بستن

حاجی بی‌بی، نابینایی که به زندگی روشنی می‌دهد

گریشنا: امروز ۲۳ مهرماه، ۱۵ اکتبر، روز جهانی عصای سفید است. فاطمه ابراهیمی به همین بهانه، از فراز و فرودهای زندگی حاجی بی‌بی درویشی نوشته است، زن نابینایی که تاریکی را شکست داده است؛ کسی که برای برادرانش مادری کرده است و به زندگی اطرافیانش روشنی می‌دهد.

گریشنا – فاطمه ابراهیمی: گاهی تمام او می‌شود یک چهار دیواری، بدون هیچ نوری، بدون کوچکترین روزنه‌ای. اما تمام تو میخکوب می‌شود در همان صفا و صمیمتی که در تاریکی موج می‌زند.

چراغ‌ها خاموش است، ولی من در همین تاریکی هم سفره دلی می‌شوم که پر از روشنی است. در خانه‌اش مستقیم به اتاقش باز می‌شود. کفشمان را همان‌جا دم در می‌گذاریم و حاجی بی‌بی کلید برق مهتابی را می‌زند و ما را همان‌جا روبه‌روی تختش، روی تشک و پشتی می‌نشاند. تا دفتر و قلمم را در می‌آورم، زن برادرهای حاجی بی‌بی یکی یکی خودشان را به جمع ما ملحق می‌کنند. حاجی بی‌بی خودش دقیقا روبه‌رویم می‌نشیند و می‌گوید: «خوب بگو از کجا شروع کنم؟» می‌گویم از همان اول زندگی‌ات یا اصلا از همان چشمانت.

واژه‌ی چشمانت، چشمان حاجی بی‌بی را تر می‌کند اما من برای چشم‌های بسته او آمده‌ام.

«دو ساله بودم که از بغل خواهرم که فقط چند سال از من بزرگتر بود افتادم. رگ چشم چپم همان لحظه افتادن پاره شد و چشمم را از دست دادم. بعد از چند ماه، کم کم احساس کردم بینایی چشم راستم را هم از دست می‌دهم. فقط می‌توانستم رنگ سبز و صورتی را تشخیص بدهم و بقیه رنگ‌ها برایم رنگی نداشت و مات بود. هشت سال با این وضعیت زندگی کردم و در ده سالگی برای همیشه چشم راستم را هم از دست دادم و کاسه چشمانم را خالی کردند.»

حاجی بی‌بی بغضش می‌ترکد و می‌گوید: «شصت و پنج سال است که با تاریکی هم‌نوا و هم‌سفره شده‌ام و زندگی‌ام را می‌گذرانم. اما باز هم خدا را شکر که دست و پایی سالم دارم و محتاج دیگران نیستم.»

خودم را به کنار حاجی بی‌بی می‌نشانم تا شریک احساسش باشم. دستش را می‌گیرم و می‌گویم: حاجی بی‌بی چرا در جوانی‌ات ازدواج نکردی تا برای روزی مثل امروز تنها نباشی؟

می‌گوید:«به خاطر محمود. برادرم شش‌ماهه بود که مادرم از دنیا رفت. من باید برای برادرهایم محمود و رضا، مادری می‌کردم. با این‌که چشم نداشتم اما باید زندگی می‌کردم. بزرگ کردنشان وظیفه من بود. خدا را شکر حالا برای خودشان پدر و پدربزرگی شده‌اند.» محمود که روی تخت حاجی بی‌بی نشسته است دستش را روی شانه‌های خواهرش می‌گذارد و می‌گوید: «تو مادری کردی و حالا وظیفه ماست که جبران کنیم و عصای دستت باشیم.» دلم نمی‌آید این احساس خواهر و برادرانه قشنگشان را ننویسم.

حاجی بی‌بی از جایش بلند می‌شود و خودش را به اتاقی که پنجره‌اش رو به ما باز است می‌رساند.کنجکاو می‌شوم و خودم را به اتاق می‌رسانم. در یخچال را باز می‌کند. می‌گویم: کمک نمی‌خواهی؟ می‌گوید: «نه. خودم بهتر می‌دانم چی را کجا گذاشته‌ام.» یخ‌ها را از فریزر درمی‌آورد و شربتش را هم می‌زند. لیوان‌ها را توی سینی ردیف می‌کند و می‌گوید: «بقیه‌اش با خودت. من نمی‌توانم برایتان بریزم شاید روی قالی ریخته بشود و شما بخندید.» و خودش می‌خندد.

