هفتبرکه – مریم مالدار: «از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر، یادگاری که در این گنبد دوار بماند.» صدای عاشقانه و رسای حافظ همیشه و همهجا شنیده میشود؛ گاه میان صحبتهای هرروزه و در زمزمهی بزرگان، حتی در جملات و اصطلاحاتی که خودمان هم نمیدانیم از حافظ گرفته شده، و گاه در موسیقیهای سنتی، و هر لحظه با شورِ غزل و اشتیاقِ خواندن فال. حافظ مهمان محترم خانهی ایرانیان در شب یلداست.
خواجه شمسالدین محمد بن بهاالدین محمد حافظِ شیرازی، شاعر قرن هشتم هجری، مشهور به لسانالغیب، ترجمان الاسرار، لسانالعرفا و ناظِمُالاُولیاء و متخلص به حافظ، شاعر فارسیگوی ایرانی است. بیشتر شعرهای او غزل است.
غزلیات او سرشار از نغمههای عشق و رهایی است، جایی که دل و زبان از بند زمان میگریزد و در بزم معنا مست میشود. صدایی که بوی ناب عشق میدهد و طعم خالص عرفان. دیوان حافظ باغی است که هر بار با خواندنش، گل تازهای در جان میشکفد؛ «در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز / هر کسی بر حسب فهم گمانی دارد.» در هر غزل حافظ، رازی از زندگی نهفته است. واژههایی که نه صریحاند و نه پنهان، اما در لحظهی نیاز، معنا را به دل میرساند.
ایرانیان از دیرباز باور داشتهاند که روح الهامگرفتهی حافظ پاسخ دل را از ژرفای هستی میگوید. پس دیوانش را میگشایند، نیتی در دل میگذارند و غزلی میخوانند، شاید پیامی از عشق، امید یا آرامش بیابند. فال حافظ در حقیقت یادآور این است که هنوز میتوان از شعر، نشانی از فردا گرفت. در لوحِ جانِ هر ایرانی، نامِ حافظ جاودانه است و دیوانِ اشعارش در کنار قرآن، زینت بخش هر منزل است.
یلدا بیحافظ معنا ندارد. شبی که در گرمای کرسی و مهربانی و فروغ شمع با غزلیات شورانگیزش فال میگیریم و در واژههایش کنجکاوانه نشانهای از فرداهایمان مییابیم. انگار که صدای او از پسِ قرنها هنوز راه را نشان میدهد و نوری که از دیوانِ او بر جانِ زمستان میتابد.
به مناسبت شب یلدا، بیایید به همان عادت دیرینه غزل بخوانیم، فال بزنیم و گوش بسپاریم به صدایی که از دل قرنها هنوز زنده است و به تعبیر خودش آب حیاتش دادهاند.
بیا و خوش بخوان حافظ:
غزل ۱
ای فروغِ ماهِ حُسن، از روی رخشان شما
آبِروی خوبی از چاه زَنَخدان شما
عزم دیدار تو دارد جانِ بر لب آمده
باز گردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟
کَس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
بِه که نفروشند مستوری به مستان شما
بخت خوابآلود ما بیدار خواهد شد مگر
زان که زد بر دیده آبی، روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گل دستهای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد ای ساقیانِ بزمِ جم
گرچه جام ما نشد پُر مِی به دوران شما
دل خرابی میکند، دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان، جان من و جان شما
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند؟
خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما
دور دار از خاک و خون دامن، چو بر ما بگذری
کَاندَر این ره کشته بسیارند، قربان شما
میکند حافظ دعایی، بشنو، آمینی بگو
روزی ما باد لعل شَکَّرافشان شما
ای صبا با ساکنانِ شهرِ یزد از ما بگو
کِای سر حقناشناسان گوی چوگان شما
گرچه دوریم از بساط قُرب، همّت دور نیست
بندهٔ شاه شماییم و ثناخوان شما
ای شَهنشاه بلند اختر، خدا را همّتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
غزل ۲
رَواقِ منظرِ چشمِ من آشیانهٔ توست
کَرَم نما و فرود آ که خانه، خانهٔ توست
به لطفِ خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفههای عَجَب زیرِ دام و دانهٔ توست
دلت به وصلِ گل ای بلبلِ صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگِ عاشقانهٔ توست
عِلاجِ ضعفِ دلِ ما به لب حوالت کن
که این مُفَرّح یاقوت در خزانهٔ توست
به تن مُقصرم از دولتِ ملازمتت
ولی خلاصهٔ جان، خاکِ آستانهٔ توست
من آن نیَم که دَهَم نقدِ دل به هر شوخی
دَرِ خزانه، به مُهر تو و نشانهٔ توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوارِ شیرین کار
که توسَنی چو فلک، رامِ تازیانهٔ توست
چه جای من، که بِلَغزَد سپهرِ شعبدهباز
از این حیَل که در انبانهٔ بهانهٔ توست
سرودِ مجلست اکنون فلک به رقص آرَد
که شعرِ حافظِ شیرین سخن ترانهٔ توست
غزل ۳
دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس
نسیم روضه شیراز پیک راهت بس
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش
که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
وگر کمین بگشاید غمی ز گوشه دل
حریم درگه پیر مغان پناهت بس
به صدر مصطبه بنشین و ساغر مینوش
که این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس
زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن
صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
هوای مسکن مألوف و عهد یار قدیم
ز رهروان سفرکرده عذرخواهت بس
به منت دگران خو مکن که در دو جهان
رضای ایزد و انعام پادشاهت بس
به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ
دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس
غزل ۴
تَنَت به نازِ طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردهٔ گزند مباد
سلامتِ همه آفاق در سلامتِ توست
به هیچ عارضه شخصِ تو دردمند مباد
جمالِ صورت و معنی ز امنِ صحتِ توست
که ظاهرت دُژَم و باطنت نَژَند مباد
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سروِ سهی قامتِ بلند مباد
در آن بساط که حُسن تو جلوه آغازد
مجالِ طعنهٔ بدبین و بدپسند مباد
هر آن که رویِ چو ماهت به چشمِ بد بیند
بر آتشِ تو به جز جانِ او سپند مباد
شفا ز گفتهٔ شِکَّرفِشانِ حافظ جوی
که حاجتت به عِلاجِ گلاب و قند مباد
غزل ۵
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کارِ دیگر میکنند!
