هفت‌برکه: احمد تمدن، که در زمان حضورش در ابتدای دهه ۱۳۵۰ در گراش با نام احمد عوضی شناخته می‌شد، معلم ریاضی مدرسه ابدی بود اما نامش با اجرای نمایش «کلات» (یا «جنگ قلعه») و ساخت فیلم‌های کوتاه صامت در خاطر بسیاری از گراشی‌ها مانده است. دو فیلم نمایش «کلات» (اینجا) و «تیلک‌دوز» (اینجا) از تمدن به همراه توضیح کوتاهی، پیش از این در هفت‌برکه منتشر شده است.

به لطف و پیگیری عبدالعلی صلاحی، مدیر بنیاد کهن‌پارسیان جنوب، توانستیم با آقای تمدن که در زادگاهش بوشهر زندگی می‌کند ارتباط بگیریم که حاصلش این مصاحبه مکتوب و مفصل با اوست. آقای تمدن در این مصاحبه از علاقه‌اش به گراش، خاطرات معلمی‌اش، فضای فرهنگی و شهری گراش در آن زمان، و همچنین کارهای فوق برنامه‌اش همچون اجرای نمایش و ساخت فیلم صحبت می‌کند.

14030923 Tamaddon Jange Qale 1

هفت‌برکه: با قصه‌ی معلم شدنتان شروع کنیم؟

تمدن: قبل از هر گفتگویی وظیفه دارم به دوستان عزیز در موسسه خبری هفت‌برکه سپاس و قدردانی خود را اعلام کنم. همچنین از دوست گرامی و باذوق آقای عبدالعلی صلاحی که موجب آشنایی با این بزرگان شده است تشکر نمایم. انتخاب حقیر برای گفتگو در مورد کارهای کوچکی که به اتفاق دوستان همکار و دانش‌آموزان در دوران اقامتم در شهر زیبای گراش انجام داده‌ام درخور طرح کردن نیست. این را نه به رسم نمایشی از فروتنی و تواضع می‌گویم که معتقدم هر چه بوده، در راستای وظیفه معلمی و علاقه شخصی خودم بوده است. سعی می‌کنم که به پرسش‌های شما پاسخی کوتاه بدهم تا شاید یادی از گراش و مردم بامحبت آن دیار را ثبت و ادای دین کرده باشم. با تأکید بر این که آن دوران یکی از بهترین ایام زندگی من به حساب می‌آید، صرف نظر از خاطرات فراموش‌شده یا به کنج ناخودآگاه ذهن کوچ کرده، که هنوز امکان این که با جرقه‌ای مشتعل شود، حجم خاطرات به یاد مانده آنقدر زیاد است که خودش شامل نوشته‌ها و ساعت‌ها گفتگوست.

من هنگام اقامتم در گراش با نام و نام خانوادگی احمد عوضی شناخته می‌شدم. متولد ۱۳۲۹ در بندر بوشهر هستم که حدود سی سال پیش، نام خانوادگی‌ام به تمدن تغییر یافت. زاده بوشهرم اما به واسطه شغل پدری که کارمند بانک ملی بود، از کودکی به شیراز، فیروزآباد، مجددا شیراز و برای تحصیل سه سال آخر دبیرستان به بوشهر رفتم، در حالی که پدر همراه خانواده همچنان مشغول جابه‌جا شدن بودند. شش ماه خدمت نظام وظیفه در پادگان قوشچی شهر رضائیه (ارومیه فعلی) تمام و در لباس سپاهی دانش به لار و سپس به هرمود صحرای باغ رهسپار شدم تا بلکه بتوانم کودکان محروم از سواد را یاری کنم. بر حسب تصادف چند ماه قبل از اعزام ما به لار، مرحوم پدرم با خانواده به شهر لار منتقل و به ریاست بانک ملی منصوب شده بود.

 

هفت‌برکه: چطور گذرتان به گراش افتاد؟ تا چه سالی در گراش بودید؟

تمدن: در سال ۱۳۵۲ پس از اتمام دوره سپاهی دانش، با آنکه پدر مصر بود من مشاغلی مانند کارمند بانک ملی یا استخدام در شرکت نفت را انتخاب کنم، اما با شوق و ذوق فراوان معلمی را این بار بر خلاف دوران سپاهی دانش به اختیار برگزیدم و در تمام عمر تاکنون یک لحظه از این انتخاب نادم نبودم. به استخدام اداره فرهنگ لار (آموزش و پرورش زمان پهلوی) در آمدم.

