صادق رحمانی: عبدالله و زینب که بعدها حاجی شدند و‌ کربلایی، شش فرزند داشتند. محمد، احمد، حسین، کوچک، فاطمه و سکینه. سکینه مادر من بود وُ آخرین فرزند. اکنون هیچ‌کدام در میان ما نیستند. عبدالله را که پدربزرگ باشد به یاد نمی‌آورم؛ سال‌ها پیش از تولد من به بحرین رفته بود. آن روزها هیچ‌کس نبود که صدای انتظار مادربزرگ را به آن سوی آب‌ها ببرد و سرانجام رد پایش در خاک جزیره گم شد. نخستین مواجهه‌ی من با مرگ در هفت سالگی اتفاق افتاد، مرگ مادربزرگ. از آن سال‌ها یادآوری انگشت‌هایش که صورت کودکی‌ام را گل می‌انداخت همواره با من بوده است. مادربزرگ را وقتی که در باران قدم می‌‌زنم به یاد می‌آورم. در زمستانی که رفت. در زمستانی که مادرم رفت، پدرم رفت و من خواهم رفت. تا آن هنگام تابستانِ دست‌هایت کجاست که شعله‌ورم سازد؟

تصویرهایی که از خانه «خالوحسین» در گوشه‌ی ذهنم قاب شده بود، از پس سال‌ها به هیئت شعری شکوفا شد. مهربانی‌ات زیر خروارها خاک هم دفن نمی‌شود، مادربزرگ. کربلایی زینب زینلی در سال ۱۳۵۱  چشم از دیدن فرزندانش فرو بست. با یاد او و تقدیم به نواده‌هایش پس از پنجاه سال خاموشی و سکوت.

MadarBozorg

آرام بود وُ ظهر

آرام بود ظهر

 

در کاچه *

خرزهره بود وُ

جوانۀ نارنج بود وُ

نخل

نخلی خجسته، مانده به تیمارِ سالیان

با یادگار ِ قامت مردی

که از چهارگوشه‌ی دلتنگ این حیات

رفته‌ست تا به دل آب‌های پارس

رفته‌ست تا به جانب بحرین

سال‌هاست…

 

یادش به‌خیر مِجری و خُطّاب و سرمه‌دان

یادش به خیر هیمه و تشدان و کوزه‌دان

 

پاییز بود و نم‌نم باران واپسین

خاکستر اجاق در اندوه روز سرد

آمد پرنده تا سر دیوار رو‌به‌رو

لرزید آب حوض در آیینۀ سپید

بادی وزید…

مادربزرگ، شعلۀ خورشید دست او

وقتی که شب به گونۀ من دست می‌کشید.

اکنون کنار درد

بُغضی مُچاله، خیره به من در اتاق سرد…

 

در کوچه باز بازی و غوغای کودکان

پر زد پرنده از سر دیوار رو‌به‌رو

 

من هفت‌ساله‌ام

در پشت لنگه‌ی در پنهان

اندوهگین و خُرد

بادی وزید سرد

بادی وزید سرد

سایه‌ی آن مرد را ربود

 

در آستانه، شیون زن‌ها بلند شد

مادربزرگ مُرد.

مادربزرگ مُرد

اما هنوز همهمه‌ی نخل‌ها بلند

مادربزرگ مُرد

اما هنوز هق‌هق نارنج‌ها کبود…

آرام بود… ظهر.

 

*کاچه یا کالچه به معنای گودال کوچک و آبگیر است.