گریشنا: «الف» شماره ۷۳۳، نشریه داخلی انجمن شاعران و نویسندگان گراش، همزمان با جلسه ۸۳۳ انجمن ادبی، روز پنجشنبه هفدهام اردیبهشت ۱۳۹۴ منتشر شد. مطالب برگزیده این شماره را میتوانید در ادامه بخوانید، و کل نشریه را نیز میتوانید به فرمت pdf از گریشنا دریافت کنید (کلیک کنید).
خصوصی
حسن تقیزاده (با همکاری ابوالحسن محمودی)
قرار است امروز بعد از ظهر برگ دیگری از تاریخ روابط بین کشورها ورق بخورد و دیدار مهم و رسمی بین دو کشور ایالات متحده آمریکا و کوبا در سطح وزیران امور خارجه انجام پذیرد. از آنجا که این ملاقات در نوع خود بینظیر است و بعد از ۵۷ سال دشمنی و کینهتوزی بین دو کشور- که یکی نماد سرمایهداری جهان غرب و دیگری نماد سرسختی کمونیستی است- برگزار میشود، بیم آن میرود که در حین ملاقات رسمی به یاد دشمنیهای گذشته خود بیفتند و از خجالت همدیگر دربیایند و به جای یک ملاقات، رسوایی و افتضاح به بار آورند. لذا دستاندرکاران امر برای بیدردسر برگزار شدن این ملاقات، دست به ابتکار زدند و ترتیب یک ناهار و یک دیدار کوتاه چند دقیقهای بعد از ناهار را دادند. بعد از این ملاقات بلافاصله کنفرانس مطبوعاتی برگزار میشود تا دلایل خودشان را برای برقرار این ارتباط در رسانهها توجیه کنند. پنج دقیقه به شروع کنفرانس باقی است.
جان کری وزیر خارجه آمریکا بعد از ناهار زودتر وارد اتاق خصوصی شد. او ترجیح داد ناهار را استیک گوشت با تخممرغ بخورد و حالا با خلال دندان مشغول از بین بردن آخرین آثار گوشت از میان دندانهایش است. برونو رودریگز وزیر خارجه کوبا مدتی بعد وارد اتاق میشود و کری با دیدن او قاهقاه میخندد.
رودریگز: ادب داشته باش آقا.
کری: چرا انقدر کوتاهی؟ معلومه تحریمها روتون اثر گذاشته.
رودریگز: من قدم مشکلی نداره. این شما هستین که همیشه پرخوری میکنین و غذا رو دو لپی میدین توی شکم صابمردهی بورژواتون.
کری: راسته که میگن بیشتر کوبایی ها به دو مرض قند و ریه مبتلا هستن؟
رودریگز صندلی خودش را صاف میکند تا بشیند: کی گفته؟ نکنه سازمان سیاتون این گزارش احمقانه رو داده؟
کری: لازم نیست سازمان سیا بگه. همه میدونن که کشورتون دو محصول بیشتر نداره: نیشکر و سیگار برگ.
رودریگز: این باعث افتخار ماست که با نیشکر و سیگار برگ اقتصاد مملکتمون رو میچرخونیم. ولی شما چطور؟ زیادهروی در تولید باعث پرخوری و چاقی شما شده. هیچ میدونی شما به یک مرضی مبتلا هستین که خودتون هم خبر ندارین؟
کری خلالاش را کمی در دهان تکان میدهد و به رودریگز پوزخند میزند: نکنه دکترهای کوبایی این مرض ما رو کشف کردن؟
رودریگز: نه تنها دکتر های کوبایی بلکه تمام مردم کوبا و آمریکای جنوبی میدونن که شما مرض توهم دارین و فکر میکنین آقا و سرور جهان هستین.
کری: احمقانه است که فکر کنی فقط مردم آمریکای جنوبی اینطور فکر میکنن…
رودریگز صحبت کری را قطع میکند: رسواییهای شما بر کسی پوشیده نیست آقای وزیر. شما با ریختن بمب اتم روی سر مردم، اسم خودتون رو گذاشتید ابر قدرت.