ابتدا گزینه مدارس گراش به دلیل  نزدیکی به لار گزینه مناسبی بود، در صورتی که معلمین تازه استخدام را به جاهای دورتری می‌فرستادند. بی‌گمان سفارشات پدر در این امر بخصوص مؤثر بود. برای هر دوی ما یعنی من و آقای یاعلی مدد که دوست و همکلاسی دوران تحصیلم بود، حکم معلمی در گراش صادر شد.

سال اول به دانش‌آموزان ابتدایی مدرسه «برق روز» درس می‌دادیم. در این ایام با شرکت در مسابقه ورودی به دانشکده هنر زیر نظر آموزش و پرورش قبول شدیم. معلمانی که حکم مربیان آموزشی و پرورشی امروز را داشتند، باید دو سال تحصیل می‌کردیم و به عنوان فوق دیپلم هنر در مدارس راهنمایی چیزی به نام هنر تدریس می‌کردیم مثل نقاشی، سرود، موسیقی، مجسمه‌سازی.

پس از گذراندن چند ماه، به دلایل مختلفی از جمله نداشتن مسکن در تهران و هوای برگشت به گراش، بازگشتیم. سومین دلیلی که عزم ما را راسخ‌تر کرد، تمرین و خواندن سرود برای شاهنشاه در چهارم آبان بود که به هیچ عنوان شرکت در آن را جایز نمی‌دانستیم. پس بازگشتیم ولی این بار در مدرسه‌ای نوبنیاد در خانه‌ای واقع در محله ناساگ شروع به تدریس کردیم.

هر دو نفر، هم من و هم آقای یاعلی مدد، در دوره تابستانیِ تحصیلِ ضمنِ خدمتِ تبدیلِ معلمان ابتدایی به راهنمایی، که معروف بود به دوره ۴۲۰ ساعته، در شیراز ادامه تحصیل دادیم. من دوره ریاضی و آقای یاعلی مدد دوره زبان را گذراندیم و از سال ۱۳۵۴ معلم مدرسه راهنمایی ابدی شدیم تا پایان سال تحصیلی ۱۳۵۶.

14030923 Tamaddon Jange Qale 2

هفت‌برکه: زندگی در گراش چطور بود؟ چه سختی‌ها و شیرینی‌هایی داشت؟

تمدن: طبیعی است که هر کس پا به جای غریبی می‌گذارد، هم دلتنگ است و هم استرس دارد؛ اما باور کنید در روزهای اولیه ورود به گراش با چنان مردم ساده، بی‌تکبر و مهربان و دانش‌آموزان مشتاق و مستعدی روبرو شدیم   که دیگر جای هیچگونه دلتنگی و استرس نبود.

از اواخر سال‌های چهل و آغاز سال پنجاه، آموزش و پرورش جوانانی را که دوره سربازی را در کسوت سپاهی دانش گذرانده و تجربه‌ای اندوخته بودند، به استخدام در آورد در حالیکه هنوز خود با بخشنامه‌ها و قوانین کهنه و دست و پاگیر اداره می‌شد. با آمدن جوانان به عرصه تعلیم و آموزش، کاملا مشهود بود که نحوه تدریس و پرورش از پایین پوست‌اندازی می‌کند. به جای معلمان سخت‌گیر و عبوس که یاد دادن به بچه‌ها را غیر از راه تنبیه با چوب و ترکه نمی‌شناختند، ضمن احترام به آنها باید بگویم جوابگوی نسل زنده و پویای آن زمان نبودند. به ناچار باید  جایشان را به جوانانی خوش‌اخلاق و ساعی می‌دادند که خود زمانی دانش‌آموز همین‌ها بودند و چنین روشی را نمی‌پسندیدند. جهان و ایران بسیار تغییر کرده بود. دانش آموزان با معلمان جدید ضمن حرمت مقام آنها و انعطافی که از طرف آنها بروز می‌کرد، به دوستانی یکدل و صمیمی تبدیل می‌شدند و از آن فاصله عمیق بین معلم و دانش‌آموز اندک اندک کاسته می‌شد و گاهی از صبح تا غروب با هم می‌گذراندند.

