هفتبرکه – صبحتنو گراش: خودش میگوید «دیگر برای مردم عادی شده است.» و برای ما هم ۲۶ مرداد یک روز عادی تقویم است. بعد از ۲۹ سال هنوز خاطرات آن ۷۲۸ روز با اوست سال یک بار فقط باید این دفتر باز شود و در ۳۶۴ روز دیگر سال حسن خسروی همان آقای خسروی راننده است. حسن فرزند درویش متولد ۱۳۴۷ در گراش و سومین پسر خانواده.
یازده سال پیش در مرداد ۱۳۸۷ مصطفی کارگر به سراغ حسن خسروی رفت و مصاحبه در شماره ۲۱ نشریه افسانه گراش منتشر شد. بازنشر این مصاحبه را در گریشنا میخوانید.
مصطفی کارگر: فعالیتهای خود را در بسیج و دفاع مقدس از کجا و کی شروع کردید؟
حسن خسروی: در مدرسه هرمز و سعادت درس خواندم و دوم راهنمایی ترک تحصیل کردم.یک سال بعد از ترک تحصیل فعالیتهایم را با عضویت در پایگاه امام حسین(ع) شروع کردم.
چگونه به بسیج علاقمند شدید؟
با تبلیغات و تشویقهای پدر و مادرم و صحبتهای بزرگترها در مورد بسیج و جبهه. خوبها میرفتند به این سمت. البته برخی مسخره هم میکردند. اما تشویقهای پدر و مادرم چیز دیگری بود. مثلا اگر شب به خانه نمیآمدیم میدانستند که ما توی پایگاه هستیم و نگران نمیشدند.
میتوانید دوستان آن ایامتان را هم نام ببرید؟
بله. غلامرضا بختیار، علیاصغر یحییپور، عبدالله گراشی و علی بدیعزادگان. هم محلهای بودیم و همیشه باهم. حتی نماز صبحمان را توی سپاه میخواندیم. این وسط برادرم محمد هم بود که خیلی مرا تشویق میکرد. با وجودی که درس میخواند خیلی هم فعال بود. ما رابطهی عجیبی با هم داشتیم و داریم. ولی بعد از اسارتم خیلی تنها شد. مادرم میگفت محمد از روی علاقه به من، شبها روی یک تکه پلاستیک میخوابید و میگفت تا ندانم برادرم کجاست دنیا را دوست ندارم.
چندبار رفتید جبهه؟
از سال ۶۵ که آموزشیمان در کازرون بود تا پایان جنگ و هنگام اسارتم.
از اولین اعزامتان به منطقه جنگی بگویید؟
تابستان از تهران پادگان ذوالفقار رفتیم اهواز. از آنجا هم جزیره مجنون. بعد به دلیل نیاز نیرو به غرب و منطقه سومار و گیلانغرب و نفت شهر اعزام شدیم. تا هنگام اسارت در این منطقه بودم.
و نحوه اسارتتان؟
در عملیات مرصاد ساعت دو بعد از ظهر روز ۳۱ تیر ۱۳۶۷ همراه با ۶۰ نفر دیگر توسط عراقیها و با همکاری منافقان اسیر شدیم. از صبح جنگیده بودیم. دیگر مهمات نداشتیم. به امید مهمات برگشتیم عقب که یکمرتبه با حدود دویست نفر از عراقیهای مسلح روبرو شدیم که از پشت صخره کوه بیرون آمدند. میگفتند: «اخی ایرانی! سلام». یک سری چیزها هم میگفتند که مترجمشان برایمان ترجمه میکرد که «یعنی مقاومت نکنید. شما ۱۵ روز مهمان مایید و بعد برتان میگردانیم». مجاهدین نیرو هلیبرد کرده بودند پشت سرمان. چون توی آتشبس بودیم ایران نیروهایش را کم کرده بود. خلاصه قیچی شدیم.
شروع اسارتتان چگونه بود؟
ابتدا بردندمان جایی که بقیه اسرا را هم میآوردند. آنجا یک رودخانه بود که از شدت تشنگی آب شور آن را میخوردیم. البته دست و چشممان بسته بودند و پرتمان میکردند توی ماشین ارتشیشان که آیفا نام داشت و با چادر پوشیده شدهبود. (اینجا چشمهایش خیس شد اما به روی خودش نیاورد) الآن همه باید خیلی شکرگزار باشند. (اینطور ادامه داد) بعد از سوار ماشین شدن، بلند میشدیم و با دندان، پارچه روی صورت همدیگر را کنار میزدیم. تا اینکه رسیدیم نفت شهر که لب مرز بود و هنوز در چنگال عراقیها بود. از سوراخهای کوچک چادر فقط تابلوهای کنار جاده را نگاه میکردیم. تا وقتی که در خاک خودمان بودیم احساس اسارت نمیکردیم. اما همینکه از نفتشهر گذشتیم ـ حدود ساعت ۵ تا ۶ عصر بود ـ دلمان را غم گرفت. مستقیم بردندمان محل تجمع کل اسیران آن عملیات. بعد از گرفتن آمار، وسایل شخصیمان را گرفتند و بلافاصله حرکت به طرف اردوگاه.
