هفتبرکه – گریشنا: زمستان سال گذشته صادق رحمانی و محمدعلی شامحمدی دو تن از مدیران موسسه هفتبرکه سفری به قطر داشتند. در ادامه گزارش از روزگار گراشیها در کشورهای حوزه خلیجفارس، صادق رحمانی گزارشی از این سفر کوتاه نوشته است که در شبهای آینده به تدریج در گریشنا منتشر میشود.
در این صفحه گریشنا میتوانید هر شب ساعت ۱۱ سفرنامه قطر را دنبال کنید (+)
به کتارا خوش آمدید
روایت صادق رحمانی از سفر به قطر
ما دقیقا همان روزی وارد قطر شدیم که آخرین روز اعتبار ویزایمان بود.
من از تهران به فرودگاه لار آمدم و با همان هواپیما با محمدعلی شامحمدی به مقصد دوحه پرواز کردیم. فرودگاه لار پر از مسافرانی بود که میشد از چهرههایشان خواند که از شهرهای مختلف آمدهاند. از یکی که در کنارم نشسته بود پرسیدم شما از کجا آمدهاید؟ گفت از بندر جاسک. گفتم چرا این همه راه به لار آمدهای؟ گفت: قبلا فرودگاه بندرعباس به قطر پرواز داشت اما به دلیل کمبود مسافر برچیده شد و به لار میآییم. او با لباس جذاب بلوچی خیلی سرزنده و شاداب مینمود. کارگری که خود را اهل بشاگرد معرفی کرد. بیشتر مسافران میان سال و پیر بودند. برخی تنها و برخی با زن و بچه. سالن فرودگاه لار با این ازدحام کوچک مینمود. پیرمرد سیاه سوختهای که چشم چپش تنگتر بود و پلکهایش کاملا افتاده بود به من نگاهی انداخت. ریشهایش را سه تیغه کرده بود چفیه سفید و قرمز به سر داشت. سنش به شصت میرسید. زنی با چادر سیاه هم سمت راستش نشسته بود با صورتی آب مکیده و دستهایی چروک. مسافران طبق معمول برای سوار شدن به هواپیما شتاب میکردند، بی خبر از این که در فرودگاه دوحه حداقل چهل و پنج دقیقه همه را معطل خواهند کرد. صندلی سمت چپ خالی بود پیرمرد با نگاهش که لبخند خشکی چاشنیاش بود اشاره کرد که بنشینم. گفتم جای کسی نیست؟ گفت نه جای خودته! سلام کردم. دستهایش زمخت و کار کرده بود. انگار داشتم با تُوَت (بخش انتهایی برگ نخل) دست میدادم. پرسیدم اسمت چیست و اهل کجایی؟ گفت: درویش. اهل مینابم. از چهل سال پیش به قطر فرار کردم. قصهاش مفصله. درِ سالن انتظار باز شد و درویش رو به زنش کرد و گفت: یالله پاشو. زن به سختی از روی صندلی بلند شد.
قبل از این که سوار هواپیما شویم محمود عبداللهی و قدرت نیکخو را دیدیم و تعارف کرد که در دوحه همدیگر را ببینیم. فرصتی که در دوحه فراهم نشد. البته قدرت را چند دقیقه ای در بازار واقف دیدیم.
هواپیما از همان هواپیماهای پس از برجام بود. چراغ کمربند که سبز شد، نگاهی به پس و پیش انداختم. درویش را پیدا کردم. کنار صندلیاش نشستم. گفتم: قصه فرارت به قطر رو برام تعریف کن. درویش نگاهی کنجکاوانه به من انداخت. دلش میکشید که داستان زندگیاش را تعریف کند. گفت: من پنجاه سال پیش برای خودم یلی بودم. پدرم بر اثر بیماری مرده بود و من بودم و مادر و برادر کوچکم شعبون و خواهرم که ازدواج کرده بود و رفته بود سی خودش بندر جاسک. شابونک مریض بود. من هم یه زمین کوچکی داشتم سیب و گوجه میکاشتم و یکی دوتا بز و بزغالهی لاغر مردنی. پیرمرد نگاهی انداخت به ماه بگم. زن صورتش را گرفته و ساکت بود.