یادم می‌آید گاهی که احساس می‌کردم بچه‌ها خسته شده‌اند از مدیر اجازه می‌گرفتم و با آنها به دیدن طبیعت و  دیدنی‌های خلقت می‌رفتیم و همیشه مدیر معترض بود که معلم ریاضی چه کار به گردش علمی؟! به بهانه اندازه‌گیری قطر و محیط برکه کل او را ظاهراً قانع می‌کردم!

گراش با داشتن مردان خیر که اکثرا در شیخ‌نشین‌های خلیج ‌فارس به کار اشتغال داشتند، و حاصل زحمات خود را به طرق مختلف برای آبادانی شهر  و رفاه فرزندانشان هزینه می‌کردند و هیچگونه چشمداشتی به دولت جز خدمات دولتی نداشتند، تقریبا شهری خودکفا و روی پای خود استوار دیدم. زیبایی این شهر با دیدن نمای قلعه که چون مادری خانه‌های گراش در دامن آن قرار داشت، نماد تاریخ گذشته نه‌چندان دور و مقاومت مردم برای بهتر زیستن بود، همانطور که قله دماوند برای تهرانی‌ها، کوه‌های زاگرس برای لرها و دریا برای ما ساحل‌نشینان. شوق زندگی در این دیار با آئین‌ها و مراسم ویژه آنقدر شیرینی داشت که سختی‌ها را خنثی می‌کرد.

 

هفت‌برکه: فضای فرهنگی آن زمان گراش چطور بود؟

تمدن: سال‌های پنجاه با اینکه گراش تازه تبدیل به شهر شده بود، تمام مظاهر شهری در آن دیده می‌شد: دو شعبه بانک ملی و صادرات، شهرداری، مسجد بزرگ و کوچک، بهداری، مدارس دخترانه و پسرانه ابتدائی و راهنمایی، جایگاه سوخت، مغازه‌های منحصر به صنف خاص مثل قصابی، نانوایی، نجاری، پوشاک و از همه مهم‌تر کتابخانه عمومی. همه اینها که نام بردم، به اضافه برق و آب لوله‌کشی، لزوما فرهنگ گراش را در فاصله زیادی از فرهنگ روستایی قرار می‌داد؛ در حالی که بسیاری از شهرهای ایران تا بعد از انقلاب از این مزایا محروم بودند.

نزدیکی گراش به لار و عواملی که برشمردم و همچنین رفت و آمد به کشورهای خلیج فارس که در حال توسعه بودند، به طور حتم در تغییر فرهنگ مردم شهر گراش مؤثر بود. قدر مسلم اگر در شهری مراکز آموزشی مثل دانشگاه و مؤسسات آموزشی معتبر وجود داشته باشد، فرهنگ آن شهر دگرگون می‌شود.

متاسفانه علیرغم میل مردم و اعلام آمادگی برای صرف هزینه و ساخت دبیرستان، تا آن موقع دبیرستانی در گراش دایر نشد تا بسیاری از بچه‌های بااستعداد پس از اتمام دوره راهنمایی ادامه تحصیل دهند. آنهایی که می‌توانستند به دبیرستان‌های لار که آن هم به تعداد کمی وجود داشت، یا اگر متمکن بودند به دبیرستان‌های شیراز می‌رفتند و عده‌ای هم مانند پدرانشان گراش را برای کار در کشورهای خلیج بخصوص دبی ترک می‌کردند و  از تحصیل باز می‌ماندند.

قبل از آمدن ما به گراش، تعداد آموزگارانی که اهل گراش بودند انگشت‌شمار بود و بقیه غیر بومی بودند، اما به تدریج جوانان تحصیل‌کرده و مشتاق به جمع اضافه شدند و گمان می‌کنم اکنون آموزگاران بومی شایسته‌ای آموزش و پرورش این شهر را اداره می‌کنند.

 

هفت‌برکه: به جز نمایش، چه فعالیت‌های فرهنگی و غیر درسی انجام می‌دادید؟ 

تمدن: هدف و وظیفه اصلی که سعی می‌کردیم با ابتکارات و تلاش شبانه‌روزی دنبال کنیم، درس دادن به دانش‌آموزان گراشی بود که مشتاق و جستجوگر بودند. اما کنار تدریس، وقت‌های اضافی که در واقع جنبه پرورشی داشت به کارهای هنری که دل‌مشغولی شخصی خودمان هم بود می‌پرداختیم.

