صادق رحمانی: بر درختان خرما نبود.هوا  به سردی می زد. و کولی ها که ما به آن ها لولو می گفتیم  سیاه چادرهایشان را در کنار برکه های پشت حیسنیه  بر پا کرده بودند. با بچه های پاپتی اشان که به راحتی روی خاک و خل راه می رفتند. پاییز مثل قناری زرد رنگی پرپرزنان از راه رسیده بود . من معنی فصل ها را نمی دانستم..

خانه ی ما درست رو به روی مدرسه بود. و من هفت ساله شده بودم. نمی دانستم کی به هفت سالگی رسیده ام. همین طوری رها و بی خیال و بازیگوشانه در کوچه های خاکی سپری کرده بودم. حتی به فکرم هم نرسیده بود که این همه پسر بجه در مدرسه ی  دولتی برق روز چه کار می کنند. هیچ گاه وسوسه نشده بودم که از پشت بام نگاهی به مدرسه بیندازم.فقط گاهی سر و صدایشان را می شنیدم که در حیاط مدرسه بازی می کردند.

پاییز اتاق را تسخیر کرده بود. ذهن و تن من آسوده و راحت بود . من در قاب نبودم. فقط در چارچوب اتاق ها می گنجیدم. اتاق هایی که با آتش  و دود هیزم ها حکایت های غریبی داشتند . پدر بود. پدر تنها بود. مادر تنهایی او را پر نمی کرد. تنهایی پدر خیلی ادامه داشت.

خدایا یعنی چه کسی نام مرا در مدرسه ثبت کرده بود که روز اول مهر مجبور بودم  به دبستان بروم. من با یک نظام جدیدی رو به رو بودم. مراسم صبحگاهی، ایستادن در صف، خواندن قرآن و دعا به جان اعلحضرت برایم غرابت خاصی داشت. از دیدن آن همه آدم هراس داشتم. خصوصا بچه های کلاس پنجمی که خیلی یغور به نظر می رسیدند

درست در انتهای سمت راست مدرسه کلاس ما بود. در یک انبار که حالا با نیمکت هایی رنگ و رفته برای کلاس اولی ها  آماده شده بود، چپیده بودیم. آموزگار وارد شد. من ترسیدم. او لباس نظامی به تن داشت و روح من کوچک بود. با پوتین هایی که برق می زد هی از این سر به آن سر کلاس قدم می زد.   صدای گام هایش با قلب هفت ساله ی من هماهنگ می زد.من به درس هایش گوش نمی دادم. تنهایی ام تا چادر مشکی مادرم امتداد پیدا کرد.جرئت نداشتم به چشم های جدی آقای ده بزرگی نگاه کنم. آهوی رمنده بودم در زنگ آخر. به خانه رسیدم. کتاب ها را سخت در دست هایم فشردم و به مطبخ  رفتم. آن جا هیچ کس نبود.کتاب ها را پشت اجاق گاز سه شعله گم و گور کردم. فردا مدرسه از من خالی بود.

شب را با رویا های فرار از مدرسه خوابیدم. صبح شده بود بی آن که من خواسته باشم. زنگ دوم شده بود و من در هراس بازگشت به مدرسه و دیدن آقای ده بزرگی معلم سپاهی دانش به سر می بردم که عباس فراش در خانه را کوبیده بود و دنبال من می گشت.

عباس دست های مرا محکم گرفته بود. مادر که می دانست کتاب هایم را کجا قایم کرده ام آن را به آرامی زیر بغلم گذاشت و آن کودک گریزپا دوباره به مدرسه برگشت.  تسلیم شدم . به مدرسه برگشتم مثل یک تکه ابر و سرنوشت کودک آب بابا بود، آن سان که سرنوشت کولیان کوچ است.  امتحان دادم . در مرداد ماه قبول شدم! اما هنوز ابری ام از مدرسه. ابرشده بودم و غرق شدم در رویاهای کودکی. الان معنی فصل ها را با رگ و پوستم فهم می کنم. نه دستار سفید پدر و نه سرانداز مشکی مادر.

در اطراف خانه ی ما سنگ های زیادی بود:

 

آخرین بار که در آینه تنها بودم

پسری را دیدم که به خود می پیچید

لای انگشتانش قلمی پیدا بود

درد سنگینی

زیر ناخن هایش جاری بود


من درآن آینه خود را دیدم

عصر آن روز

پسری سنگ به دیوار دبستان می زد


من و او دور  شدیم  از هم و  او

در مه خاطره هایم گم شد….