صفحهی روبهروی صندلی مسیر حرکت از لار به فرودگاه دوحه را نشان میداد. مهماندارها با چرخ پذیرایی آمدند. درویش گفت: کپر ما و کپر خانواده بیگم کنار هم بود. یک روز پاسبونا اومده بودند سربازگیری. میخواستند احمدو رو ببرن به اجباری. ماه بگم گریه میکرد. راستش تهته دلم ماه بگم را میخواستم. نمیتونستم گریهاش رو ببینم. پدر و مادر احمدو هم زاری میکردند. میگفتند ما فقط همین یک پسر را داریم. کمک حال ماست. هیچ به خرج مامورها نمیرفت. یک گروهبان بود به همراه یه سرباز آمده بودند. سرباز احمدو را کشانکشان از کپر آورد بیرون. گروهبان با آن سبیل سیاه و کلفتش ابروهاش را در هم گره زد و گفت: پدرسوخته! راه بیفت بریم. بعد وقتی پافشاری احمدو را دید. با قنداق تفنگ زد به آبگاه احمدو. آه و زاری همه رفته بود بالا. من به رگ غیرتم برخورد. به ماهبگم نگاهی انداختم. نگاهش ملتمسانه بود. دلم میخواست خودم رو براش نشون بدم. از همون اطراف، یک سنگ یک منی پیدا کردم بلند کردم و با تمام نیرو از پشت سر زدم به گروهبان. خون از زیر کلاهش فواره زد. سبیل کلفتش قرمز شده بود. در دم نقش بر زمین شد. سرباز از اون ور در رفت و من از این ور. یک لحظه همهی محله ساکت ماند. ماه بگم اون موقع پانزده ساله بود. توی شلوغی اومد پشت کپر. گفت: باید فرار کنی. وقتی آبها از آسیاب افتاد، برگرد. من هم ترسیده بودم. فکر کردم گروهبان مرده. به ماه بگم گفتم: میرم به یه شرط که برام صبر کنی. ماه بگم قول داد. من به هر صورتی بود خودم رو رسوندم بندرلنگه. بعد هم بندر کنگ. نمیدونستم تقدیر با من چه خواهد کرد. باید کجا میرفتم؟ کویت؟ قطر یا بحرین؟ در تمام طول راه به مادرم فکر میکردم. به شابونک. به گروهبان. به احمدو. به ماه بیگم.
مهمانداران برای جمع کردن ته ماندهی غذاهای مصرفی آمدند. بلندگوی هواپیما اعلام کرد که تا بیست دقیقهی دیگر در فرودگاه دوحه به زمین خواهیم نشست.
درویش مینابی، لحظهای سکوت کرد. به صدای بلندگو گوش داد. به ساعت مچیاش نگاه کرد و با دستمال کاغذی لب و لوچهاش را تمیز کرد و گفت: سه روز و سه شب روی دریا بودیم با کارگران جوانی که یا از سربازی فرار کرده بودند یا به امید لقمه نانی راه سفر در پیش گرفته بودند. بالاخره در گرگ و میش یک صبح ما را در ساحل قطر پیاده کردند. حالا من هیچ اطلاعی از هیچ کس نداشتم. از طرفی نمیدانستم چه به سر گروهبان اومده؟
هواپیما در فرودگاه دوحه به زمین نشست. سر مهماندار برای همه ما آرزوی اقامتی خوش کرد. با درویش قرار گذاشتیم یک بار در دوحه همدیگر را ببینیم و ادامه قصه را از او بشنوم. قبول کرد. نشانی داد: بازار واقف، بعد از مسجد، راسته ابزار فروشی.
در هواپیما به روی مسافران باز شد و ما وارد فرودگاه مدرن دوحه شدیم. و دقیقا چهل و پنج دقیقه به دلیل وارسی چمدانها ما را روی صندلی نشاندند.
آب و هوای قطر آب و هوایی بیابانی است. در این کشور زمستان، هوایی خنک دارد. در زمستان در اثر توده هوایی سودانی بارانهای سیل آسایی میبارد که خسارت به بار میآورد؛ ولی تابستان هوایی شرجی و گرم دارد. بنابراین ما تقریبا در بهترین اوضاع آب و هوایی وارد قطر شدیم.
خلیل اسدی فرزند حاج صادق به استقبال من و محمدعلی شامحمدی آمده بود. خلیل داماد حاج حسن اسماعیلیست. ناهار را در منزل ایشان خوردیم و به هتل لاویلا رو بهروی میدان دارالکتب رفتیم که شب را در هتل خستگی به در کنیم. مگر خروپف محمدعلی گذاشت؟
در این صفحه گریشنا میتوانید هر شب ساعت ۱۲ #سفرقطر را دنبال کنید?
http://bit.ly/Ger-Qatar
آیناز.غ
۲ خرداد ۱۳۹۷
بقیه داستان رو میشنیدید بعد میومدید بیرون از هواپیما.
یکی گفته...
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
سلام خسته نباشید بقیه نداره این داستان؟