هفت‌برکه – راحله بهادر: تصادفات مرگبار در گراش هم مثل دیگر شهرهای ایران کم نبوده است. وقایعی تلخ و جانکاه که در حافظه‌ی جمعی ما مانده است. این سوگ‌ها، پُرسه‌ای به بزرگی یک شهر است که باعث می‌شود مردم خود را از یک خانواده بدانند و عزادار شوند؛ عزادار زخمی که تا سالیانی دراز مردم آن را به یاد دارند و هنوز روح بازماندگان آنها را خراش می‌دهد.

در راستای پویش ملی «نه به تصادف» که نوروز امسال با هدف کاهش تصادفات، اصلاح فرهنگ رانندگی و رانندگی ایمن در سرتاسر ایران اجرا می‌شود به مرور تعدادی از این تصادفات پرداختیم. این گزارش امروز، هفتم اردیبهشت، به مناسبت «روز ایمنی حمل و نقل» منتشر می‌شود. از بین تصادف‌های رانندگی دلخراشی که در چند دهه‌ی اخیر برای گراشی‌ها اتفاق افتاده است، ما پنج تصادف را مرور کرده‌ایم.

14040207 Tasadof

هدف از این گزارش، بزرگداشت یاد جانباختگان، تلنگر به مردم برای رانندگی ایمن، و مرور برخی از سوگ‌های جمعی است که گراش در این سالیان تجربه کرده است. در این گفتگوها، یادآوری تصادف برای بازماندگان دشوار بود و به تازگیِ اولین روزها برای جای خالی عزیزی که پر نمی‌شود، بغض کردند و اشک ریختند اما خاطره‌ی آنها و حمایت اطرافیان، امید برای ادامه‌ی زندگی است.

تصادف و فوت چهار جوان گراشی در پاییز سال ۱۳۹۸

تصادف چهار جوان و رفیق در محور شیراز در پاییز سال ۱۳۹۸ برای گراش یکی از روزهای تلخ و عزا را رقم زد و شهر را در بهت فرو برد. آن روز گلزار شهدا مملو از مردمی بود که پیکرهای آنها را بر دوش بردند و به خاک سپردند. روایت خانم عارفه پورشمسی از تصادف همسرش، محسن سلمانی، و سه جوان دیگر که همگی سرنشین یک ماشین بودند، در هشتم آذرماه ۱۳۹۸ بخشی از سوگ‌های جمعی مردم گراش را در یادمان زنده می‌کند. محسن متولد سال ۱۳۶۶ و تا زمان تصادف هشت سال از ازدواجش گذشته بود. آنها یک پسر به نام محمدعمران دارند که حالا ۹ساله است.

به شش سال قبل و آن شب سرد پاییزی برمی‌گردیم و عارفه پورشمسی از آن اتفاق برایمان می‌گوید: «هشتم آذر سال ۱۳۹۸ بود و آنها رفته بودند شیراز. چون دوستش هم جنس سفارش داده بود و هم می‌خواستند موتور خارجی سفارش بدهند. مادر محمود عالیان‌پور به پسرش چند بار زنگ می‌زند و می‌گوید خودت را سریع‌تر برسان که فردا برادرت عمل قلب دارد. محمود میگرن داشت و هر وقت به پدرشان زنگ می‌زدم، می‌گفت سردرد دارد و کم‌کم راه می‌افتیم. در نهایت به خاطر جراحی قلب و با عجله به سمت گراش راه می‌افتند.» عارفه می‌گوید آخرین تماس او با همسرش ساعت ده و بیست دقیقه‌ی شب حادثه بوده است. شبی که به گفته‌ی او شرایط عجیبی بود و صبح نمی‌شد. او می‌گوید: «در آخرین تماس گفتم با پسرت محمدعمران صحبت کن اما قبول نکرد و گفت با یک خداحافظی خوشحالم کن. این آخرین صدایی بود که از محسن شنیدم. محمدعمران آن موقع چهار سالش بود.»

آن شب، عارفه بیدار و منتظر رسیدن همسرش می‌ماند. آرامش قبل از طوفانی که همسرش را از زندگی او می‌گیرد. او ادامه می‌دهد: «محسن گفت برایم خاکشیر درست کن که کلیه‌ام شدیدا درد می‌کند و ساعت دو نیمه‌شب می‌رسم. پسرمان هم نخوابید. یکی از همسایه‌ها‌ی خانواده‌ی محمود زنگ زد به من و از طرف بچه‌ها گفت آنها نزدیک کبابی رزک منصورآباد هستند و دارند می‌رسند. چند دقیقه بعد، لیلا همسر محمود هم به او زنگ می‌زند اما شخص دیگری گوشی را جواب می‌دهد. او به لیلا می‌گوید صاحب این گوشی و همگی سرنشینان ماشین فوت کرده‌اند. پسرخاله‌ی محمود آقای فولادی سرصحنه‌ی تصادف می‌رسد و شاهد بوده است. آنها از مارک ماشین و مدارک می‌فهمند ماشین آقای محمود عالیان‌پور است.»

