P1000208

راحله بهادر: صدای مادرش راوی صفحات کتاب است. محمد گاهی به صورت او دست می‏کشد؛ به چشم‏هایش، و دوست دارد لبخند مادرانه‏اش را ببیند. لبخند صبورانه‏‌ی مادر جوان با محمد نوزده ساله شده است. «چهار صبح نهم آبان‌ماه هفتاد و یک محمد به دنیا آمد. اولین فرزند بود و بی‌اندازه از داشتن یک فرزند سالم خوشحال بودیم. اما کم‏کم فهمیدم چشم‌های محمد مشکلی دارند. نمی‏توانست به صورت‏ام یا به جایی دیگر نگاه کند. از روز سوم یا چهارم تولد بود که مطمئن شدم نابینا است. مادربزرگ‌ام می‏گفت بچه تا چهل روز نه دید دارد و نه شنوایی، اما محمد نه به صدایی واکنش نشان می‏داد و نه به سمت صدای من برمی‏گشت. به دکتر رفتیم و بعد از آزمایش و معاینه در گراش و شیراز، پزشکان نابینا بودن‏اش را تایید کردند. تا چهار سالگی نمی‏دانست نمی‏بیند و با همبازی‏هایش فرق دارد. کم‌کم فهمید؛ اما خیلی زود برایش عادی شد.»

مسیر سخت مدرسه تا یادگرفتن

«نه ساله بود که تصمیم گرفتیم بفرستیم‌اش به مدرسه. آشنایان و اقوام سخت مخالف بودند و می‏گفتند یک بچه با این معلولیت چه نیازی به سواد دارد. اما من و پدرش حس می‏کردیم باید هرچه از دست‌مان بر می‏آید برایش انجام دهیم. هر قدم درست ما، فانوسی بود که جلوی پایش روشن می‌شد. اول‌اش حتی فکر نمی‏کردیم یاد بگیرد، اما از همان روزهای اول، به درس و کتاب علاقه نشان داد و برایش جذابیت داشت.

«سه سال دیر به مدرسه رفته بود و برای همین سه سال در مدرسه‏ی استثنایی کوثر لار در پایه‏‌ی آمادگی ماند. مسیر سختی بود. برای سرویس‏‌اش مشکل داشتیم و باید هر روز صبح می‏رفت و عصر برمی‏‌گشت. روزهای اول برایم خیلی سخت بود. مضطرب و نگران بودم، چون نمی‏دانستم در چه وضعیتی است. اگر ماشین دیگری بایستد و اشتباهی سوار شود، چه کسی کمک‏‌اش می‏کند؟ اما محمد از روی صدا، تشخیص می‏داد. پا به پایش، کلمه به کلمه، تکرار می‏کردم و یاد می‏گرفت. خط بریل می‏خواند و من درس‏های شفاهی را برایش توی یک نوار ضبط می‏کردم تا یاد بگیرد. قبل از مدرسه، توانسته بود چهار جزء قرآن را حفظ کند و در درس‌های حفظی شاگرد اول بود. کلاس سوم رفت قاطی بچه‏‌های عادی در مدرسه‏‌ی حدادنژاد. درس‌هایش بهتر شده بود. سال چهارم و پنجم به خاطر هزینه‏‌ی زیاد، به گراش برگشتیم و تا کلاس پنجم در مدرسه‏‌ی بهزادی شاگرد اول بود.

«حالا تنها شاگرد نابینای کلاس سوم راهنمایی مدرسه‏‌ی عالیان است. دوستان‌اش همه عادی هستند و با محمد هم مثل خودشان رفتار می‏کنند. هر روز خودم او را به مدرسه می‏‌برم و برمی‏گردانم. هنوز هم بعضی‏‌ها می‏گویند نیازی به ادامه تحصیلات ندارد. اما من و پدرش دوست داریم تا جایی که در توان‌مان است و خودش دوست دارد، درس‏‌اش را ادامه دهد. هنوز هم درس‏های حفظی را برایش در کاست می‏خوانم و از روی آنها درس می‏خواند. پنجشنبه که می‌شود، برای درس‏های مشکل‏تر مثل ریاضی و زبان انگلیسی و املاء، می‏برم‌اش لار پیش معلم رابطش، خانم روشن‏پور، که از نه سالگی تا حالا با محمد کار کرده است.»

محمد و دنیای اطراف

«از کودکی ضبط صوت‏‌اش را خیلی دوست دارد. تا حالا سه تا دوچرخه سوار شده و مسیر خانه‏‌ی خودمان تا خانه‏‌ی مادربزرگ‏‌اش را بلد است. محله‏‌ی قدیم‏مان – بند و شیخ- که بودیم، مسیر نانوایی و تعمیرگاه و بقالی را بلد بود و هر وقت کاری داشت، خودش می‏رفت. مغازه‏‌دارها و همسایه‏‌ها و دوستان با محمد خیلی مهربان بودند و در محله‏‌ی جدید هم همین طور است. تازگی‏‌ها یک موتور خریده که اجازه نداده‏‌ایم سوارش بشود و گاهی با پدرش سوار می‏‌شوند و هر وقت نیاز به تعمیر جزیی دارد، خودش درست‏‌اش می‏کند. مردم شماتت‏مان می‏‌کردند که چرا یک بچه در این وضعیت سوار دوچرخه می‏شود، اما چطور می‏توانستم جلوی اشتیاق‏‌اش را بگیرم. برای همین با مواظبت و صبر و توکل بر خدا، یاد گرفت و تا حالا مشکل خاصی نداشته است و تمام کارهای شخصی‏‌اش را هم خودش انجام می‏دهد.

«دو خواهر دارد. یک بار برای این که دو تا دخترهایم بتوانند وضعیت محمد را به خوبی درک کنند، اتاق را در شب کاملا تاریک کردم و گفتم این دنیای محمد است و باید کمک‏اش کنیم تا برای روشن شدن دنیایش حسابی درس بخواند.»

نوزده سالگی و دنیای روشن محمد زارع

«تابستان که می‏شود، دوست دارد برود سر کار. تابستان سال قبل در یک تاکسی تلفنی، سه ماه دفتردار بود. حافظه‏‌ی خیلی خوبی برای شماره‌ها و آدرس‌ها دارد و دوست دارد خرج‏اش را خودش در بیاورد. سه سال قبل، یک خانم نابینای بیست و شش ساله از لامرد، از مدرسه‏‌ی لار به محمد معرفی شد تا خط بریل را یادش بدهد. حتی خواستند حقوق هم برایش در نظر بگیرند، اما محمد قبول نکرد. حالا هم می‏تواند با پایان دوره‏‌ی راهنمایی، معلم پایه‌ی اول مدرسه‏‌ی استثنایی برای نابینایان شود.

«محمد، برای خودش و ما معلول نیست. بسیار عادی است و اصلا یادمان رفته نابینا است. اما برای بعضی‏‌ها که خودشان خوب نمی‏بینند، محمد هنوز یک معلول است.»

خورشید چشم‏های محمد می‏‌تابد و آینده‏‌اش با درس و کتاب؛ که خط به خطش با صدای شنیدنی مادرش آمیخته و لبخند نادیدنی او و پدر و خواهرها و معلم‏‌ها و دوستان‏اش روشن شده است.

(این گزارش در شماره پنجم افسانه گراش منتشر شده است)