کری: راستی دیدم که سر میز ناهار بیف استراگانف میخوردی. این همه غذای آمریکایی و ایتالیایی روی میز بود، چرا اون؟
رودریگز: چون هاتپوت و دیمسام سر میز نبود.
کری: دیمسام غذای کدوم کشوره؟
رودریگز: غذای کشوریه که فقط یک قدم مونده از شما جلو بزنه.
کری: از ما جلو بزنه؟ هنوز از مادر زاییده نشده کسی از ما جلو بزنه.
رودریگز: زیاد نه. فقط یک میلیارد و سیصد میلیون.
کری: یعنی چی یک میلیارد و سیصد میلیون؟
رودریگز: یعنی همین تعداد آدم در چین از مادر زاده شده و داره زیر پاتونو خالی میکنه. کجای کاری؟!
کری: آه ببین رودریگو، ما اینجا اومدیم که با هم دوستانه صحبت کنیم…
رودریگز: دوستانه صحبت کنیم؟ ولی هنوز مزار برادر مکتبی و انقلابیمون چهگوارا خشک نشده آقای وزیر.
کری: هههه. اون مردک هم قدش کوتاه بود.
رودریگز: هموطناش مارادونا هم قدش کوتاه بود. ولی دیدی که چهکار کرد؟ با یک دست جام جهانی رو برای کشورش به ارمغان آورد.
کری: خوب قبول میکنم. شما آمریکا جنوبیها توی این یک قلم از ما جلوترین. البته نه هر فوتبالی.
رودریگز: نکنه منظورت فوتبال آمریکاییه؟ شما اسم اونو میذارین فوتبال؟ هفت هشت تا نرهغول مثل کرگدن به سر و کله هم میزنن؟
کری سعی میکند فضا را عوض کند: بهتره که بیخیال فوتبال بشیم. ما اومدیم اینجا که روابط دوستانه داشته باشیم.
کری یک موبایل از جیب کتاش بیرون میآورد.
کری: بیا، این رو به عنوان هدیه از من قبول کن.
رودریگز: آیفونه؟ آیفون چنده؟
کری: آخرین مدل آیفون. ۸ اس.
رودریگز: ۸ اس؟ نشنیدم. تا اونجایی که من میدونم آخرین مدل آیفون ۶ اسه.
کری: جهان سومیِ ندید بدیدی دیگه! مگه نمیدونی آخرین سری آیفونها قبل از اینکه به بازار بیاد اول چند ماهی به اعضای دولت و تمامی دستاندرکاران عالیرتبه آمریکا داده میشه و بعد مردم آمریکا؟ و بعد از دو سه سال میآد بازار؟ فقط مواظب باش بازی کندیکراش رو دلیت نکنی. الان توی مرحله ۷۳۶ هستش.
رودریگز: شوخی میکنی؟ من تازه رسیدم مرحله ۲۳۱. ولی فکر نمیکنم کار خودته، حتماً امتیازشو خریدی. حالا بگذریم. ولی من هم برای تو یک سوپرایز دارم.
رودریگز دست در جیب شلوارش میکند و چند تهسیگار برگ را روی میز میاندازد. و بعد یکییکی آنها را بو میکند.
رودریگز: این مال پدربزرگ فیدله. و این یکی هم مال مارکزه.
و یکی از آنها را با دقت بو میکشد.
رودریگز: آها، خودشه. این مال عمو ارنسته. اینو بدم؟
کری: این الان هدیه است؟ میخوای هدیه بدی لااقل یه سیگار برگ کامل کوبایی همراه خودت میآوردی و نه تهسیگار.
رودریگز: من میدونم شما به این چیزها علاقهمندین. چیزهایی که متعلق به هنرمندان و نویسندگان بزرگه. فکر کنم دو سال پیش بود که سنگ توالت فرنگی سلینجر دو میلیون دلار فروخته شده.