اما خبر سهمگین فوت این چهار جوان از جمله همسر عارفه را نزدیکان و خانواده چطور می‌توانستند به آنها بدهند؟ واقعه‌ای که حداقل چهار خانواده را داغدار و بسیاری دیگر را سوگوار کرد. لحظاتی پیچیده در بیم و امید و سرانجام مواجه با آن خبر ناگوار. عارفه می‌گوید: «وقتی خبر تصادف را شنیدم گفتند در بیمارستانی در منصورآباد بستری شده‌اند. به برادرم زنگ زدم و گفتم من بیمه و مدارک را برمی‌دارم و بیا برویم و خودمان را برسانیم. من نمی‌دانم منصورآباد کجاست. اما هر چه انتظار کشیدم نیامد. من دم در خانه در مسکن مهر به انتظار برادرم ایستاده بودم که خاله‌ام آمد و گفت شنیدم تصادف شده و آمده‌ام پیشت.» عارفه گریه می‌کند و یادآوری آن اتفاق هنوز برای او تازه و سخت است. او ادامه می‌دهد: «تا اینکه یکدفعه مسکن مهر شلوغ شد و خواهر محسن بابام بابام می‌گفت و شیون می‌کرد و وارد منزل‌مان شد. خبر نداشتم چه اتفاقی افتاده. به او گفتم گریه نکن، چیزی که نشده. پسردایی‌ام هم آمد و سوار ماشین شدیم و با من صحبت کرد و آنجا کم‌کم فهمیدم هر چهار نفر فوت شده‌اند.»

چهار سرنشین آن ماشین، محمود عالیان‌پور، محسن سلمانی، علی‌اصغر رشیدی و مسعود شهبازی در این تصادف جان خود را از دست می‌دهند.

Tasadof Mohsen Salmani

اما علت تصادف چه بوده است؟ عارفه در مورد علت تصادف با توجه به توضیحات پلیس هم می‌گوید: «خودم خیلی پیگیر علت تصادف بودم. با توضیحاتی که دادند ظاهرا سر پیچ و قبل از پل بوده‌اند و سرعت بالایی داشته‌اند. محمود راننده بوده. محسن صندلی جلو و مسعود و علی اصغر هم سرنشینان صندلی عقب بوده‌اند. راننده تریلی که از لاین روبه‌رو می‌آمده در خواب‌آلودگی بوده و به سمت ماشین اینها منحرف می‌شود. دکتر گفت یکی از آنها یعنی علی‌اصغر رشیدی چند ساعتی زنده بوده و بعد ظاهرا از شدت ترس از دنیا رفته است.»

تجربه‌ی سوگ ناگهانی برای بازماندگان گزنده و عمیق است و گاهی سال‌ها برای بهبود آن زمان نیاز است. عارفه پورشمسی حالا ۳۲ ساله است و در خانه‌ی پدری‌اش زندگی می‌کند. او مربی تکواندو و داور است و دوخت عبا هم بخش دیگری از شغل او است. محمدعمران، فرزند عارفه و محسن، در زمان تصادف پدرش تنها چهار ساله بوده است. عارفه می‌گوید: «پدرش آخرین تولدش را گرفت و گفت تا آرزو به دل نمانم. این جمله برایم خیلی عجیب بود. پسرم آن سال برای تولدش یک موتور هم هدیه گرفت.» عارفه در مورد پسرشان محمدعمران و خاطرات او از پدرش هم می‌گوید: «او هنوز دلتنگی پدرش را می‌کند. فصل پاییز و جوجه‌های رنگی که می‌شود بیشتر دلتنگش می‌شود چون پدرش همیشه برایش جوجه می‌خرید. شب‌ها پدرش او را با موتور می‌گرداند و به خاطر می‌آورد و از آن حرف می‌زند. لباس‌های خودش و محسن همیشه ست بود و کلا چهره‌اش کاملا شبیه او است.»

عارفه می‌گوید بعد از فوت همسرش تا دو سه سال تنها جای رفت و آمدش گلزار شهدا و خانه‌ی خودشان بود. اما او امیدوار و دلبسته به پسرش، به تدریج با جریان زندگی آشتی می‌کند و آفتاب دوباره در آسمان زندگی‌اش می‌تابد. او با بغض و امید می‌گوید: «خیلی به همسرم از لحاظ عاطفی وابسته بودم. جایی نمی‌رفتم. تمایل نداشتم با کسی رو در رو شوم و حرف بزنم. خیلی از دوستان و همکاران و مربیان ورزشی از بیرون از گراش آمدند و تشویقم کردند تا به کارم ادامه دهم. تا اینکه به تدریج با کمک خانواده‌ام، مادرم و دایی‌ام سر کار برگشتم و الان دو سال است مربی هستم. ادامه تحصیل هم دادم و در رشته‌ی علوم ورزشی در مقطع کاردانی دانشگاه آزاد لار مشغول به تحصیل هستم.»

برای بازماندگان تسلی‌بخش‌ترین مرهم بعد از فقدان کسی که دوستش دارند، زنده نگه داشتن خاطره‌ی او است. بزرگ‌ترین انگیزه‌ی عارفه برای ادامه‌ی زندگی بی‌شک یاد و خاطره‌ی محسن و بزرگ کردن یادگارش محمدعمران است. او اضافه می‌کند: «دیدم بچه‌ام افسرده شده و خودم هم دوست داشتم روی پای خودم بایستم. حالا شاغل هستم و خرج زندگی‌ام را در می‌آورم؛ اگرچه خانواده هیچ چیز برای من و پسرم کم نگذاشته‌اند.»