از سن پایین علاقه بسیاری به کارهای نمایشی سینما و تئاتر داشتم و حتی در سال ششم ابتدایی در اجرای نمایشی تاریخی  که معلمان شهر فیروزآباد در سالن دبیرستان قاموس آن شهر به صحنه آوردند شرکت کردم. سینما در آن سال‌ها پدیده نو و مدرنی بود که مرا سخت به خود مشغول می‌کرد و اعتراف می‌کنم در پیرانه سری هم این بار نه در سالن سینما و بر پرده نقره‌ای، بلکه بر صفحه کوچک تلویزیون حتی گوشی کوچک خود فیلم‌های مورد علاقه را دنبال می‌کنم. حالا که نمی‌توانم فیلم بسازم قصه‌های کوتاه می‌نویسم که اگر امکانی برای شما و انتشار آن بود برایتان می‌فرستم.

در مدرسه برق روز که درس می‌دادیم، اگر قصه کوتاهی در کتاب فارسی بود که حالا یادم نمی‌آید چه بود و جنبه نمایشی داشت، آن را تبدیل به نمایش می‌کردم و به کمک دانش‌آموزان در کلاس به اجرا می‌گذاشتیم. سعی داشتم در حیطه آموزش ریاضی به بچه‌ها که درس خشک و دیرفهمی بود، آنچه در توان داشتم به کار ببرم که قابل فهم‌تر شود، از جمله قبل از شروع درس معمای ساده‌ای را که بچه‌ها همیشه دوست دارند بشنوند طرح می‌کردم تا هم آنها را به فکر کردن تشویق کنم و هم فضای خشک کلاس را تغییر دهم. تا آنجا که می‌توانستم مسائل ریاضی را با مثال‌های ساده و قابل لمس همراه می‌کردم. اعتقاد داشتم برخی مبحث‌های ریاضی را باید به فراخور سن بچه‌ها آموزش داد. گاهی از روی درسی عبور می‌کردم و در یک فرصت دیگر که بچه‌ها آمادگی ذهنی بیشتری داشتند به آن درس برمی‌گشتم و آموزش می‌دادم. مثلا برای دانش‌آموزان ناگهان وارد یادگیری معادله شدن دشوار بود؛ باید مقدمات بیشتری به آنها آموخت تا آمادگی پیدا کنند.

تشویق بچه‌ها به عکاسی و ایجاد یک تاریک‌خانه با وسایل مربوطه در خانه یکی از دوستان، اجرای نمایش و ساخت فیلم‌های کوتاه، کوهنوردی، صحراگردی با بچه‌ها که حالا دوستان خوبی برای ما بودند و از همه مهمتر اجرای نمایش با آنها.

خاطره‌ای از کوهنوردی به یادم می‌آید، البته کوه‌های نزدیک گراش بیشتر کوهپایه‌های پشت سرهم تشکیل می‌داد. در یک روز تعطیل به اتفاق عده‌ای از بچه‌ها یکی که از همه بلندتر بود انتخاب و به سمت بالا حرکت کردیم. یک‌سوم راه را رفته بودیم در حالی که بچه‌ها انگار در جاده صاف قدم می‌زنند، ما علیرغم جوانی‌مان به نفس‌نفس افتاده بودیم و تا قله کوه راه زیادی بود. با اینکه شرط کرده بودیم از هم جدا نشویم و پا به پای هم بالا برویم، یکی از بچه‌ها با دویدن به سمت قله و برگشتن و دوباره دویدن و به قله رسیدن با اعتراض ما کنارمان قرار گرفت. گرچه از این تکروی او آزرده شده بودم، اما در دلم به انرژی بی‌حد و حساب او آفرین می‌گفتم. پرسیدم: «این همه انرژی از کجا می‌آری؟» همه با هم گفتند: «مال مئوه خوردنه! آقا معلم شما هم بخورید همین جور می‌شوید!» گرچه این گفته بچه‌ها طنز بود و بیشتر مواقعی به زبان می‌آوردند که معلمان غیر بومی نادانسته خوردن مهوه را که جزیی از غذای بومی آن مناطق بود به سخره می‌گرفتند، در حالی که بچه‌ها نمی‌دانستند که ما هم مدت‌هاست مئوه می‌خوردیم!