کری با خوشحالی تهسیگار را میگیرد
کری: این واقعاً تهسیگار همینگویه؟ این حداقل سیصدهزار دلار میارزه که. ببینم میتونی سنگ توالتشو برام گیر بیاری؟
رودریگز: شما واقعاً زیادهخواهی توی خونتونهها. هنوز در دیزی رو باز نکردیم که گربهها بیان آقای وزیر.
کری: من معذرت میخوام. نباید اینو میگفتم.
کری تهسیگار را در جیباش میگذارد و در مقابل چشم حیرتزده وزیر خارجه کوبا، پاچه شلوارش را به آرامی تا بالای زانویش بالا میبرد و دو سه تار از موی پایش را میکند. کفشاش را در میآورد و کف پایش را روی مبلی که روی آن نشسته میگذارد به طوری که زانویش مقابل دهانش قرار میگیرد و کلمات نامفهومی را ادا میکند.
رودریگز: مودب باشین آقا. اینجا جای تمیز کردن موهای زائد و نظافت نیست. من این حرکت شما رو یک توهین به خودم و کشورم میدونم.
کری: عصبانی نشو جهان سومی! من قصد توهین نداشتم. این دو سه نخ مویی که جدا کردم برای فعال کردن پیشرفتهترین سیستم مخابراتی که در زانوم نصب شده، بود. همین الان داشتم به پرزیدنت اوباما پیام میدادم.
رودریگز کمی سکوت کرد. بعد از جای خود بلند شد و زیپ شلوارش را پایین کشید. بعد گفت:
رودریگز: کری جان، به پا نجس نشی!
کری: داری چیکار میکنی مردک؟
رودریگز: فکس دارم. داره برام فکس میآد آقای وزیر.
در این لحظه یکی از ماموران انتظامات سالن در اتاق را باز میکند و از کری و رودریگز میخواهد برای کنفرانس مطبوعاتی به پشت تریبون واقع در پشت اتاق بروند.
داستان ترجمه ۱۹
انتخاب و ترجمه از راحله بهادر
Another Soulless City
James Claffey
By the fire in the hotel room she rubbed the soles of his feet with quartered lemons, balling her fist and running the knuckles from toes to heel and back again. When he relaxed against the sofa she ran her tongue along the bitter trail of the lemons, twisting it into each crack and crevice, bringing forth loud cries. He wrapped the bills earlier in a blue muslin cloth and tied it with gold cord, attaching an oblong card beneath the knot. The package he stowed in the drawer next to the Good News Bible, for later. The wine was on ice and the cake on order from room service, and as he watched her small bust rise and fall with each breath she took, he reconciled himself to another loveless birthday in another soulless city.
یک شهر مردهی دیگر
جیمز کلافی
در اتاق هتل کنار آتش، زن کف پاهای مرد را با لیموی قاچ شده مالید، دستهایش را مشت کرد و بند انگشتها را از انگشتان پا تا پاشنه و برعکس کشید. وقتی مرد به مبل تکیه داد، زن زباناش را روی رد تلخ لیموها زد، آن را در هر شکاف و ترکی چرخاند و نالههای بلندی کرد. مرد از قبل اسکناسها را در یک پارچهی چیت آبی پیچیده بود و آن را با قیطان طلایی بسته و زیر گره یک کارت مستطیل شکل زده بود. برای بعد، بسته را در کشو کنار یک نسخه از انجیل جا داده بود. مشروب در ظرف یخ قرار داشت و کیک از اتاق خدمات هتل آماده بود و مرد در حالی که بالا تنهی کوچک زن را تماشا میکرد که با هر نفس بالا و پایین میرفت، به یک روز تولد بیعشق دیگر در شهر مردهی دیگری تن میداد.
کارگاه ترجمه شعر ۲۰
انتخاب و ترجمه از مسعود غفوری
Rereading
Vijay Seshadri
Remember that family who lived in a boat
run aground and capsized
by the creamy dunes where the plovers nest?
Sea, sun, storm, and firmament
kept their minds occupied.
David Copperfield came and went,
and their sympathy for him was such
that they pitied him almost as much
as he pitied himself. But their story
is not like the easy one
where you return to me and
lift my scarred eyes to the sun
and stroke my withered hand
and marry me, distorted as I am.