گفتگوی ما با عارفه پورشمسی در روزهای بارانی پایان سال انجام شد و عارفه با غمی که در صدایش است می‌گوید: «این روزها بیشتر دلتنگش می‌شوم. محسن روزهای بارانی را خیلی دوست داشت و برای همین وقتی باران می‌بارد لحظه‌ای از یادم نمی‌رود. روزهای بارانی اغلب خانه نمی‌ماندیم و یا در صحرا یا در سفر بودیم.»

جعفر شیخی، پدری که به دنیا آمدن دخترش را ندید

دوازده سال قبل، جعفر شیخی در روزهای نزدیک به عید سال نو، همسر باردار و دخترش را تنها گذاشت و قربانی سهل‌انگاری و خطای راننده‌ی دیگری در جاده‌ی شیراز شد. آقای محمد شیخی، برادر بزرگ جعفر (سعید) شیخی از تصادف او در سال ۱۳۹۱ می‌گوید.

خانواده‌ی مرحوم شیخی سه پسر و چهار دختر هستند و او فرزند آخر خانواده بوده است. محمد شیخی از روزهای پایانی اسفندماه ۱۳۹۱ و سپیده‌دم تاریکی می‌گوید که برادرش را از دست می‌دهد. تاثیر تصادف‌هایی که در این گزارش مرور کرده‌ایم آنقدر برای بازماندگان تازه و سخت است که حتی ساعت و روز آن را بی‌معطلی به یاد می‌آورند. او با مرور کوتاهی از تصادف می‌گوید: «هفدهم اسفند سال ۱۳۹۱ بود. در جاده‌ی بریز ـ جهرم نزدیک جایی که الان پمپ‌بنزین است آن تصادف رخ داد. جعفر راننده‌ی تاکسی بود و رفته بود مسافرش اسدالله محبی را از شیراز به گراش بیاورد. صبح زود بود که به ما زنگ زدند. از جیب برادرم مدرکش را پیدا کرده بودند و اسمش را می‌بینند. همشهری خودمان آقای حسن عباسی هم سر صحنه‌ی تصادف می‌رسد و می‌گوید من می‌شناسمش. اول به ما نگفتند فوت شده. گفتند تصادف کرده و خودتان را برسانید. آقای محبی را که شکستگی زیادی داشت و چشمش هم آسیب شدیدی دیده بود به لار آورده بودند اما خبری از برادرم نبود. به بریز که رسیدیم فهمیدیم برادرم همان لحظه‌ی تصادف فوت شده و او را به سردخانه برده‌اند.»

و زندگی و جوانی جعفر شیخی در سن ۳۴سالگی با این تصادف به ایستگاه آخر می‌رسد. این تصادف حوالی ساعت پنج صبح رخ می‌دهد. آقای شیخی در مورد علت تصادف می‌گوید: «راننده‌ی متخلف جهرمی بود و تا صبح در لار ظاهرا جلسه‌ای داشته‌اند. بعد از لار به سمت جهرم راه می‌افتد. خواب‌آلودگی باعث انحراف راننده‌ی ایسوزو به سمت ماشین برادرم می‌شود.»

Tasadof Jafar Sheikhi

نکته‌ی رنج‌آورتر در این تصادف، به دنیا آمدن دختر مرحوم شیخی بعد از فوتش است. همسر او باردار بوده و یلدا، ۲۱ روز بعد از درگذشتش متولد می‌شود. در گراش به دلیل شرایط فرهنگی و نهایتا انتخاب خود فرد، معمولا زنان جوان پس از مرگ شریک زندگی‌شان دیگر ازدواج نمی‌کنند و ترجیح می‌دهند اگر فرزندی دارند مجرد بمانند. آقای شیخی در این مورد می‌گوید: «همسرش ازدواج نکرد و گفت پای بچه‌ام می‌مانم. تکه زمینی داشت که برایش ساختیم و حالا آنجا زندگی می‌کند. تازه دو سال بود ازدواج کرده بودند و جعفر متولد ۱۳۵۶ بود.»

شاید حال و هوای هر نوروز، برای خانواده‌ی آقای شیخی و همسر برادرش، غم‌انگیز و یادآور خاطره‌ی از دست دادن عزیزشان باشد. محمد شیخی که هنوز متاثر از آن تصادف و فقدان برادرش است می‌گوید: «کلا روزهای منتهی به نوروز و آخر اسفند تا می‌توانید مراعات کنید و به سفر نروید. جاده‌ها خیلی شلوغ است. خیلی‌ها رعایت نمی‌کنند و بیشتر به خاطر سبقت یا خواب‌آلودگی و از اشتباه آنها خانواده‌ای تا آخر عمر حسرت می‌کشد و عزادار می‌شود.»

