هفت‌برکه – گریشنا: امروز این حوالی همه عاشقند و بی‌قرار. همه بغض کرده‌اند و دلتنگ. این‌جا چشم‌ها بارانی است و دل‌ها ماتم زده. این‌جا، همین حوالی همه حسینی‌اند و سیه‌پوش. این‌جا همه چیز جور دیگری است. هیچ چیزی سر جایش نیست. مثل حال من و حال تو. بغضی بیخ گلویمان چسبیده است. امروز در این حوالی همه آمده‌اند تا با دلشان بروند پابوسی. با دلشان ماتم‌سرایی کنند. اصلا دل چه‌ها که نمی‌کند.

این‌جا نه بین‌الحرمین است نه ضریح شش گوشه دارد. اما زائرانی دارد، بارانی و خادمانی دارد حسینی.

gamandegan arbhen4

این‌جا همین خیابان امام(ره) شهر خودمان است. اما وقتی اربعین باشد و اسم حسین، می‌شود بین‌الحرمین باشد. می‌شود دلت گیر ضریح باشد و اما با یک پرچم عقده‌گشایی کنی. و می‌شود موکب بچرخانی با لیوانی آب و حتی یک برگ دستمال کاغذی.امروز همه چیز زیبا است. می‌شود با هر نگاه، با هر قطره اشک، با هر دستی که بر سینه می‌خورد شاعر بشوی و شعر بسرایی.

می‌گوید: «اگر گم شدی برو پیاده‌روی اربعین. آنجا خودت را پیدا می‌کنی.» اشک می‌ریزد و می‌گوید: «چه می‌شد اگر همین روبرویت حرم بود؟» و حالا دیگر هق‌هق می‌زند و کالسکه پسرش را هل می‌دهد و مرا لابه‌لای جمعیت جا می‌گذارد. دستی از پشت شانه‌ام را می‌تکاند و می‌گوید:«بگو یک پرچم هم به ما بدهند. ما هم دلمان رقصاندن پرچم حسین(ع) را می‌خواهد.» از روبه‌رویم سری به طرفم چرخانده می‌شود و می‌گوید:«دو روز است که برگشته‌ام. اما شنیدن کی بود مانند دیدن. ما دیدیدم و آتش گرفتیم.» دخترش می‌گوید:«ما ندیدیم و می‌سوزیم. چقدر تفاوت است…» و من مبهوت این دو جمله می‌شوم و باز هم جا می‌مانم.

سربند قرمز رنگ جامانده‌های حسینی نگاهم را به سمت موکبشان می‌چرخاند. نزدیک می‌روم و عکسی می‌اندازم. مادری بغل دستم که قلم و دفترم را می‌بیند می‌گوید:«همین دختر سه ساله‌ام از دیشب تا به حال هزار بار مرا بیدار کرده تا امروز خواب نمانم.» دمنوشی می‌نوشم و کمی جلوتر محمد صادق هشت ساله را می‌بینم که با سربند یا حسینش وسط خیل عزاداران ایستاده است و دستمال کاغذی می‌چرخاند. دستمالی برمی‌دارم و می‌گویم:«امروز که تعطیل بودی چرا خانه نماندی؟» می‌گوید:«تازه می‌خواستم آب بدهم اما چون دیر رسیدم فقط همین کار مانده بود.» دستی به سرش می‌کشم و به راهم ادامه می‌دهم. اینجا مسافت مهم نیست. مسیرمان برای عشق است و شور حسینی. و همین خیلی‌ها را با بچه و یا عصا و حتی ماشین به اینجا کشانده است.

gamandegan arbhen10

آغوشی مادر، مرا به سمتش می‌کشاند. دخترش آرام گرفته اما نور آفتاب چهره‌اش را در هم کرده است. می‌گویم؛آفتاب اذیتش می‌کند. حرفش قانعم میکند.« شش ماهه حسین تیر سه شعبه خورد. آفتاب که چیزی نیست.»