تنگ شربت را از دستش می‌گیرم و می‌دهم زن رضا تا برای بقیه بریزد. مادر شوهر و خواهر شوهرم با من آمده‌اند تا همسایه قدیمی‌شان را ببینند و از خاطرات کهنه‌ای بگویند که برای من تازگی خواهد داشت. رو به من می‌گوید: «وقتی که مادر حاجی بی‌بی از دنیا رفت، مادر من به محمود که شش ماهش بود شیر می‌داد. البته چند نفر از زن‌های همسایه هم همین کار را کردند و محمود لابه‌لای بی‌مادری با پرستاری خواهرش بزرگ شد.»

مادرشوهرم رو به حاجی بی‌بی می‌کند و می‌گوید: «یادت هست سوزن می‌دادی تا نخش کنم؟» حاجی بی‌بی می‌خندد و می‌گوید: «با همان چشم نداشته‌ام باید حواسم به همه چیز بود. به لباس و شلوار برادرها و خودم که اگر پارگی داشت آن را می‌دوختم و وصله می‌زدم.» زن داداش حاجی بی‌بی می‌گوید: «هنوز هم همین کارها را می‌کند. البته دیگر فقط برای لباس‌های خودش.» حاجی بی‌بی می‌خندد و می‌گوید: «دیگر محمود و رضا زن دارند. خودتان بدوزید.» و همه می‌خندیم.

حاجی بی‌بی می‌گوید: «من سال‌های زیادی با محمود زندگی می‌کردم. مدتی خانواده محمود برای زندگی به دبی رفتند و وقی می‌خواستند بیایند ایران، از روی پشت بام را جارو می‌زدم تا حیاط و کوچه را، تا مبادا جایی برای تمیزکاری از قلم بیافتد.»

رو به زن محمود می‌پرسم: زندگی در اوج جوانی و نو‌عروسی با یک خواهر شوهر نابینا سختت نبود؟ می‌گوید: «سختی خودش را داشت. اما باورت نمی‌شود از روزی که به خاطر کمبود اتاق مجبور بودیم برای حاجی بی‌بی خانه‌ای جداگانه بگیریم ناراحت بودم. اما خدا را شکر خانه بغل خانه پسرم نشسته است و همه شش دنگ حواسمان هست که مبادا اذیت بشود.»

حاجی بی‌بی حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید: «خدا خیرتان بدهد. من هنوز شرمنده برادرهایم هستم. هنوز که هنوز است احترامم حتی پیش بچه‌هایشان بیشتر از قبل است. همین خانه را برادرم محمود برایم خریده است. از پر کردن یخچال تا پول آب و برق و گازم با همین محمود است. هزینه مسافرتم به قم و مشهد و ساخت دندان مصنوعی‌ام با رضا بوده است.»

می‌گویم پس زیارت قبول مشهدی. خدیجه دختر رضا که روی تخت بغل دست عمویش نشسته است، قصه رفتن‌شان به قم و مشهد را برایم می‌گوید: «وقتی تاریخ رفتنمان قطعی شد به عمه گفتم کارت ملی‌ات را لازم داریم برای تهیه بلیط قطار مشهد. عمه آن‌قدر خوشحال شد که من از خوشحالی عمه اشک می‌ریختم.» خدیجه با بغضی که صدایش را می‌لرزاند برایم تعریف می‌کند: «وقتی به حرم حضرت معصومه(س) رفتیم می‌دانستم عمه خیلی دلش می‌خواهد دستش را به ضریح برساند. چادرم را باز کردم و عمه را به جلو هل می‌دادم. برای ضریح امام رضا(ع) هم همین‌طور. خیلی شلوغ بود اما من باید دست او را به آرزویش می‌رساندم. وقتی ضریح را بوسید از خوشحالی اشک می‌ریخت و همین آرامش او برای من کافی بود.»