شرایط بازماندگان و روندی که با صبر و بی‌قراری توامان سپری می‌کنند تا به تدریج به روال زندگی عادی برگردند، بخش سخت دیگری از واقعه‌ی تصادف و فقدان عزیزان است. این پیوند هر قدر نزدیک‌تر و روابط عاطفی بین آنها هر چقدر عمیق‌تر باشد، این فرآیند طولانی‌تر است و گاهی سال‌ها طول می‌کشد تا بازماندگان با شرایط پس از مرگ آنها کنار بیایند و راهی به ادامه‌ی زندگی پیدا کنند. آنها معمولا با یاد عزیزان‌شان و حمایت خانواده و فامیل سعی می‌کنند پیوندهای خود را با زندگی ترمیم کنند. این اتفاق برای کسانی که فرزند خردسالی دارند می‌تواند سخت‌تر باشد چون باید برای فرزندشان نقش هر دو والد را ایفا باشند. انگیزه‌ای که در آنها امید می‌آفریند فرزندی است که با وجود فقدان یکی از والدین، باید خوب و با شادی زندگی کند.

سعید زمانی، دامادی که در تصادفِ شب عروسی از دنیا رفت

جان باختن سعید زمانی گراشی در شب عروسی‌اش، یکی دیگر از تصادفات تکان‌دهنده و ماندگار در حافظه‌ی جمعی گراشی‌ها است که سوگی جمعی را رقم زد. در این حادثه، عروس زنده می‌ماند اما داماد در صحنه‌ی تصادف کشته می‌شود. واقعه‌ای که بیشتر شبیه تراژدی‌های ادبی است و مرور هر بخش از آن غم‌انگیز و متاثرکننده است. هفت‌برکه چند سال پس از حادثه با خانواده‌ی مرحوم سعید زمانی گفتگو کرد. روایت مادر سعید و خواهرش سمانه را دوباره با هم می‌خوانیم:

مادر سعید، با مرور آخرین تصویر از پسرش در شب عروسی و لباس دامادی، با صدایی آرام می‌گوید: «شب عروسی، وقتی آسمان حیاط خانه، پر از شاباش بود، سعید محکم بغلم کرد و در حال اشک ریختن گفت: مادر حلالم کن.»

سمانه خواهر داماد، روایتش را از شب آن اتفاق عجیب شروع می‌کند و تصاویر جشن و رنگ‌های عروسی و گریه‌ی مهمانان و بهت مردم در هم می‌آمیزد. او از چند روز قبل از عروسی در تابستان سال ۱۳۸۷ تعریف می‌کند و می‌گوید: «تاریخ عروسی دوازدهم و سیزدهم مرداد سال ۸۷ بود. سعید خودش از قبل به پدرمان گفته بود می‌خواهد عروسی‌اش مفصل و چهار روزه باشد. پدرم هم نه نگفت. در تدارک دیدن چمدان‌‏ها و آماده کردن وسایل عروسی، خیلی کمک کرد و خودش یکی‌یکی نظر می‌‏داد و انتخاب می‌‏کرد. آن موقع توی فامیل چند تا عروسی دیگر هم بود. از جمله عروسی خواهرمان رزیتا. وقتی تاریخ عروسی‌‏اش، به خاطر تاریخ عروسی خواهرم به چند روز بعد موکول شد، کمی ناراحت شد.»

سه روز عروسی تمام می‌شود و شب آخر فرا می‌رسد. سعید زمانی، داماد جوان و برازنده، در لباسی که برای هر جوانی زیباترین شب زندگی است، راهی جاده‌ای می‌شود که بازگشتی برای آن نیست. سمانه می‌گوید: «سعید آن چند روز عروسی ساکت‏ بود. سه روز عروسی گذشت و شد روز آخر. در شستن حیاط و تدارک وسایل، کمک‏مان کرد و خسته بود و رفت خانه‌‏ی مادربزرگ‏ش و دوش گرفت. در لباس دامادی، خوشتیپ‌تر هم شده بود. نزدیک غروب بود که می‌‏خواست برود لار و عروس را بیاورد. ماشین خودش را برای تزیین برده بود و چون آماده نشده بود، با ماشین پسر خاله‌اش رفت. دم در که می‏‌خواست برود، به عادت نگرانی زن‌ها، به او گفتیم که بااحتیاط رانندگی کند. همان موقع از جیب‏ش پول درآورد و داد به من تا صدقه بدهم. و خداحافظی کرد و رفت.» و کسی نمی‌دانست این خداحافظی، همیشگی است.

حالا وارد پراضطراب‌ترین لحظاتی می‌شویم که این خانواده تجربه کرده است. لحظاتی که هر لحظه ناامیدی در آن بیشتر و امیدها کمتر می‌شود. سمانه خواهر سعید ادامه می‌دهد: «سعید وقتی لار بود، یک بار با او تماس گرفتم و او گفت الان رسیده‌‏ام به آرایشگاه، عروس را که سوار کنم، راه می‌‏افتم. قطع کرد و این آخرین بار بود که صدای سعید را شنیدم. ساعت از ۹ گذشت و همه کم‌کم داشتند نگران می‌شدند. مادربزرگ‏م می‌‏گفت بهش زنگ بزن ببین کجاست. گفتیم شاید رفته‌‏اند برای عکاسی و طول کشیده. اما هر چی زنگ می‌‏زدیم، سعید جواب نمی‌‏داد. تا اینکه بالاخره یک نفر جواب داد و از آن طرف خط کسی می‏‌گفت: خاموش کن، قطع کن. هم فارسی و هم گراشی حرف می‌زدند و گوشی دست به دست می‌شد و قطع شد. عمه‏ در حالی که سراسیمه و آشفته بود، از من خواست آرام باشم و حرفی نزنم. گفت سعید تصادف کرده اما جای نگرانی نیست. خواهرها و شوهرخواهرها و پدر و مادرم سوار ماشین شدیم تا برویم لار.»