تشویق بچه‌ها به رفتن به کتابخانه عمومی شهر هم از دیگر کارها بود. در افتتاح آن که گمان می‌کنم آقای دکتر احمد اقتداری هم حضور داشت، شرکت کردیم. مسئول کتابخانه شخص متین و شیک‌پوشی به نام شکوه‌زاده بود اگر اشتباه نکنم. گویا از بستگان آقای اقتداری بود و در جذب بچه‌ها و علاقه‌مندان مؤثر بود.

ناگفته نماند در دوران کوتاهی که آقای سید عبدالله جعفری مدیر مدرسه ابدی شد، با استفاده از کمک مردمی  کارگاه مدرسه را کاملا تجهیز کرد و به کمک آقای یاعلی مدد یک انباری را به کتابخانه‌ای درخور دانش‌آموزان تبدیل کردیم و علاوه بر آن، میز شطرنجی را برای کسانی که به این ورزش علاقه داشتند در آنجا قرار دادیم که ساعت‌های  ورزش از آن استفاده می‌کردند.

هفت‌برکه: چطور شد به سمت نوشتن و اجرای این نمایش رفتید؟ 

تمدن: با توجه به فراغت زیاد و انرژی جوانی و زندگی مجردی، همراه با شوق فعالیت جمعی و از همه مهمتر علاقه شدیدم به کارهای نمایشی و استقبال تعدادی از همکاران آموزگار و دانش‌آموزان، نخستین بار نمایشنامه «شب» نوشته امین فقیری، نویسنده شیرازی، را تمرین کردیم و با ساختن سن با نیمکت‌های مدرسه در راهنمایی ابدی اجرا کردیم که با استقبال خوبی روبه‌رو شد و حتی یک شب برای رئیس فرهنگ لار و کارمندان او که مخصوصا به گراش آمده بودند اجرا نمودیم. در پایان نمایش، هنگام رفتن، رئیس ضمن تشویق از من قول گرفت تا به اداره بروم و تدارک اجرای آن را برای سایر نقاط لارستان مهیا کنیم که البته پیشنهاداتی مبنی بر تغییرات در متن نمایش نامه داشتند که از طرف من پذیرفتنی نبود، گرچه به ظاهر چیز زیادی به نظر نمی‌رسید اما اساس نمایشنامه خدشه‌دار می‌شد و این تعدی خودسرانه به اثر آقای فقیری بود.

بعد از آن تصمیم گرفتم نمایشنامه‌ای بر اساس قصه «داش آکل» هدایت و با الهام از فیلمی به همین نام ساخته مسعود کیمیایی تنظیم و آن را برای تئاتر آماده کنم. در حالی که یک بار این نمایش را در روستای «عمادده» صحرای باغ توسط دانش‌آموزان محل و آموزگاران سپاه دانش در یک محدوده کوچک اجرا کرده بودیم. این نمایشنامه در سه پرده قهوه‌خانه، چهار سوق بازار در شب و روبرو شدن داش آکل و کاکارستم و همچنین در خانه داش آکل و هم‌صحبتی با طوطی در شب عروسی مرجان را شامل می‌شد که البته کار سختی بود و انجام نگرفت.

خیلی دوست داشتم یک نمایشنامه بومی با استفاده از آیین‌ها و مراسم گراش که مورد علاقه‌ام بود بنویسم. اجرای این رسم و رسوم فقط در قالب یک نمایشنامه مقدور بود. با حکایت‌ها و روایت‌های جنگ قلعه امکان نوشتن واقعی آن بی کم و کاست بعید بود مورد موافقت قرار گیرد و برای من نوشتن آن سخت می‌شد با توجه به محدودیت‌ها تنها موضوعی که بعد از اصلاحات ارضی شاه منعی نداشت علیه خوانین بود. در همین چارچوب، دو خان با شخصیت‌های مثبت و منفی انتخاب کردم و نمایشنامه «کلات» را تنظیم و به صورت فشرده در ساعات تعطیلی مدرسه تا دیر وقت تمرین و به اجرا در آمد و در مجموع می‌شود گفت مردم گراش استقبال خوبی کردند. بخصوص شبی که برای اهالی گذاشته بودیم، حضور مردمی که هنوز با تئاتر آشنا نبودند بسیار لذتبخش بود.