این لحظات ناب برای من تماما یعنی خوشبختی. خدیجه بغضش میترکد و آرام‌تر ادامه می‌دهد تا نکند عمه صحبت‌هایمان را بشنود: «عمه هم مثل ما دلش مسافرت و تفریح می‌خواهد. اما همیشه از زیرش در می‌رود و می‌گوید: من که چشم نمی‌بینم، چرا سربارتان باشم و شما را اذیت کنم. اما حضورش برای ما غنیمت است و من مطمعنم  معنویت زیارتمان بیشتر می‌شود.»

سرم را که برمی‌گردانم تا با حاجی بی‌بی دوباره به گپ بنشینم میبینم نیست. او را دوباره از پنجره انباری می‌بینم. می‌روم سروقتش. با گوشی تلفن خانه مشغول صحبت کردن است. گوشی را که قطع می‌کند می‌گویم: حاجی بی‌بی نمیدانستم تلفن هم داری. می‌گوید: «من تمام کارها و دلتنگی‌هایم با همین تلفن رفع می‌شود.» می‌گویم: یعنی تمام شماره‌ها را به حافظه‌ات می‌سپاری؟ می‌خندد و می‌گوید: نه بابا. روی تلفنم از بالا به پایین برایم شماره‌ها را ذخیره کرده اند. دستش را روی دکمه‌های تلفن می‌کشد و از پایین رو به بالا یکی‌یکی را می‌شمارد و می‌گوید: ششمین شماره، خانه محمود است. این یکی رضا و آخرین شماره هم خانه همسایه‌مان. آخرین شماره را رد می‌کند و به زن همسایه‌شان می‌گوید: «فردا حتما بیا مرا برسان لار. دلم برایم خواهرم تنگ شده است.» و گوشی را می‌گذارد.

یک بند رخت توی اتاق انباری از این سر دیوار به آن سر دیوار زده شده است. می‌خواهد بلند بشود که می‌گویم سرت نخورد به این بند. می‌گوید: «حواسم هست. چون حیاط ندارم لباس‌هایم را بعد از شست‌وشو برای خشک شدن روی این بند می‌اندازم.»

می‌گویم مگر خودت لباس‌هایت را می‌شوری؟ می‌گوید: «من تمام کارهایم را خودم می‌کنم. از شستن و رفتن و آشپزی.» چشمانم گرد می‌شود و تا می‌خواهم سوالی بپرسم می‌گوید: «در حد یک غذای ساده مثل آب‌گوشت. بقیه مرا قدغن کرده‌اند از درست کردن غذاهای سرخ کردنی.» در یخچالش را باز می‌کند و می‌گوید: «ببین. این ظرف حلواست. این پنیر و این هم برنج و مرغ.» می‌گویم حاجی بی‌بی خدایی نکرده غذای مانده نخوری که مسموم می‌شوی. می‌گوید: «کفران نعمت نمی‌کنم. اما اگر بو بدهد نمی‌خورم.»

حاجی بی‌بیِ قصه‌ی ما با این که زجر زیادی از دنیا کشیده است، مدام لبخند بر لب دارد. شربتم را سر می‌کشم و حاجی بی‌بی می‌گوید: «راستی من هم موبایل دارم.» بلند می‌شود و گوشی همراهش را از کیفش که بر میله تختش آویز است را در می‌آورد و نشانم می‌دهد. می‌گوید: «پسر محمود برایم خریده است. برای این که اگر بیرون از خانه باشم نگرانم نشود.» می‌گویم پس یک طرفه است. می‌خندد و می‌گوید: «یک‌طرفه‌ی یک‌طرفه.»

کنار تختش دبه‌ی بزرگ ترشی گذاشته است. می‌گویم: معلوم است که ترشی زیاد می‌خوری؟ می‌گوید: «نه بابا. من درست می‌کنم برای همسایه‌ها. این ترشی بادمجان و پوست لیمو است. تازه رب نارنج و رب گوجه فرنگی هم درست می‌کنم. قبلا رب‌گوجه را روی پشت بام پهن می‌کردم اما حالا توانش را ندارم که پله‌ها را پایین و بالا کنم.»