اما فضایی که در کوچه و بین مهمانان و اقوام بوده پیش‌درآمد غم‌انگیزی از تصادف سخت عروس و داماد در جاده‌ی لار بوده است. سمانه با بغضی که اجازه نمی‌دهد اشک و سرازیر شود، می‌گوید: «توی کوچه مردها به دیوار تکیه زده‏ و آرام ایستاده‏ بودند. نگاه‌‏های همه می‏‌خواست چیزی را پنهان کند وقتی هر کدام‏شان را نگاه می‌کردی، زود نگاه‏شان را می‌‏دزدیدند و سرشان را پایین می‌‏انداختند. از هر کس می‌‏پرسیدیم، جواب می‏‌داد فقط حال‌شان وخیم است. همه گریه می‌کردند و کسی نمی‌‏گفت چه اتفاقی افتاده.»

آنها وارد جاده‌ی لار می‌شوند و با اتفاقی که حتی نمی‌توانستند تصور کنند روبرو می‌شوند. اقوام و دوستان قبل از خانواده از تصادف خبردار شده بودند اما کسی توانایی گفتن حقیقتِ ماجرا را به آنها نداشته است. کاروان شادی عروس و داماد با خبری شوکه‌کننده برمی‌گردد. سمانه ادامه می‌دهد: «در جاده‌‏ی لار، ماشین‌‏های اقوام برمی‌‏گشتند. همه چراغ می‌زدند و سرعت‏شان را کم می‌‏کردند و می‌شد دید که زن‌‏ها در حال گریه هستند و مردها دستپاچه. همه با دست اشاره می‌کردند، برگردید. همه خیلی زودتر از ما خبر را شنیده بودند و فقط ما نمی‌دانستیم قضیه چیست. به بیمارستان امام رضا لار رسیدیم. توی راهرو بیمارستان، کنار در اتاقی که عروس بستری بود، چند تا زن با ظاهری ناراحت ایستاده بودند. مادرم، وقتی صدای عروس را شنید، خیالش راحت شد که عروس زنده است. اما خبری از دامادمان نبود. عروس با سر و صورت مجروح و دست و پای شکسته خوابیده بود. لباس سفیدش، روی تخت را پوشانده بود.»

اما جستجو برای زنده یافتن سعید روی یکی از تخت‌های بیمارستان بی‌فایده بوده و سمانه می‌گوید: «فهمیدیم داماد همان جا در ماشین، جان باخته و او را به سردخانه برده‌‏اند. در گراش، همه فکر می‏‌کردند عروس هم مرده است. تا چهار روز بعد، کسی به عروس نگفت داماد فوت شده. روز چهارم وقتی به خانه‌‏ی داماد آمد متوجه شد. فردای عروسی، نزدیک ظهر، سعید را با آمبولانس آوردند خانه. چراغ‌‏ها خاموش و خانه به جای صدای شادی، صدای شیون و گریه می‌داد. سعید در حیاط خانه، روی دست‌های مردم، چرخی زد و ظهر همان روز به خاک سپرده شد.» با این تصادف دلخراش، عروسی رنگ عزا می‌گیرد.

Tasadof Saeed Zamani

اما تصادف چطور رخ داد و علت آن چه بود؟ در مورد این تصادف شاید عامل انسانی نقش کمرنگ‌تری دارد و به شرایط ناایمن جاده برمی‌گردد. آنچه اتفاق افتاده است بازی سرنوشت و یا تقدیر نیز بوده است. عاملی که نقشِ انتخاب و اراده‌ی انسان در آن کم یا ناچیز است. سمانه می‌گوید: «تصادف در لار و روبروی پادگان هوایی امام حسین (ع) بود. در بلوار چراغ‌‏ها خاموش بوده و در حال دور زدن، ماشین سعید با یک تریلی که بار تیرآهن داشته، برخورد می‌کند و برادرم با اصابت تیرآهن به سرش، فوت می‌کند. صندلی عروس، به خاطر لباسش عقب کشیده شده بود و به این دلیل به او آسیبی نمی‌رسد. حتی راننده‌ی تریلی هم که گراشی نبود، در مراسم خاکسپاری شرکت کرد.»

جان باختن سعید زمانی، داماد گراشی تا مدت‌ها قصه‌ای بود که گراشی‌ها مرور و از دور و نزدیک با خانواده‌ی او همدردی کردند. سعید یک بار همه را برای مراسم عروسی‌اش دور هم جمع کرد و بار آخر برای وداع. سمانه می‌گوید: «تا مدت‌ها آثار عروسی‌‏اش سر جایش بود. وسایل در طبقه‌ی بالا بود و کسی نمی‌‏رفت جمع‏شان کند. بعدها فهمیدیم، هر جا رفته بود حلالیت طلبیده بود و حتی بار آخری که از دبی برای عروسی‌‏اش آمد، همه‏‌ی وسایل‏ش را جمع کرده بود. اهل نوشتن هم بود و چند تا دفتر خاطرات هم داشت.»

