راحله بهادر: صدای مادرش راوی صفحات کتاب است. محمد گاهی به صورت او دست میکشد؛ به چشمهایش، و دوست دارد لبخند مادرانهاش را ببیند. لبخند صبورانهی مادر جوان با محمد نوزده ساله شده است. «چهار صبح نهم آبانماه هفتاد و یک محمد به دنیا آمد. اولین فرزند بود و بیاندازه از داشتن یک فرزند سالم خوشحال بودیم. اما کمکم فهمیدم چشمهای محمد مشکلی دارند. نمیتوانست به صورتام یا به جایی دیگر نگاه کند. از روز سوم یا چهارم تولد بود که مطمئن شدم نابینا است. مادربزرگام میگفت بچه تا چهل روز نه دید دارد و نه شنوایی، اما محمد نه به صدایی واکنش نشان میداد و نه به سمت صدای من برمیگشت. به دکتر رفتیم و بعد از آزمایش و معاینه در گراش و شیراز، پزشکان نابینا بودناش را تایید کردند. تا چهار سالگی نمیدانست نمیبیند و با همبازیهایش فرق دارد. کمکم فهمید؛ اما خیلی زود برایش عادی شد.»
مسیر سخت مدرسه تا یادگرفتن
«نه ساله بود که تصمیم گرفتیم بفرستیماش به مدرسه. آشنایان و اقوام سخت مخالف بودند و میگفتند یک بچه با این معلولیت چه نیازی به سواد دارد. اما من و پدرش حس میکردیم باید هرچه از دستمان بر میآید برایش انجام دهیم. هر قدم درست ما، فانوسی بود که جلوی پایش روشن میشد. اولاش حتی فکر نمیکردیم یاد بگیرد، اما از همان روزهای اول، به درس و کتاب علاقه نشان داد و برایش جذابیت داشت.
«سه سال دیر به مدرسه رفته بود و برای همین سه سال در مدرسهی استثنایی کوثر لار در پایهی آمادگی ماند. مسیر سختی بود. برای سرویساش مشکل داشتیم و باید هر روز صبح میرفت و عصر برمیگشت. روزهای اول برایم خیلی سخت بود. مضطرب و نگران بودم، چون نمیدانستم در چه وضعیتی است. اگر ماشین دیگری بایستد و اشتباهی سوار شود، چه کسی کمکاش میکند؟ اما محمد از روی صدا، تشخیص میداد. پا به پایش، کلمه به کلمه، تکرار میکردم و یاد میگرفت. خط بریل میخواند و من درسهای شفاهی را برایش توی یک نوار ضبط میکردم تا یاد بگیرد. قبل از مدرسه، توانسته بود چهار جزء قرآن را حفظ کند و در درسهای حفظی شاگرد اول بود. کلاس سوم رفت قاطی بچههای عادی در مدرسهی حدادنژاد. درسهایش بهتر شده بود. سال چهارم و پنجم به خاطر هزینهی زیاد، به گراش برگشتیم و تا کلاس پنجم در مدرسهی بهزادی شاگرد اول بود.
«حالا تنها شاگرد نابینای کلاس سوم راهنمایی مدرسهی عالیان است. دوستاناش همه عادی هستند و با محمد هم مثل خودشان رفتار میکنند. هر روز خودم او را به مدرسه میبرم و برمیگردانم. هنوز هم بعضیها میگویند نیازی به ادامه تحصیلات ندارد. اما من و پدرش دوست داریم تا جایی که در توانمان است و خودش دوست دارد، درساش را ادامه دهد. هنوز هم درسهای حفظی را برایش در کاست میخوانم و از روی آنها درس میخواند. پنجشنبه که میشود، برای درسهای مشکلتر مثل ریاضی و زبان انگلیسی و املاء، میبرماش لار پیش معلم رابطش، خانم روشنپور، که از نه سالگی تا حالا با محمد کار کرده است.»
محمد و دنیای اطراف
«از کودکی ضبط صوتاش را خیلی دوست دارد. تا حالا سه تا دوچرخه سوار شده و مسیر خانهی خودمان تا خانهی مادربزرگاش را بلد است. محلهی قدیممان – بند و شیخ- که بودیم، مسیر نانوایی و تعمیرگاه و بقالی را بلد بود و هر وقت کاری داشت، خودش میرفت. مغازهدارها و همسایهها و دوستان با محمد خیلی مهربان بودند و در محلهی جدید هم همین طور است. تازگیها یک موتور خریده که اجازه ندادهایم سوارش بشود و گاهی با پدرش سوار میشوند و هر وقت نیاز به تعمیر جزیی دارد، خودش درستاش میکند. مردم شماتتمان میکردند که چرا یک بچه در این وضعیت سوار دوچرخه میشود، اما چطور میتوانستم جلوی اشتیاقاش را بگیرم. برای همین با مواظبت و صبر و توکل بر خدا، یاد گرفت و تا حالا مشکل خاصی نداشته است و تمام کارهای شخصیاش را هم خودش انجام میدهد.
«دو خواهر دارد. یک بار برای این که دو تا دخترهایم بتوانند وضعیت محمد را به خوبی درک کنند، اتاق را در شب کاملا تاریک کردم و گفتم این دنیای محمد است و باید کمکاش کنیم تا برای روشن شدن دنیایش حسابی درس بخواند.»
نوزده سالگی و دنیای روشن محمد زارع
«تابستان که میشود، دوست دارد برود سر کار. تابستان سال قبل در یک تاکسی تلفنی، سه ماه دفتردار بود. حافظهی خیلی خوبی برای شمارهها و آدرسها دارد و دوست دارد خرجاش را خودش در بیاورد. سه سال قبل، یک خانم نابینای بیست و شش ساله از لامرد، از مدرسهی لار به محمد معرفی شد تا خط بریل را یادش بدهد. حتی خواستند حقوق هم برایش در نظر بگیرند، اما محمد قبول نکرد. حالا هم میتواند با پایان دورهی راهنمایی، معلم پایهی اول مدرسهی استثنایی برای نابینایان شود.
«محمد، برای خودش و ما معلول نیست. بسیار عادی است و اصلا یادمان رفته نابینا است. اما برای بعضیها که خودشان خوب نمیبینند، محمد هنوز یک معلول است.»
خورشید چشمهای محمد میتابد و آیندهاش با درس و کتاب؛ که خط به خطش با صدای شنیدنی مادرش آمیخته و لبخند نادیدنی او و پدر و خواهرها و معلمها و دوستاناش روشن شده است.
(این گزارش در شماره پنجم افسانه گراش منتشر شده است)