14030923 Tamaddon Jange Qale 4

ساختن فیلم کوتاه با دوربین هشت میلی‌متری در شناخت من از منطقه لارستان بسیار مؤثر بود. البته قبل از آن هم کار فیلمبرداری کرده بودم اما در بوشهر و شیراز. گراش در زمان اقامت ما به همت مردم و مدیریت الله قلی خان، آب شرب لوله‌کشی موجود بود اما در بیشتر نقاط لار مردم از آب برکه استفاده می‌کردند. برکه‌ای در ورودی لطیفی دیدم که در جاهای مختلف آن به تعداد کثیری پارچه‌های نذری آویزان بود؛ نه تنها رنگ سبز بلکه رنگ‌های دیگری هم به چشم می‌خورد. جاهای دیگری هم دیده بودم اما اندک به فکر فیلمی از برکه‌ها در نواحی مختلف افتادم که تم اصلی آن با در نظر گرفتن خشکسالی‌های جنوب تقدس این برکه‌ها بود که مانند عبادتگاه‌هایی  جلوه می‌کردند که مردم برای باران و جاری شدن آب به برکه‌ها نذر می‌کردند و از خداوند طلب باران می‌کردند. جاهای مختلف فیلم گرفتم، حتی برکه کل در گراش، اما هر چه می‌گرفتم راضی نمی‌شدم و نتوانستم تمام کنم. اگر امکانات خوبی داشتم فیلم خوبی از کار در می‌آمد.

فیلم دوم «تیلکدوز» بود که این مرد زحمتکش خیلی همکاری کرد. وقت و بی‌وقت مزاحمش می‌شدیم و او اخم نمی‌کرد. حتی حاضر شد با الاغش نمایش هم برای بچه‌ها اجرا کند. فیلم که آماده شد خیلی دلم می‌خواست ببیند، اما فرصت نشد و ما از گراش رفتیم. یادش گرامی.

یک آدم آواره‌ای بود به نام «جانی». مردی بی‌آزار با زندگی عجیب و غریبش در بالای قلعه و محصور بین حلبی‌ها،  سنگ و لاستیک‌های کهنه. با هزار مکافات به او حالی کردیم که: «تو مثل همیشه زندگیت را بکن؛ ما فیلم می‌گیریم.» پلان‌هایی در هنگام گردش در شهر از او گرفتیم که روز بود. او غروب می‌رفت بالای قلعه و فیلمبرداری با دوربین بدون پروژکتور ممکن نبود. بالاخره راضی‌اش کردیم زودتر برود به خانه‌اش. یادم نمی‌آید چه ترفندی زدیم. آنجا از خانه‌اش فیلم گرفتیم. برایمان در یک کتری کاملا سیاه و روی لاستیکی که آتش زده بود چای دم کرد و خوردیم. تا اینجا اراده‌ای به او تحمیل نکردیم. اولین نمایی که می‌خواستیم برایمان بازی کند و احتیاج به دو بار فیلم گرفتن داشت، قهر کرد و از قلعه پایین آمد. ما هم دست از پا درازتر از خیر آن گذشتیم.

از جاهای دیگر مثل عروسی در کوره که به دعوت آقای کامیاب که اهل همان محل بود به آنجا رفتیم و چقدر مراسم زیبا بود. همچنین فیلمی هم از وضعیت کشاورزی آنجا که به کشت پیاز معروف بود گرفتیم که موضوع اصلی آن رکود کشاورزی در این محل بود. علیرغم داشتن وسائل و ابزار کشاورزی جدید مانند تراکتور و کمباین کشاورزی به قول خودشان رونقی نداشت و آن را ناشی از درهم‌ریختگی برنامه‌ریزی‌های اداره کشاورزی بعد از اصلاحات ارضی شاه و واردات بی‌رویه محصولات کشاورزی از خارج که منجر به استیصال و تنگدستی کشاورزان شده بود، می‌دانستند. اهالی به خصوص جوانان برای جستجوی کار روانه شیخ‌نشین‌ها می‌شدند.

