بستن

طلوع بعد از غروب: ۱۳ نکته بر نمایش ۱۱۳ دقیقه پس از غروب

هفت‌برکه – ابراهیم مهرابی: توفیق یار شد و در اوز، به همراه خانواده به تماشای تئاتر (۱۱۳ دقیقه بعد از غروب) نشستیم. حدود دو ساعت، بدون احساس خستگی و بیهودگی، محو روایت‌ها و غرق صورتبندی‌هایش شدیم.گفتم چند سطری نیز بنویسم و شما را به دیدن آن تئاتر دعوت کنم.

۱- اکثر تماشاگران در آن شب از همشهریان فرهیخته گراشی و علاقمند به هنر بودند. بی‌شک، روان سالم و روح ظریف و جمالیاب، در کوی قاف نیز به ملاقات هنر می‌رود.

۲- سالن طوری بود که بر خلاف رویّه مرسوم، از بالا و با اشراف، بازی را تماشا می‌کردی و بر مجموعه کنشهای بازیگران اشراف کامل داشتی.

۳- میزانسن، عالی بود. هارمونیِ همخوان و همنوا در چیدمانِ مولفه‌های موجود در صحنه، نور، صدا و…و…به وضوح و بی‌هیچ تکلّفی، دیده می‌شد.

۴- بازیگران (تَی اِز تَی بهتر) بودند. موسیقی چه زیبا و بجا با گفتار و رفتار بازیگران همراه می‌شد. تُن صدا، ریتم و زیر وبم کلام، حرکت تَن و تُن و…کاملا تمرین شده و هنرمندانه ارائه می‌گردید.

۵- تسلط همه بازیگران بر گویش افغانی قابل تحسین بود و نشان می‌داد که زحمت زیادی برای آماده سازی این تئاتر کشیده بودند.

۶- دیالوگ‌ها و منولوگ‌ها حکایتگر درگیری بین انسان با خود انسان در دو حوزه ارزش‌ها و آرزوها بود. گاه آن دو باهم در تضاد و چالش بودند و گاه یکی بر دیگری غلبه می‌کرد اما انسانِ درمانده و مفلوک، چاره‌ای جز پذیرش و نیک انگاری این تضادها را نداشت. او خار و گل را بر شاخه وجود خویش، حس می‌کرد.

۷- دوگانه یِ [ترس _ جسارت] و [خوف _ رجاء] ، که شاکله و هویت هر انسانِ دردمتد و آگاهی را تشکیل می‌دهد به صورتِ خطی ممتد در کلِ جریانِ نمایش، هویدا بود.

۸- ارجِ خانواده به عنوان یک نهاد اجتماعی، چه به عنوان ارزشی اعتباری و چه به عنوان ارزشی حقیقی، در مرکز دیالوگها حضور داشت؛ به حدی که برای حفظ آن، گاه مجبور می‌شدند آرزوهای نه چندان روا، بر قائمه ارزشیِ انسانِ معمولی، حد اقل در ذهن و نه در عمل، پیشی بگیرد. دوچیز بر این مخمصه‌ی وجودی و پارادوکسِ اخلاقی، سایه افکنده بود، الف: خشک دینیِ داخلی (رفتار طالبان) و ب: توهّم آفرینیِ خوش خیالانه (نظام سلطه و آمریکا) .

۹- وقتی مرکزِ روایت به سمت رهایی از این مخمصه‌ی اگزیستانسیالیستی، متمایل می‌شد، انسان مجبور می‌شد تا برای تجربه‌ی آتونومی (آزاد در…) و ایمانسِپِیشِن (آزاد از…) به تغییر هویت خود دست بزند و بزرگترین پارادوکس هستی شناسانه را به نمایش بگذارند؛ یعنی برای آزادی دست به اسارت و قیدپذیری بزند! آنجا که محمود علیپورِ فوق العاده خوش نقش می‌گوید: من باید با دوتا لباس از خودم دور شوم!

او برای فرارِ (مکانی که در واقع فرارِ مقامی بود) مجبور شده بود تا با لباس نظامی در زیر و چادر زنانه در رو، عزمِ فرار کند. پناه آوردن به این دو نماد (که یکی نماد شهوت و دیگری نماد غضب بود) حکایتگر آن است که در زندگی‌های پر اضطراب، عقل ابزاری (راتیونِ) با به خدمت گرفتنِ قوه شهوت و غضب بر عقل منبعی (اینتِلکتِ) غلبه می‌کند؛ چیزی که دنیای سیاست زده‌ی کنونی سخت به آن مبتلی شده است.

۱۰- با همه تاکیدی که از ابتدا بر جنگ، دلهره، نا امیدی، ترس، تردید و…و…می‌شود اما در پایان با ورود گهواره و لباس نوزاد و…، امید به زایش، حیات، بالندگی و سرزندگی را به ارمغان می‌آورد و با تغییر آنی نور و صدا و بازگشت هر چهار بازیگر و کارگردان به روی سن، حس خوشی را به تماشاگر بالا نشین القا می‌کند. لذا همه با کف زدنهای خود رضایت خویش از کار هنرمندانه آنان ابراز کردند.

۱۱- این تئاتر و مهارت بازیگرانش در حد ملی قابل ارائه است و از استانداردهای هنری درخوری بر خوردار است.

۱۲- تقدیم دسته گل از طرف همشهریان گراشی حاضر به عوامل تئاتر و گرفتن عکس دسته جمعی و یادگاری، بر شیرینیِ اثر و خوش لحظه‌ای ماها افزود.

۱۳- این تئاتر یک عیب اساسی نیز داشت و آن این بود که برای تماشایش باید ۲۰ کیلومتر راه را طی می‌کردید ولی بالاخره بوی پیراهن، کار خودش را می‌کند و چشم‌روشنی را به بار می‌آورد و در آنی، مصر و کنعان یکی می‌شوند.

ما که لذت بردیم، پیشنهاد می‌کنم شما نیز در فرصت باقیمانده، خود را از این لذت محروم نکنید. فرزندانِ هنریِ شهر، به شورِ حضور شما دلگرم تر می‌شوند.

 

* دکترای مبانی نظری اسلام – ۱۶ اسفند ۱۴۰۲

 

1 نظر

  1. حیف این جوانان هنرمند که برای نمایش هنر زیباشون مجبورند به شهرهای دیگه برن و تو گراش اینهمه تحت فشار و سانسور هستن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1 نظر
scroll to top