He was destined to dismantle their lives,
David Copperfield, with his
treacherous friend and insipid wives,
his well-thought-out position
on the Corn Laws and the constitution.
They were stillness and
he was all motion.
They lived in a boat upside down on the strand,
but he was of the kind who couldn’t understand
that land was not just land
or ocean ocean.
(بشنوید)
بازخوانی
ویجی سشدری
آن خانواده را یادت است که در قایقی زندگی میکرد
که به گل نشست و واژگون شد
روی تپههای شنی نرم، جایی که مرغ باران لانه میکند؟
دریا، خورشید، طوفان و گنبد آسمان
ذهنشان را اشغال کرده بود.
دیوید کاپرفیلد آمد و رفت،
و همدردیشان با او طوری بود
که همانقدر برایش دلسوزی کردند
که او به حال خودش دلسوزی میکرد.
ولی قصهشان از آن قصههای ساده نیست
که تو به سویم برمیگردی
و چشمهای زخمیام را به سوی خورشید برمیگردانی
و دستان پژمردهام را نوازش میکنی
و با من ازدواج میکنی، با همه پریشانیام.
مقدّر بود که زندگیشان را از هم بپاشد
این دیوید کاپرفیلد، با آن دوست نابکار و زنان بیروحاش
با آن موقعیت حسابشدهاش
در قوانین منع واردات و قانون اساسی.
آنها سکون بودند و
او یکسره حرکت بود.
آنها در قایقی واژگون بر کرانه زندگی میکردند،
ولی او از آن جرگه بود که نمیتوانند درک کنند
که زمین فقط زمین نیست
یا اقیانوس اقیانوس.
(بشنوید)
تقویم الف ۲۴
ابوالحسن محمودی
فرا واقعگرایی یعنی: کپی بهتر از اصل است
اینکه ساعتها وقت گذاشته میشود و n تا تقویم زیر و رو میشود و به این نتیجه ختم میشود که مهمترین اتفاق در هفتهی پیشرو، دو جنگ مسلمانان در صدر اسلام با روم شرقی به نامهای برادران تبوک و یرموک است و اینکه متوجه میشوید که هیچ شخصیت بهدرد بخوری در این هفته، نه از مادر زاییده شده که ما بخواهیم شخصیتاش را تحلیل کنیم و نه تحلیل رفته و از دنیا رفته باشد، ناچاراً باید به یک نقاش بیکار اسپانیایی بسنده کرد که تازه او هم سالوادور دالی بود و نه هموطناش پابلو پیکاسو.
سالوادور فلیپه ژاسینتو دالی دومنک که اسماش رویِ ادسون آرانتس دو ناسیمنتو، معروف به پله، را کم کرده است در ۱۱ مه ۱۹۰۴ در منطقه کاتالونیای اسپانیا به دنیا آمد. پدرش سالوادور دالی نام داشت که پیش از به دنیا آمدن این سالوادور دالی، یک پسر دیگر به نام سالوادور دالی داشت که نه ماه قبل از به دنیا آمدن این سالوادور دالی، آن سالوادور دالی به دلیل التهاب روده درگذشت. والدین دالی هنگامی که پسرشان پنجسال داشت او را سر قبر برادرش بردند و به او گفتند که ببین! روح برادرت الان در جسمات حلول کرده است. و او هم باور کرد؛ چراکه یک جمله تاثیرگذار از دالی در مورد برادرش وجود دارد که میگوید: «ما شبیه یکدیگریم مانند دو قطره آب، اما بازتابی متفاوت داریم. تو احتمالاً اولین نسخه من بودی.» پرواضح است که درونمایه این جمله نشان از این دارد که دالی بر قوانین حقتکثیر یا کپیرایت تسلط کامل داشت.