صدای دختری از کالسکه روبه‌رویم حواسم را جمع خودش می‌کند. بهار به مادرش می‌گوید؛ پس کی می‌رسیم؟ مادر رو به من می‌گوید:«فکر می‌کند می‌خواهیم برویم کربلا و حرم آقا.» تا می‌خواهم حرفی بزنم دستی باز از همان پشت سرم چادرم را می‌گیرد. همان قیافه آشنایی است که از او، چند خط بالاتر نوشته‌ام.

پرچمی را در هوا می‌رقصاند و همان‌طور که اشک می‌ریزد می‌گوید:«فکر می‌کنم این کوله پشتی است و من هم زائر پیاده حسین.» و باز هم مادرش می‌گوید:«همین پرچم از کوله واجب‌تر است.»

دیگر انگار همه فهمیده‌اند من روایت‌گر عاشقی امروزشان هستم. یکی یکی خودشان زائرنوشته جاماندگان می‌شوند. فوزیه می‌گوید: «پاهایم را ببین. همین سال قبل، در مراسم عزای حسین، از عزاداران پذیرایی می‌کردم که سینی چایی از دستم افتاد روی پاهایم، و تمام پاهایم سوخت. امسال نذر کرده‌ام پا برهنه باشم تا شفا بگیرم.» هنوز وضعیت وخیم پاهایش در تصورم هست که ماهان که فقط چند سال بیشتر ندارد و روی صورتش آثاری از زخم است را می‌بینم. مادرش می‌گوید:«من سلامتی پسرم را مدیون آقا هستم. همین یک ماه قبل تصادف کرد و خدا او را یک بار دیگر به ما هدیه داد. با این که درست نمی‌تواند راه برود اما خودش بیشتر از من مشتاق این پیاده‌روی بود.» از ماهان، کنار موکب بچه‌های مدرسه شان عکسی می‌اندازم و راحله و ریحانه را می‌بینم که نوشته روی صورتشان مرا به سمت خودش می‌کشاند. روی صورتشان با گواش نوشته‌اند یا رقیه(س) و یا حسین(ع). عکسی می‌گیرم و ماشینی پشت سرم می‌خواهد سرعت بگیرد که با اشاره دست او را نگه می‌دارم. خودم را معرفی می‌کنم و می‌گویم چرا با ماشین؟ راننده که خانم جوانی است می‌گوید:«مادر شهید پاهایش را عمل کرده نمی‌تواند.» دست مادر شهید عظیمی را می‌گیرم و می‌گویم التماس دعا و ماشین از من جلو می‌زند و باز هم جا می‌مانم.

gamandegan arbhen8

آرامتر راه می‌روم و مدام به آن‌هایی فکر می‌کنم که همین حالا در بین‌الحرمین بساط عشق‌بازیشان را پهن کرده‌اند.آن‌ها آن‌جا برای از تو گفتن و از تو شنیدن خون می‌بارند و ما جامانده‌ها اشک. به حالشان غبطه می‌خورم. همان‌طور که اشک آرام گونه‌هایم را خیس می‌کند دستی به سمتم می‌آید که سلام بدهد. می‌گوید:« اسمم زینب است. نذر کرده بودم پیاده بروم کربلا. اما نشد. حالا کفش‌هایم را در‌آورده‌ام و به نیابت از دلم، همین جا قدم می‌گذارم.» زینب با پاهای برهنه‌ای که برای من داستان عاشقی‌اش را روایت کرده است از من دور و دورتر می‌شود.

راستش فکر کنم نمی‌توانم از زیر دل گرفته و بغض در گلو گیر کرده‌ام قصر در بروم. امروز من هم دلتنگم. من هم زائر بارانی‌ام.

من هم جامانده اربعینم. خودم، دلم و اشک‌هایم را تمام قد با نامت بیمه می‌کنم و عمود به عمود واژه‌ها را به صف می‌کنم تا به کربلای تو ختم بشوند آقا.

 

گریشنا: فاطمه ابراهیمی در اربعین سال گذشته، یک دلنوشته در رادیو هفت‌برکه هفته ۴۸ اجرا کرد. این دلنوشته را می‌توانید در بخش دوم این رادیو دوباره بشنوید:

arbahen1