فیلم دیگر درباره «کوره گچ‌پزی» که نزدیک گراش واقع شده بود ذهن مرا مشغول می‌کرد تا اینکه با دیدن مالک آن و صحبت مفصل راضی شد از آنجا یک مستند درباره چگونگی تولید گچ بسازیم. در ضمن فیلم‌برداری متوجه شدیم با توجه به پراکندگی پودر گچ که همراه تنفس کارگران به ریه‌هایشان می‌رفت، چرا ماسک نمی‌زنند؟ ما که رفته بودیم مستندی از کوره بسازیم، دور از چشم کارفرما به فکر افتادیم که موضوع ماسک را سوژه کنیم. ایشان را که دیدیم انتقاد کردیم که سلامتی این‌ها در خطر است و اینجا جای پرتی است و اداره کار خبر ندارد. ایشان دست ما را گرفت و به انباری برد که مخصوص ادوات کارگاه بود و در آنجا کلی ماسک و دستکش نشان ما داد و گفت هر کاری می‌کنم استفاده نمی‌کنند. صدای سرکارگر زد. او هم حرف‌های کارفرما را تایید کرد و گفت اینجور راحت‌تریم. دیدیم که سوژه پریده است و طبق قانون نانوشته‌ای، هر دو از هم رضایت دارند؛ نه کارفرما اجبار می‌کند و نه کارگر به حق داشتن بهداشت و سلامتی خود واقف است.

فیلمی هم از نمایشنامه «کلات» که به «جنگ قلعه» معروف شده گرفتم که آن هم یک خامی و بلندپروازی بود چون امکانات ضبط سر صحنه و قرار دادن روی فیلم نداشتیم و آن کسی که در هفت‌برکه تیتر زده بود «لومیرهای دهه پنجاه» آدم باهوش و نکته‌سنجی بود. خودم وقتی به آن سال‌ها فکر می‌کنم از ناشی‌گری خودم رنجیده‌خاطر می‌شوم.

دوستی از بوشهر که عکاس و فیلمبردار خوبی بود، به عنوان مهمان چند روزی به گراش آمد و به کمک یکدیگر فیلمی از سنگ‌تراش زحمت‌کشی در بالای قلعه که نام او در خاطرم نمانده ساختیم. در حین کار، مصاحبه‌ای از او هم ضبط کردیم که در گفتگو با او جمله‌ای به زبان آورد که نام فیلم شد «کار من شریف است».

همین طور که شنیدید، بیشتر فیلم‌ها که با تلاش و امکانات ناچیز ساخته می‌شد، اغلب به دلایلی ساختشان متوقف می‌شد. فقط حلقه‌هایی از آنها مانده است که تصمیم دارم در اولین فرصت به آقای صلاحی برسانم که اگر هنوز سالم مانده‌اند، بازسازی شوند.

 

هفت‌برکه: آیا قبل از نمایش «کلات» هم پیشینه نمایش در گراش وجود داشت؟

تمدن: قبل از ما حتما اجرای نمایش در گراش وجود داشته است. من به درستی نمی‌دانم اما دنیای نمایش قدمتی  به درازی عمر بشر دارد. از آن گذشته باید بپذیریم که اجرای سنت‌ها و آیین‌ها جدا از اعتقادات مذهبی و سنتی  برای تأثیرگزاری نوعی نمایش است، از جمله تعزیه‌خوانی و تعزیه‌گردانی و همچنین مراسمی در جشن‌ها و عروسی‌ها؛ مثل همین روی سر نهادن خوانچه‌ها و طبق‌گردانی و موارد بسیار دیگر.

 

هفت‌برکه: همکارانتان در تولید این نمایش چه افرادی بودند؟ چه کمک‌هایی کردند؟ 

تمدن: در تدارک نمایش «کلات» معلمان و دانش‌آموزان سوای اینکه هر کدام نقشی در نمایش داشتند، در آماده‌سازی تجهیزات اجرا همه‌جور همراهی انجام دادند و در تمرین، ساخت دکور و اجرا پا به پای من می‌آمدند. آقای غلامحسین محسنی، تاریخ‌پژوه، و آقای کامیاب علاوه بر بازیگری به دلیل بومی بودن و شناختشان از منطقه، در نوشتن نمایشنامه کمک فراوان کردند. آقای جعفری دبیر حرفه و فن و استادی ماهر همراه با دوستم آقای یاعلی مدد با امکانات ناچیز دکور نمایش را برپا کردند. همچنین آقای یاعلی مدد علاوه بر بازی با ابزار ابتدایی گریم بازیگران را به عهده داشتند. آقای بهادری، دبیر علوم، هم نقش یکی از بازیگران را ایفا می‌کردند.