از آشنایان هم کسی اسیر شد؟
یکی سیدعلی اصغر مجلسی بود که گراشی است و با هم دوست و هم محلهای بودیم و یک نفر لاری به نام جلال بیچاره که الآن دیگر فامیلش شده آزادگان. چون مریضیهای سل، گال و اسهال خونی زیاد بود، هرکه مریض بود را جدا میکردند. سید هم مریض شد و جدا شد از ما. تا هفت ماه بعد همدیگر را ندیدیم.
کتکها از کجا شروع شد؟
پس از ورود به اردوگاه ۱۸ در شهر بعقوبه، در گروههای ۵۰ نفری باید سرپا روی زمین مینشستیم و سرمان را پایین میانداختیم. همانجا اگر کسی سرش را بلند میکرد، با کابل و باتوم کتک میخورد. و اینجا روزها و شبهای ما در قفسهای هزار و دویست نفری و بدون هوای آزاد شروع شد. قفس یعنی همان سالنهای سادهای که همیشه هوایش دم کرده بود.
کمی وضعیت قفسها را تشریح کنید:
غذایمان یک گونی پر از نان خشک جو بود که از توی پنجره پرت میکردند و باید با زرنگی آن را میقاپیدیم. سفت بود و با زحمت آن را میخوردیم. بهداشت در کار نبود. در چند ماه نخست برای اصلاح صورت تیغ نداشتیم. به جایش، موی سر و صورت را تاب میدادیم و با تکهای شیشه میبریدیم. شپش خیلی زیاد شده بود و هوای آزاد هم نداشتیم. کارمان شده بود خاراندن بدن. برای دستشویی رفتن مشکل داشتیم. دستشویی رفتن، مزد ساکت نشستن بود. شب باید ساعت ۹ میخوابیدیم. اجازه نداشتیم به میلههای قفس نزدیک شویم. دلمان میخواست ستارههای آسمان را ببینیم اما نمیگذاشتند. صبح وقتی کمکم هوا روشن میشد بلند میشدیم. نگهبانی به نام «هیاوی» بود که گاهی نصف شب در حالی که بچهها خواب بودند میآمد توی قفس و از همان نفر اول ردیف، شروع میکرد به راه رفتن روی شکم بچهها. عدهای خیال میکردند زلزله آمده. یک نگهبان دیگر هم بود به نام «خمیس». این خمیس همراه با هیاوی از بقیه نگهبانان بدتر بودند.
اگر امکان دارد، فهرستوار، کار یکروزتان توی قفس را بشمارید:
روزی پنج نوبت آمار داشتیم. هر نوبت ۳ ساعت طول میکشید که باید سرپا مینشستیم و سرمان را پایین میانداختیم که یک نوع شکنجه بود. پاها کرخت و سست میشد. ستون فقرات درد میگرفت اما باید تحمل میکردیم. بعد نیمساعت استراحت میکردیم و آزاد بودیم. استراحتمان بیشتر راه رفتن بود که معمولا تنههایمان به هم میخورد. از بس جا تنگ بود. البته تمام مدت در قفس بودیم. ساعت ۱۰ صبح صبحانه، ساعت ۴ عصر، ناهار و ساعت یک بامداد شام میدادند. دیگها آماده بود. اما عمدا نمیدادند تا بچهها گرسنگی بکشند و خوابشان ببرد و دوباره مجبور باشند بیدار شوند. گاه برنج را توی سینی میکردند و میگذاشتند بعد میگفتند حالا بیایید بخورید. تا بچهها نزدیک میشدند، نگهبان عراقی با لگد میزد زیر سینی و برنج ریخته میشد روی زمین کثیف کف سالن. آنوقت باید زرنگی میکردی و یک مشت از روی زمین جمع میکردی و مینشستی گوشهای و میخوردی. خاک و ریگ و همهچیز همراهش بود. گاهی صدای شکستن دندانها هم میشنیدیم. البته ماهی یک و نیم دینار هم حقوق داشتیم که گاهی به جایش ۴ پاکت سیگار میدادند که به کار من نمیآمد و با نان عوض میکردم.
چه مدت اسیر بودید؟
۲۷ ماه. من ۲۰ شهریور ۱۳۶۹ آزاد شدم.