اما مادرها داغدار همیشگی فرزندی هستند که از دست داده‌اند. گویی جان خودشان در خاک آرمیده است. برای مادر سعید که مثل همه‌ی مادران آرزوی ازدواج فرزندش را داشته، مصیبت این داغ چند برابر بیشتر است. سوگ انسانی که از دنیا رفته است برای بازماندگان تازه آغاز راهی طولانی برای بازگشت به زندگی است. حالا باید بدون او ادامه داد و زمان و کلمات چیزی از تلخی آن نمی‌کاهد. در این راه خانواده و اقوام، نقش تعیین‌کننده در احساس امنیت و آرامش بازماندگان دارند. مادر سعید می‌‏گوید: «گاهی که خیلی دلم هوایش را می‏‌کند و بی‏‌تاب می‌‏شوم، شب، خوابش را می‌‏بینم و همین تسکین‏م می‌دهد. وقتی کسی اسمش را می‌‏برد، نه تنها ناراحت نمی‌‏شوم، بلکه فکر می‌‏کنم هنوز زنده است و در میان ماست. حتی اگر دبی باشم، عصرهای پنج‏شنبه، از خانه بیرون نمی‌‏روم. منتظر می‏‌شوم، در گراش دخترها بروند سر مزارش. بعد تماس می‌گیرند و می‌گویند که رفته‏‌ایم و آرام می‌‏شوم. هنوز وقتی برای پرسه‌‏ی یک جوان، جایی می‌‏روم، از جلوی پایم بلند می‌شوند و اگر چه خودشان مصیبت‌دیده هستند و مرگ جوان خیلی سخت است، اما می‌‏گویند باز هم به پای مصیبتی که تو دیدی، نمی‌‏رسد.»

منور اقتداری و چهار تن دیگر، قربانی تصادف با خاور

به سال‌ها قبل و حافظه‌ی جمعی نسل قدیم برمی‌گردیم. چهل و یک سال پیش، تصادفی که منجر به کشته شدن پنج نفر در گراش شد، برای گراشی‌ها تبدیل به عزا و سوگ عمومی شد. تصادف منور اقتداری دختر قهرمان‌خان از نخستین تصادفات در گراش بود که بعد از ورود وسایل نقلیه به گراش اتفاق افتاد. در این تصادف پنج نفر جان باختند و در آن سال‌ها این حادثه مردم محلی گراش را بسیار متاثر کرد. برای مردمی که در یک قریه کوچک زندگی می‌کردند و از این دست حوادث کمتر دیده و شنیده بودند، این تصادف شوکه‌کننده بوده است. مریم مالدار در گفتگو با فرزندان خانم اقتداری، رزا و ناهید دهقانی، این تصادف را مرور کرده است (اینجا بخوانید).

منور نخستین زن معلم و مدیر گراشی بود که بسیاری از دختران گراشی او را به نام «خانم اقتداری» به یاد داشتند. چهارده خردادماه ۱۳۶۲ منور همراه با سه نفر دیگر، خانم سکوتی (ناظم مدرسه)، خانم عرب‌‌زاده (معلم کلاس سوم) و مصطفی افشار (راننده)، در تصادف رانندگی جاده گراش – لار جان سپرد. تراژدی تلخ‌تر آن که خانم اقتداری باردار بود و تعداد کشته‌های تصادف به پنج نفر رسید.

خانم اقتداری برای تصحیح نمره‌ی امتحان انشا دانش‌آموزی که نمره‌اش اشتباهی به جای بیست، هجده ثبت شده بود و برای آنکه حقی از دانش‌آموز ضایع نشود، همراه با دو نفر دیگر از همکارانش که در لار زندگی ‌می‌کردند، با ماشین مصطفی افشار راهی آموزش و پرورش لار می‌شود که در راه با خاور پنج تن تصادف می‌کنند و هر چهار سرنشین قربانی می‌شوند. منور بی‌خداحافظی از پنج دخترش، ناهید، رزا، روحشین، عاطفه و ندا (که چهارساله و دوساله بودند) دنیا را ترک می‌کند. منور اقتداری متولد ۱۳۲۰ است و در هنگام تصادف ۴۲ ساله بوده است. پیکر معلم گراشی در آرامستان خاندان دهباشی در نزدیکی برکه حاج‌ اسد‌الله، پشت مدرسه‌ی ابدی و در کنار قبر دیگر اجدادش به خاک سپرده شد.

Tasadof Monavvar Eqtedari

در این تصادف که به دلیل خطای انسانی بوده، مصطفی افشار راننده‌ی ماشین پیکان هم کشته می‌شود. عبدالرضا افشار در مورد عمویش مصطفی می‌گوید: «عمویم ۲۵ساله بود. قطر می‌رفت و پیکان داشت. راننده نبود. به واسطه شغل و آشنایی پدرم و رفت‌‌و‌آمد مشتری‌ها و معلم‌ها، گاهی آنها را می‌رساند لار و در نهایت بعد از آن اتفاق تلخ، پیکر عمویم در گلزار شهدای ناساگ به خاک سپرده شد.»