محمود می‌خواهد برود که آن‌ها را روی تخت رو به قاب دوربینم می‌نشانم تا شات بزنم. حاجی بی‌بی می‌گوید: «محمود ساندویچی دارد.» زن محمود می‌خندد و می‌گوید: «منظورش همان فست‌فودی است.» همه می‌خندیم و می‌گوید: «یک بار مرا هم برده‌اند. دعوتم کرده‌اند.» می‌گویم: حاجی بی‌بی پس خوش‌اشتها هم هستی. می‌گوید: «سیب زمینی کبابش را خیلی دوست دارم.»

شات می‌زنم و محمود خداحافظی می‌کند. جمع‌مان کاملا زنانه است و بساط قلیان هم به‌راه. بعد از این‌که حاجی بی‌بی چند پک متوالی به قلیان می‌زند دوباره گفت‌وگویم را از سر می‌گیرم. می‌گویم: شنیده‌ام روضه هم می‌روی؟ می‌گوید: «حتما که می‌روم. خانه‌های نزدیک خودم می‌روم اما اگر دور باشد باید کسی با ماشین مرا ببرد چون زیاد نمی‌توانم راه بروم. قبلا مسجد هم می‌رفتم اما چون کوچه و خیابان را تغییر داده‌اند چند بار داخل  رودخانه افتادم و بدنم کبود شد.»

می‌گویم چرا با عصا نمی‌روی؟ می‌گوید: «بلد نیستم. با دست کشیدن روی دیوار راحت‌ترم. اما دیگر تمام دست و کتف و بازویم درد می‌کند و حالا خیلی کمتر می‌روم و بیشتر در خانه نمازم را می‌خوانم.»

یکی از همسایه‌های قدیمی حاجی بی‌بی خاطره‌ای جالب از گذشته‌ای نه چندان دور برایم تعریف می‌کند و می‌گوید: «ساعت یک نیمه‌شب صدای در زدن آمد. از خواب بیدار شدم و پشت در حاجی بی‌بی را دیدم. از صدایم فهمید که خوابم. گفت مگر ساعت چند است؟ گفتم یک نیمه شب. معذرت‌خواهی کرد و گفت ببخشید من که نمی‌دانم ساعت چند است. خوابم نمی‌برد آمدم. خداحافظی کرد و رفت.»

با خنده رو به حاجی بی‌بی می‌گویم: «باز هم نیمه شب جایی رفته‌ای؟» می‌گوید: «نه. حالا ساعت دیواری‌ام روی هر ساعتی که باشد به همان اندازه آهنگ می‌زند و من می‌دانم که اگر سه تا خورد یعنی ساعت سه است.»

از سامیه کوچولو که روی پای حاجی بی‌بی نشسته است می‌پرسم عمه را چند تا دوست داری؟ با انگشت‌های دستانش دو تا را نشانم می‌دهد و می‌گوید: «عمه برایم قصه می‌گوید.» حاجی بی‌بی از توی کیفش شکلات‌هایی را بیرون می‌آورد و می‌گذارد کف دستان کوچک سامیه.

باید مصاحبه‌ام را تمام کنم. قرار است همه ساعت نه خودشان را به مجلس روضه آقا برسانند. می‌گویم حاجی بی‌بی من دیگر سوالی ندارم اگر خودت حرفی داری بگو. می‌گوید: «حرف که نه، اما من هیچ آرزویی نداشتم و ندارم. اما دلم پر می‌کشد برای کربلا.»

کربلا… دیگر نمی‌شنوم حاجی بی‌بی چه می‌گوید. به خودم که می‌آیم دارم با حاجی بی‌بی روبوسی می‌کنم برای خداحافظی. می‌گوید: «چشم ندارم اما دل که دارم.»

تمام معادلات ذهنم یقه احساسم را می‌گیرند و من گیج قصه‌هایی می‌شوم که روی سرم تلنبار شده‌اند. این‌بار اشک‌های من سرازیر می‌شود که چرا باید آخر تمام گزارش‌های من به این یک کلمه ختم بشود. کربلا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

0 نظر
scroll to top