سال‌های زیادی منتظر بود که شرایط حج تمتع را داشته باشد. از مدت‌ها قبل طرز صحیح خواندن نماز و ادای درست کلمات عربی را بازنگری می‌کرد. با آن که سواد خواندن و نوشتن نداشت همیشه دفترچه‌‌ی کوچکی همراهش بود و با خطوطی که فقط خودش معنایش را می‌فهمید کارهایی را که باید انجام بدهد بر روی کاغذ می‌نوشت.
«صله رحم» را در هر شرایطی به جا می‌آورد. حالا کم کم به خواسته‌ی قلبی‌اش نزدیک می‌شد. شرایط حج تمتع فراهم شده بود و باید ثبت نام کند. آن روز به طرف صندوقچه‌ای رفت که پر بود از پارچه‌، نخ، روسری، چادر نمازی و … که همه یک رنگ بودند، سفید.
سفید، مثل لباس احرام. سفید، مثل رنگ لباس رفتن. سفید، مثل روح انسان‌های پاک.
یک ماه قبل این صندوقچه را خریده بود. تا بر اساس رسمی که وجود داشت قبل از رفتن به حج، پارچه‌ها را. به نزدیکان، آشنایان و همسایه‌ها بدهد تا در زمانی که او حج است از این پارچه ها لباس بدوزند و از آن استفاده کنند. با خودش گفت: تا آن موقع که خدا زیر برگه‌ی دعوت‌نامه‌ام را امضا کند و مُهر تایید بزند، وقت دارم که پارچه‌های دیگری را بخرم.شب قبل مدارک ثبت‌نام را آماده کرد و کنار طاقچه گذاشت. کنار قرآن،کتابی که نمی‌توانست بخواند اما به نوشته‌هایش نگاه می‌کرد و صلوات می‌فرستاد.
صبح زود از خواب بیدار شد. نماز صبح را خواند. منتظر گذشت زمان بود. هر از گاهی به ساعت دیواری نگاه می‌کرد. هنوز ساعت هفت و نیم نشده بود که به طرف بانک به راه افتاد. بین راه،پسر همسایه‌شان که به تازگی ازدواج کرده بود را دید. کمابیش از زندگی مجتبی خبر داشت. پسری که سرپرست یک خانواده‌ی پنج‌نفری بود و همه در یک خانه‌ی اجاره‌ای زندگی می‌کردند. مجتبی حال مساعدی نداشت. از ازدواجش راضی بود اما در فکر فراهم کردن یک زندگی بی‌دغدغه برای خانواده و همسرش بود.
دفترچه را به تحویل دار داد. تمام پس‌اندازش را برداشت و به خانه برگشت. غسل کرد. لباس سفید به تن کرد و رو به قبله ایستاد در حالی که چشم‌هایش پر از اشک بود گفت: «لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک و الملک لا شریک لک لبیک» و به سوی خانه‌ی مجتبی به راه افتاد.

Meca

منتشر شده در شماره ۱۰ افسانه گراش