مصطفی افشار در زمان تصادف دو پسر خردسال داشته است. همسر او باردار بوده و یک پسر دیگر او نیز بعد از وفاتش به دنیا می‌آید. عبدالرضا افشار می‌گوید: «علت تصادف سبقت غیرمجاز ماشین پیکان بوده است.» این پیکان تا مدتی در کنار پاسگاه قدیم گراش بود.

حاج علی اکبر جنگجو، دختر و نوه‌اش: تصادف و مرگ در روز بارانی

آن روز بارانیِ بیست و نهم دی‌ماه ۱۳۸۹ هرگز از حافظه‌ی خانواده‌ی جنگجو پاک نمی‌شود. پدر خانواده آقای حاج علی‌اکبر جنگجو به همراه دخترش طاهره و نوه‌اش مهدیه در اتفاقی عجیب که نقشی در آن نداشته‌اند، جان باختند. سمیه جنگجو دختر حاج علی اکبر که زمان تصادف ۱۹ساله بوده است، درباره‌ی این تصادف دلخراش با ما گفتگو کرد.

سمیه می‌گوید: «نمی‌دانم چطور و از کجا شروع کنم. دختر خواهرم طاهره مریض بود و گراش چند تا دکتر رفتند اما نمی‌دانستند علت چیست. شب رفته بودند خانه‌ی پدرم. پدرم گفته بود نوبت دکتر لار بگیر ببریمش لار. فردای آن روز که رفته بودند دکتر لار، به خواهرم زنگ زدم و گفت مهدیه خوب است و دکتر دارو داده و خدا را شکر مشکل جدی نیست. در راه برگشت حوالی ساعت ۱۱ صبح یک ماشین از لاین جلو می‌آمده. پلیس گفت به علت سرعت غیرمجاز و لغزندگی جاده تصادف رخ داده است. راننده‌ی آن ماشین که وکیل بود از خط سرعت رد شده و ماشینش معلق زده بود و روی ماشین پیکان پدرم در این سمت جاده پرتاب شده بود. تصادف به حدی شدید بوده که ماشین پدرم کاملا له شده بود. خواهرم که روی آسفالت افتاده بود و من عکسش را دیدم، از شکستگی سر و خونی که از سرش ریخته بود مشخص بود چه ضربه‌ی شدیدی به ماشین و بدن‌شان وارد شده. هنگامی که سر جنازه‌ی خواهرم می‌رسند، مهدیه را کاملا در بغل گرفته بوده تا حداقل دخترش آسیبی نبیند اما متاسفانه هیچ یک از سه نفر زنده نماندند.» پدر سمیه دقایقی بعد از تصادف هم زنده بوده اما در بیمارستان بر اثر جراحات شدید از دنیا می‌رود.

مرور واقعه برای سمیه دردآور است. چگونگی اعلام خبری که مصیبتی باورنکردنی برای یک خانواده است از سوی اطرافیان و دیگر اعضای خانواده و فامیل هم مسئولیت سختی است و توانایی و تاب‌آوری روحی بالایی نیاز دارد. سمیه می‌گوید: «شوهرم زودتر خبردار شده بود. اما نمی‌خواست فوری به گوش من برسد. به جاری‌ام گفته بود به خانه‌ی ما بیاید و مراقب باشد و تلفن را قطع کند تا متوجه نشوم. ظهر شد و شوهرم آمد خانه و غذا هم نخورد. به من گفت برویم بیرون. شک کردم گفتم این وقت روز کجا می‌خواهیم برویم؟ شوهرم شوکه شده بود و نگرانی را در چهره‌اش می‌دیدم. حالش عادی نبود. وقتی دیدم از دوستش که پسرعمه‌ام است، خواسته بود بیاید و رانندگی کند بیشتر نگران شدم. شوهرم اول گفت برویم بیمارستان. مهدیه، تصادف کرده و پایش شکسته و آنجا هستند. اما ماشین به سمت منزل خواهرم رفت. گفتم تو که گفتی بیمارستان؟ نزدیک که شدیم در خانه کامل باز بود و خیلی شلوغ بود. همه شیون می‌کردند. من نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده. شوکه شدم. رفتیم داخل و مادر شوهر خواهرم به سمت من آمد و گفت: بیا که روزگارمان سیاه شده. پدرت و طاهره و مهدیه تصادف کرده‌اند و مرده‌اند.»

Tasadof Tahereh Jangjo

سمیه که دیگر توان حرف زدن نداشته است از خانه‌ی خواهرش بیرون می‌آید و به سمت شوهرش که در کوچه ایستاده بوده می‌رود و گریه می‌کند و از خدا می‌خواسته همه چیز اشتباه و دروغ باشد. از همسرش می‌خواهد به منزل مادرش بروند. باور این اتفاق برای سمیه غیرممکن بوده. او می‌گوید: «می‌خواستم مادرم را ببینم و بفهمم چیزی که می‌گویند راست است یا نه. وقتی به خانه‌ی پدرم رسیدیم، آنجا هم مردم ایستاده بودند و صدای شیون بلند بود. دیگر جایی برای امیدواری باقی نمانده بود و فهمیدم چه مصیبتی سرمان آمده.»