مشکلی دارم، زِ دانشمندِ مجلس بازپرس
توبهفرمایان، چرا خود توبه کمتر میکنند؟
گوییا باور نمیدارند روزِ داوری
کاین همه قَلب و دَغَل در کارِ داور میکنند
یا رب این نُودولَتان را با خَرِ خودْشان نشان
کاین همه ناز از غلامِ تُرک و اَسْتَر میکنند
ای گدای خانِقَه، بَرْجَه که در دِیرِ مُغان
میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
حُسنِ بیپایان او، چندان که عاشق میکُشد
زمرهٔ دیگر به عشق از غیب سَر بَر میکنند
بر درِ میخانهٔ عشق ای مَلَک، تسبیح گوی
کاَندر آن جا، طینَتِ آدم مُخَمَّر میکنند
صبحدم از عرش میآمد خروشی، عقل گفت
«قُدسیان گویی که شعرِ حافظ از بَر میکنند»
غزل ۶
گُلعِذاری ز گلستانِ جهان ما را بس
زین چمن سایهٔ آن سروِ روان ما را بس
من و همصحبتیِ اهلِ ریا دورَم باد
از گرانانِ جهان، رَطلِ گران ما را بس
قصرِ فردوس به پاداشِ عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا، دیرِ مُغان ما را بس
بنشین بر لبِ جوی و گذرِ عمر ببین
کاین اشارت ز جهانِ گذران، ما را بس
نقدِ بازارِ جهان بِنگر و آزارِ جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم؟
دولتِ صحبتِ آن مونسِ جان ما را بس
از درِ خویش خدا را به بهشتم مَفرست
که سرِ کویِ تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مَشْرَبِ قسمت گِلِه ناانصافیست
طبعِ چون آب و غزلهایِ روان ما را بس
غزل ۷
ای همه شکلِ تو مَطبوع و همه جایِ تو خوش
دلم از عشوهٔ شیرینِ شِکرخایِ تو خوش
همچو گلبرگِ طَری هست وجودِ تو لطیف
همچو سروِ چمنِ خُلد سراپای تو خوش
شیوه و نازِ تو شیرین، خط و خالِ تو مَلیح
چشم و ابرویِ تو زیبا، قد و بالایِ تو خوش
هم گلستانِ خیالم ز تو پُر نقش و نگار
هم مَشامِ دلم از زلفِ سَمَن سایِ تو خوش
در رَهِ عشق که از سیلِ بلا نیست گذار
کردهام خاطرِ خود را به تمنایِ تو خوش
شُکرِ چشمِ تو چه گویم؟ که بِدان بیماری
میکُنَد دَردِ مرا از رخِ زیبایِ تو خوش
در بیابانِ طلب گرچه ز هر سو خطریست
میرود حافظِ بیدل به تَوَلّایِ تو خوش
غزل ۸
ای که مهجوری عشاق روا میداری
عاشقان را ز بر خویش جدا میداری
تشنهٔ بادیه را هم به زلالی دریاب
به امیدی که در این ره به خدا میداری
دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن
به از این دار نگاهش که مرا میداری
ساغر ما که حریفان دگر مینوشند
ما تحمل نکنیم ار تو روا میداری
ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم
از که مینالی و فریاد چرا میداری؟
حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند
سعی نابرده چه امید عطا میداری؟
غزل ۹
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دائم گل این بُستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقتِ توانایی
دیشب گِلهٔ زلفش با باد همی کردم
گفتا «غلطی بگذر زین فکرتِ سودایی»
صد بادِ صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مَهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایابِ شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهدِ هرجایی
ساقی! چمن گل را بی رویِ تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای دردِ توام درمان در بستر ناکامی
وِی یادِ توام مونس در گوشهٔ تنهایی
در دایرهٔ قسمت ما نقطهٔ تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکرِ خود و رایِ خود در عالم رندی نیست
کُفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایرهٔ مینا خونین جگرم، مِی ده
تا حل کنم این مشکل در ساغرِ مینایی
حافظ! شبِ هجران، شد، بوی خوشِ وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشقِ شیدایی
غزل ۱۰
رسید مژده که ایّامِ غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظرِ یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پردهدار به شمشیر میزند همه را
کسی مُقیمِ حریمِ حَرَم نخواهد ماند
چه جایِ شُکر و شکایت ز نقشِ نیک و بد است؟
چو بر صحیفهٔ هستی رقم نخواهد ماند
سرودِ مجلسِ جمشید گفتهاند این بود
که «جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماند»
غنیمتی شِمُر ای شمع وصلِ پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا! دلِ درویشِ خود به دست آور
که مخزنِ زَر و گنجِ دِرَم نخواهد ماند
بدین رَواقِ زَبَرجَد نوشتهاند به زر
که «جز نکوییِ اهلِ کرم نخواهد ماند»
ز مهربانیِ جانان طمع مَبُر حافظ
که نقشِ جور و نشانِ ستم نخواهد ماند