خاطرهی شیرین هم دارید؟
البته خاطراتمان الآن دیگر با گذشت زمان شیرین شده. وگرنه جز سختی و شکنجه چیز دیگری نبود. اما چیزی که شاید جالب باشد این است که من و تعدادی از اسرا در قالب بازی از عراقیها مسخره میکردیم. اسمش را گذاشته بودیم شعبده بازی و میگفتیم بوی دست عراقی را تشخیص میدهیم. مثلا ۱۰ عدد ریگ میگذاشتیم و به نگهبان عراقی میگفتیم به یکی از ریگها انگشت بزند. بعضیهایشان خیلی ساده بودند. ما با اشارهی رفیق و بغل دستیمان ریگ مورد نظر را نشان میدادیم و نگهبان عراقی تعجب میکرد و میگفت ایرانی عجب هوشی دارد. بعد از سه ماه متوجه موضوع شدند و تنبیه سختی شدیم. من و تعدادی از اسرا نفری چهارصد شلاق خوردیم. یکی از اسرا را هم یک گالن ادرار روی سرتاپایش خالی کردند. یکی دیگر را خاک رویش ریختند. خلاصه خاطره زیاد است.
جاسوس و ستون پنجم هم بین شما بود؟
بله. جاسوس هم داشتیم که از عراقی بدتر بود. ولی به خاطر برخی مسایل نمیتوانم ریز وقایع را بگویم.
کی خبر آزادیتان را شنیدید؟
۲۰ روز قبل از آزاد شدن. از طریق روزنامه و بعد که برایمان تلویزیون آوردند و سری ششم مبادله ۹۰۰ نفری اسرا را دیدیم و باور کردیم. دیگر منتظر بودیم که نوبت خودمان برسد. تا روز آخر برنامه آمار پابرجا بود. از قفس ما ۶۰۰ نفر را بردند برای تبادل. ما جزو ۶۰۰ نفر دوم بودیم. ساعت ۱۲ شب اعضای صلیب سرخ آمده بودند و میگفتند برای هر کشوری که مایل به پناهندگی باشید، میتوانیم ردیفش کنیم. اما همه میگفتند فقط به ایران برمیگردیم.
در کجا مبادله شدید؟
مرز خسروی. طلبهها و پاسدارها در قالب تیمهای رسمی آمده بودند استقبال. در بدو ورود به آزادهها کیک و آبمیوه دادند.
لحظهی ورود به خاک ایران چه حسی داشتید؟
آزادی چیز پرمعناییست. ناخودآگاه بر زمین مینشستیم و خاک وطنمان ایران را میبوسیدیم. عدهای خاک را بر سر و صورت خود میمالیدند. بیشتر از این خوشحال بودیم که پدر و مادرها از غصه بیرون میآمدند.
بعد از ورود به ایران اولین بار کی پدر و مادرتان را دیدید؟
همین که به خاک ایران پا گذاشتیم و از زیر قرآن رد شدیم، سوار اتوبوس شدیم. حدود ربع ساعت بعد وقت نماز صبح شد. مستقیم آمدیم کرمانشاه. ۴۸ ساعت قرنطینه شدیم. آنجا حسابی غذا خوردیم. پزشکان منع میکردند و میگفتند معدهتان کوچک شده است و زیاد غذا نخورید. اما گوش کسی بدهکار این حرفها نبود. چند سال تحمل گرسنگی و سختی و حالا طعم آزادی. همانجا به هر نفر از ما کت و شلوار و کفش و یک سکه بهار آزادی و ۲۰ هزار تومان پول دادند. بعد که با پرواز آمدیم شیراز، توی فرودگاه پدر و مادرم را دیدم.
کمی بیاییم جلوتر. شغل امروزتان چیست؟
راننده مینیبوس ستاد نماز جمعه گراش هستم.
امروزه در قبال آزاده بودن از چه تسهیلاتی برخوردارید؟
اوایل که هیچ. اما با شروع دولت نهم حقوقی برای ما تعیین شد که معادل حقوق یک نیروی بازنشسته است. البته ایام جنگ هیچ کس نمیدانست که امروزه حقوق خواهند داد. حتی نمیدانست که اسیر خواهد شد یا شهید. یک اسیر هم خبر نداشت که آزاد خواهد شد یا توی غربت و خاک عراق جان خواهد داد. برای آزادهها مثل برخی گروههای دیگر، بلیط پروازهای داخلی نصف قیمت است که من فقط یک بار برای سفر به مشهد از آن استفاده کردم. یکبار هم هدیهی رهبری گرفتیم که سهم من یک عدد کولر آبی بود.
برخورد مردم با شما به عنوان یک آزاده چطور است؟
اوایل بیشتر احترام میگذاشتند اما امروزه معمولیست. دیگر برای مردم هم عادی شده است.