مرحوم حاج علی‌اکبر جنگجو، پدر خانواده متولد ۱۳۲۸ و در زمان حادثه ۶۰ساله بوده است. طاهره دخترش متولد ۱۳۶۵ و در زمان مرگ ۲۴ساله و دختر خردسالش مهدیه سه چهار ساله بوده است. از طاهره، دختر اولش محدثه به یادگار مانده که زمان تصادف کودکستان بوده است. محدثه بعد از این اتفاق با خانواده‌ی پدر و مادربزرگش زندگی می‌کند. سمیه می‌گوید: «زمان آن اتفاق محدثه فقط شش سالش بود و شوکه شده بود. بچه بود و نمی‌دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده. الان گاهی می‌گوید دوست دارم سر خاک مادرم بروم و برای مادرش دلتنگ است. انگار بیشتر از قبل جای خالی مادرش را حس می‌کند. او حالا به تازگی عقد کرده است.»

شرایط مادر بر روحیه و زندگی دیگر بچه‌ها هم اثر می‌گذارد. با مرگ همسر و فرزندان و نوه‌اش بخشی از جان مادر انگار زیر خاک خفته اما به خاطر باقی زندگی‌اش که فرزندان دیگر هستند هنوز باید زندگی کند و چاره‌ای جز ادامه دادن نیست. سمیه درباره‌ی مادرش زهرا می‌گوید: «مادرم اندوه و فشار عصبی و تنش‌های زیادی تحمل کرده. قبل از این تصادف، برادرم محمدعلی، در نوجوانی با یکی از آشنایان به کوه می‌رود و بر اثر تشنگی می‌میرد. خواهر بزرگم طیبه هم در سن ۲۵سالگی بر اثر سرطان خون و شیمی درمانی، شب عروسیِ برادرم از دنیا رفت. چون مادرم زیاد داغ دیده، کلا هیچ وقت رنگ غم و ماتم از چهره‌اش نمی‌رود. مادرم واقعا شکسته شد و حتی راه رفتنش عوض شده. هیچ شباهتی با عکس‌هایش قبل از این اتفاق ندارد. ما هم به خاطر شرایط او بچه‌های زیاد شادی نبودیم.»

شاید سلامت روان فرد مصیبت‌دیده با گذشت زمان و حضور و همدردی اطرافیانش بهبود یابد اما قصه‌ی فقدان‌های این چنین بزرگ و نبرد انسانی که یک عمر در برابر رنجی مداوم و عظیم ایستاده، هر کسی را به سکوت وا می‌دارد. سمیه در مورد شرایط امروز مادرش می‌گوید: «در خلوتش هنوز اشعار پُرسه می‌خواند و اشک می‌ریزد. زمانی که خبر تصادف و فوت خانواده‌ی خوشبختی را شنید فورا از ما خواست او را به خانه‌ی آنها ببریم. فکر می‌کرد کسی مثل خودش پیدا شده و می‌خواست هر طور می‌تواند همدردی کند. هر وقت هم جایی پُرسه‌ای می‌رود تا چند روز حال خوبی ندارد و نمی‌تواند به کارهای روزمره برسد.»

راننده‌ی ماشینی که با پیکان آقای جنگجو تصادف می‌کند یک وکیل بوده است. سمیه می‌گوید چون ماشین او خارجی بود ایمنی بالایی داشته و وکیل آسیب زیادی ندیده بود. او می‌گوید: «آن وکیل خیلی متاسف بود. خیلی پیگیری می‌کرد و می‌خواست بیاید و به مادرم تسلیت بگوید. اما مادرم اجازه نداد. اما تا خانه‌ی دایی‌ام آمد. برای تصادف مادرم رضایت نمی‌داد. دایی‌ام پادرمیانی کرد و گفت قضا و قدر و خواست خدا بوده و کاری نمی‌توانیم بکنیم و باید تسلیم خواست خدا بود. بالاخره مادرم رضایت داد. وکیل به اصرار خودش پول دیه را هم داد. در حالی که نه مادرم و نه ما بچه‌ها اصلا در فکر این مساله نبودیم و درخواست هم نکرده بودیم. چه چیزی می‌توانست جبران سه عزیزی که از دست دادیم باشد؟! ایشان می‌خواست زودتر پرونده بسته شود و خودش هم وکیل بود و اینطور هم شد.»

Tasadof AliAkbar Jangjo

آدم‌ها وقتی رنج بزرگی مانند فقدان و مرگ عزیزان‌شان را تجربه می‌کنند نگاه دیگری به زندگی پیدا می‌کنند . پیوند آنها با زندگی دچار چالشی جدی شده است. آن جای خالی همیشه مانند زخمی و دردی در زندگی‌شان وجود دارد و قلب را می‌فشرد. تصادف و مرگ، طوفانی ناگهانی است که جان عزیزی را می‌برد و این جدایی ابدی است. شاید کمی صبر و دقت بیشتر، سرعت کمتر، محترم شمردن حقوق دیگران در حین رانندگی و خواب کافی و استراحت می‌توانست جان آدم‌های درگذشته‌ی این گزارش را بخرد و عمرشان به دنیا باقی باشد. اما علاوه بر شرایط ناایمن جاده، رانندگی پرخطر نیز این خانواده‌ها و خانواده‌های بسیار دیگر را سال‌ها یا حتی برای همیشه سوگوار کرده است.