دانش‌آموزانی که کنار معلمان بازی داشتند، آقایان قنبر مهرابی، ابوالحسن فردوسی، محمد قائدی، مصطفی محسنی، صفر آذرآیین، شادرام و  عباسپور و عده‌ای که متأسفانه نامشان را به خاطر ندارم با عذرخواهی از همه آنها.

اما ذکر این نکته لازم است که شاخص‌ترین بازیگر هم نمایشنامه «شب» و هم «کلات» که نقش پیرمرد داشت، جناب قنبر مهرابی بود که مانند بازیگران حرفه‌ای نمایش‌ها را جذاب می‌کرد. هر کجا هست امیدوارم سالم و شاد باشد.

14030923 Tamaddon Jange Qale 6

هفت‌برکه: چند اجرا از این نمایش داشتید و در کجاها اجرا شد؟ استقبال از نمایش در چه حدی بود؟ 

تمدن: ساخت دکور برای این نمایش در همه جا میسر نبود. بنابراین فقط در مدرسه راهنمایی ابدی نمایش داده شد. اگر درست یادم بیاید، تعداد اجرا انگشت‌شمار بود و بیشتر شامل اجرا برای دانش‌آموزان مدارس می‌شد. یک نوبت هم اهالی محلی شرکت کردند که مسرت‌بخش بود. متأسفانه آن زمان دختران و زنان از طرف خانواده اجازه حضور و تماشا نداشتند. محیط کوچک و جمعیت کم این محدودیت را ایجاد می‌کرد اما خوشبختانه بعد از انقلاب، زنان و دختران گراشی شانه‌به‌شانه مردان هم تحصیلات عالیه را دنبال می‌کنند و هم در فعالیت‌های اجتماعی مشارکت دارند.

 

هفت‌برکه: آیا در سال‌های بعد هم با گراش و شاگردهای قدیمی مرتبط بوده‌اید؟

تمدن: در سال‌هایی که از گراش دور بودم، یادآوری خاطرات روزهای اقامت در گراش و تصویر ذهنی بچه‌ها از نظرم دور نمی‌ماند و آرزو داشتم بدانم سرنوشت این عزیزان چه شده است. تا اینکه موبایل، اینترنت و فضای مجازی واسطه خیری شد تا با بعضی از آنها ارتباط برقرار کنم و می‌دیدم که اغلب در عرصه اجتماعی و تحصیلات فعالند و به مدارج بالایی رسیده‌اند که موجب افتخار من هستند. آقایان حسن جعفری به عنوان استاد ریاضی، دکتر ابراهیم مهرابی، دکتر عبدالهی شمسی، میرزا اکبری، صفر آذرآیین، محمد قائدی، ابوالحسن فردوسی، کاپیتان ناصر حسینی،  صمصام کشتکاران، مهدی صلاحی و دیگرانی که الحمدالله همگی زندگی به‌سامانی دارند و از این بابت شکرگزارم.

شنیدم که در جنگ تحمیلی، بیشتر دانش‌آموزان مدرسه ابدی آن سالی که ما آنجا تدریس می‌کردیم در دفاع از میهن‌مان شجاعانه جنگیده‌اند و تعدادی از این عزیزان به شهادت رسیده‌اند که مایه افتخار وطنمان بوده‌اند. روحشان شاد.

 

هفت‌برکه: اگر به یک مناسبت شما را به گراش دعوت کنیم آیا تمایل دارید بیایید؟ 

تمدن: من بدون دعوت هم آرزومندم که یک بار دیگر شهر محبوب و خاطره‌انگیز گراش را ببینم و در کنار مردمان آن دیار نفس بکشم. اگر شرایط مهیا باشد با سر می‌آیم. به قول فایز، شاعر دشتستانی:

شما که ساکنان کوی یارید

چرا این نعمت ارزان می‌شمارید

دریغا چون شما می‌بود فایر

که سر بر آستان یار دارید

 

هفت‌برکه: عکس‌های نمایش «کلات» یا «جنگ قلعه» را غلامحسین محسنی از آرشیوش در اختیار هفت‌برکه گذاشته است. برخی عکس‌ها را احمد تمدن گرفته و محسنی آنها را ظاهر کرده است، و برخی عکس‌ها را نیز آقایان کامیاب و مرتضی محسنی گرفته‌اند.