دالی در پانزده سالگی در دالان خانهشان اولین نمایشگاه نقاشیاش را برپا کرد. اما این اولین و آخرین نمایشگاهی بود که مادرش پز آنرا جلو در و همسایه داد. چراکه او یکسال بعد به خاطر سرطان سینه از دنیا رفت. پدر دالی بعد از این اتفاق با «خاله» ازدواج کرد تا بار دیگر یاد و خاطره روح تازه گذشته بر جسم اینبار همسرش حلول کرده باشد.
دالی بهخاطر علاقه نسبت به داداش مرحوماش مدتی در نقاشیهایش پیرو سبک داداییسم بود. اما اگرچه محصول لاماسیا بود، عمدهی نقاشیهایش سورئال بود. مشهورترین اثر سورئالیستی دالی در سال ۱۹۳۱ کشیده شد که «تداوم حافظه» نام دارد. او در این اثر چند ساعتجیبی شل و ول را به دیوار و درخت آویزان کرد تا از این طریق تئوری نرمی و سختی را به چالش بکشد و به گفتهی خودش نمادی از «بالاترین خشم امپریالیستی دقت» باشد. و چقدر هم چاش ظریفی بود که اصلاً کار میلیونها آدم جنگزده و فقیر و بدبخت بیچاره بعد از کشیدن این اثر بینظیر رواج داد.
دالی در کنار نقاشی به مجسمهسازی و فیلمسازی نیز علاقه داشت و در کنار کارگردانان بزرگی نظیر هیچکاک هم مشغول به کار شد. اما خیلی بد است که اهل بارسلونا باشی و به فوتبال علاقهمند نباشی. این شد که او همسری را به نام «گالا» انتخاب کرد که به لحاظ سنی اگرچه یازده سال از او بزرگتر بود اما به خاطر همان تفکرات سورئالیستی که داشت، او را به صورت یک صغرسن تصور نمود. این شد که هشتاد و چهار سال عمر کرد و در ۲۳ ژانویه ۱۹۸۹ درگذشت.
شعروگرافی ۳۳
شعر و طرح از محمد خواجهپور
نشریه کامل را از اینجا دریافت کنید.
ناشناس
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
بی ربط
کاکاجی
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
با کرنش و تکریم به بوجود آوردگان و قلم زنان نشریه الف .نشریه داخلی انجمن شاعران و نویسندگان گراش که آخرینش شماره ۷۳۳ در اختیار علاقه مندان وخوانندگان قرار داده اند . کاکاجی شناختی و مراوده ای از جمعشان ندارد ولی شاید بعضی از نویسندگانش دورادور و از روی اسم اندکی آنها را بشناسند .هر کی هستند و در انجمن هر چه دنبال می کنند .خود افتخاریست برای من گراشی وگراش . چون در این اوضاع و احوال اجتماعی و فرهنگی که ریختن گرد یاس و بی عملی و سترون کردن استعدادهای ادبی که در این دیار از ملزومات کشور داری و حکمرانی شده .انجمنی که بتواند بدون تکیه به بزرگان و اصحاب صولت و دولت و مکنت ۷۳۳ شماره الف بیرون دهد و این مدید دوران دور هم جمع شوند و عشق وشوقی به ادب و فرهنگ نمایان سازند در این مملکت حکم کیمیا دارد و جای افتخار.
چون کاکا علاقه شایان به طنز و لغز دارد جا دارد بگویم این آقای حسن تقی زاده که خیلی دوست دارم ایشان را از نزدیک ببینم وآشنا شوم چه قلمی در نوشته طنزش “مکالمه خصوصی جان کری…..” بکار گرفته چقدر زیبا و متین این اثر ادبی را بوجود آورده .چه استعدادی و ذوقی بکار برده .بذله .وارونه سازی .بیان کردن آرام و به جریان انداختن رودی زلال از کلمات در نشان دادن ضعفها .دوروی ایهای اجتماعی و فساد سیاسی بزرگان عالم سیاست در هر دو صیغه استکباری غربی و مستضعفی ایدولوژیکی آن . الحق و انصاف این طنز نوشته را باید در ردیف نوشته های بزرگان طنز نویس قرار داد . امید است که روزی بتواند طنزش بار وطنی گیرد و حلواتش به همشهریان وهم میهنانش رسد .