با لگدی محکم به ستون فقراتاش او را به کف نورگیر انداخت و به طرف گوشهی دیگر هال رفت که خانمی مسن در حال نواختن چنگ بود. وقتی که درست مقابل چهرهی او قرار گرفت خطوط پرچین و خم آن خانم خیلی مسن او را به تامل واداشت ولی از عصبانیت او کم نشد و بدون این که روی او دست بلند کند گفت: «برو سر گورت چنگ بزن. از خونهی من برو بیرون.» مرد لحظهای ایستاد و به اطراف نگاهی کرد و نوازندهای را ندید ولی ریتم صدای طبل را میشنید. با عجله به دنبال صدا وارد آشپزخانه شد. مرد چاق و طاسی را دید که با شور و حرارت در حال نواختن یک ضربآهنگ است. عصبانیتاش شدت گرفت و به طرف کشو رفت و کارد بزرگی برداشت و به او حملهور شد. مرد ضربزن بسیار ترسیده بود و مرتبا خواهش میکرد و میگفت: مرا نکش. من فقط یک ضربزن هستم. من که گناهی نکرد…
در آسانسور طبقهی سوم باز شد. زن که به طرف انتهای راهرو میرفت، پاکتهایی که در دست داشت جابهجا کرد تا کلید خانهاش را از کیف خود بیرون بیاورد. مقابل در که رسید، با تعجب دید که در خانه باز است. وارد خانه شد. دو بار صدا کرد: محمود. محمود. صدایی نشنید. صندلی افتاده و گلدانی شکسته کنار نورگیر به نگرانی او افزود. به همهی اتاقها سر زد و آشپزخانه آخرین جایی بود که احنمال میداد همسرش آنجا باشد. در آشپزخانه را به آرامی باز کرد: «محمود». مرد هراسان متوجه صدا شد. دو سه نفس عمیق کشید. «من اونو کشتم. من ضربزنشون رو کشتم. دیگه تموم شد. اونا دیگه هیچوقت نمیان اینجا ساز بزنن. من با همین چاقو کشتماش.»
زن به کارد تمیزی که کف آشپزخانه افتادهبود نگاه کرد. «خوب؟ پس جسدش کو؟»
مرد با اشاره به پشت سر: «از همین پنجره انداختم پایین.»
زن با نگاهی اشکآلود و مضطرب بر روی دیوار آشپزخانهاش دنبال پنجرهای میگشت.
تاب با خاطرات کتاب
اشرف تقدیری
اینها خاطرات چند کتابدار است در شهر یزد؛ خاطرات خانم اشرف تقدیری، دانشجوی ارشد مترجمی دانشگاه تهران، و چند تن از همکارهای او. خانم تقدیری در توضیح کوتاهی نوشته است: «نمیدانم سبک نگارشام چه طور است، اما لااقل خوشحالام که با بقیه این خاطرات را شریک میشوم.» اینجا با کسی طرفایم که عاشق کاری است که ما (یا بعضی از ما) هم عاشقاش هستیم، و میداند چه لحظاتی را انتخاب کند که دلیل این عاشق شدن را به همه بفهماند.
شوق کتابخوانی
روزهای اول ورودم به کتابخانه جدید بود. هنوز با اعضای آنجا آشنا نشده بودم. در همان روزها بود که محسن همراه مادرش به کتابخانه آمده بود. پسربچه بامزه و تپلی بود و در ظاهر بسیار کمحرف و خجالتی. تعدادی کتاب در دست مادرش بود که میخواست به کتابخانه بازگرداند. در حالی که به من اشاره میکرد، گفت: «به این بچه بگین فعلا نمیتونین این کتاب رو امانت بدین.» محسن اصرار داشت که برای چندمین بار، کتاب قصهای را به امانت ببرد. مادرش با صدای بلند و عصبانی گفت: «نه محسن! دیگه نباید این کتاب رو بگیری. این بار صدمه که داریم میبریماش! من خسته شدم از بس که این کتاب رو برات خوندم.» و به من نگاه کرد و گفت: «خانم، شما هم به محسن بگین که دیگه نمیتونه این کتاب رو امانت بگیره.»
نگاهی انداختم. کتاب کهنهای بود که رنگ و رو نداشت. نام کتاب «سقا» بود، داستانی راجع به حضرت ابوالفضل العباس (ع). مادر محسن میگفت: «شاید در روز ده بار من رو مجبور میکنه که این کتاب رو براش بخونم. دیگه خسته شدهم.» من هم به اصرار مادرش به بچه گفتم که دیگر امکان امانت این کتاب وجود ندارد.
بعد از شنیدن حرفهای، من محسن به مادرش گفت: «پس باید بریم برام بخریش» و زد زیر گریه. طوری قطرههای اشکاش از صورتاش پایین میریخت که واقعا ناراحت شدم. بعد هم مادرش دست محسن را به زور گرفت و بیرون برد. همین که از کتابخانه بیرون رفتند، صدای گریه محسن بلندتر شد و شنیدم که با گریه میگفت: «اگه واسم بخریش قول میدم، قول میدم، دیگه نگم بخونیش. خودم میخونماش.» دلام آرام نگرفت. بلند شدم و بیرون رفتم و مادر محسن را صدا زدم.
مادر و محسن با صدای من ایستادند. گفتم: «اگر فکر میکنید بچه با داشتن این کتاب آرام میشود، این کتاب را برایش ببرید و بعداْ به جایش یک کتاب برای کتابخانه بخرید.» مادر گفت: «نه ممنون، حالا آروم میشه. من از کجا برم برای کتابخانه کتاب بخرم؟» و به راهشان ادامه دادند.
حدود یک ساعتی گذشت. مشغول کارم بودم که محسن در حالی که در دستاش مقدار زیادی پول خرد بود، با عجله و بدو بدو وارد کتابخانه شد. پولها را روی میز گذاشت و تندتند چیزهایی گفت که من همان لحظه از شدت شادی و تعجب متوجه مفهوم آن نشدم و بعد هم کتاب «سقا» را از قفسه برداشت و دوید.
با لبخندی که پس از رفتن او روی لبهایم مانده بود، پس از درک حرفهای شیرین و کودکانه محسن، خندهی دلچسبی بر دلام نشست. محسن عزیز و کتابخوان مشتاق کتابخانه ما، به من گفته بود: «خاله کتابخونه! دستات درد نکنه. این پول کتابام، پولهای تو قلکام، خودت برو بخر.»
یادداشتهای ۳:۲۱ نیمهشب
اینستاگردی
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.